در نیمه دوم سال 1363 پدر و مادرش یاسر چهار ساله، برادرش موسی و خواهرش فاطمه را از طریق پاکستان به قرارگاه مجاهدین خلق بردند. مادر خانواده خدیجه نیکنام با تحصیلات ابتدایی بدون هیچ سابقه تشکیلاتی، شوهرش سید مرتضی اکبری نسب را برای ملحق شدن به تشکیلات مجاهدین خلق در کمپ اشرف در عراق همراهی کرد. سه سال بعد در حالی که خدیجه 25 سال بیشتر نداشت و سه فرزند خردسالش در کمپ اشرف رها بودند، در عملیات فروغ جاویدان کشته شد.
شکست مجاهدین خلق در فروغ جاویدان دستاویزی برای مسعود رجوی بود که فرایندی موسوم به «انقلاب ایدئولوژیک» را در تشکیلات به راه اندازد. که در پی آن خانواده به عنوان عامل شکست عملیات شناخته شد. طلاق ایدئولوژیک و فرستادن کودکان از عراق به کشورهای اروپای از پیامدهای انقلاب ایدئولوژیک بود. بنابراین یاسر، برادر و خواهرش نیز در میان هفتصد کودک دیگر از اعضای مجاهدین خلق به خارج از عراق اعزام شدند. آن ها در کمپ گروهی کودکان مجاهدین خلق در آلمان زیر نظر مسئولان تشکیلات نگهداری شدند.
در سال 1376، یاسر 17 ساله و موسی 14 ساله به اصطلاح به دعوت پدرشان، برای دورهای شش ماهه از اروپا به عراق و به کمپ اشرف فرستاده شدند اما این سفر بیبازگشت بود. فاطمه که فرصت پیدا کرده بود خود را از دست مسئولان مجاهدین خلق در کمپ آلمان رها کند و در اروپا بماند، علیرغم تلاش هایش موفق نشد مانع از بازگرداندن برادرانش به عراق شود.
رضا اکبری نسب درباره سرنوشت برادرزادههایش در کمپ اشرف می نویسد: « یاسر وموسی تقریبا هیچ سمپاتی به سازمان نداشتند و بنابراین ازهمان ماههای اولیه ورود به کمپ اشرف شروع به طرح اعتراض به نحوه رفتار سازمان کردند.»
شهرام بهادری گرگری از اعضای جدا شده از تشکیلات، در اشرف با موسی و یاسر آشنا بود. وی درباره رویکرد یاسر نسبت به فضای تشکیلات مینویسد: « با یاسر هم صحبت بودم و درد دل میکردیم، به قول سازمان هم محفل بودیم، به سران سازمان فحش میدادیم، یاسر با سران سازمان کنار نمیآمد، همواره در مخالفت با مسئولین سازمان بود، وقتی من و یاسر صحبت خصوصی میکردیم، مسئولین سازمان خیلی روی ما تیز میشدند، چند بار هم به یاسر گوشزد میکردم که حواست به مسئولین باشد، بعد صحبت کنیم، اما یاسر زیاد گوشش به این حرفها بدهکار نبود.»
یاسر پنهان و آشکار به اعتراضاتش به رفتار سران سازمان ادامه میدهد . بارها به مسعود رجوی نامه مینویسد و درخواست خروج از کمپ اشراف میدهد اما تقاضای او موجب سرکوب و فشار بیشتر بر او میشود. شهرام بهادری در ادامه میگوید:« یاسر همه داستان فریب و نیرنگی را که سران سازمان بکار بسته بودند و او را از آلمان به عراق کشانده بودند، را از سیر تا پیاز برایم تعریف کرده بود. سران سازمان را همیشه لعنت میکرد که آینده او را خراب کردند.»
سرانجام در مرداد ماه سال 1385، زبان سرخ یاسر سر سبز او را بر باد میدهد. عموی یاسر در این باره می نویسد: « سرانجام دریکی از روزهای پایانی مرداد، زمانی که دقایقی ازنهار خوردن افراد میگذاشت و برای خواب ظهر آماده میشدند، بلند شدن دود سیاه در سنگری در پشت قرار گاه 7 نظرها را بدان سو جلب کرد و جالب اینکه فرماندهان مانع حضور اعضای عادی در سنگری که جسد یاسر درآنجا میسوخت، شدند و مسئله خود سوزی با شبهه کشتن وسپس آتش زدن درآمیخت.»
شهرام ماجرا را چنین شرح میدهد: « بصورت ناگهانی، ما را به سالن بهارستان کشاندند، بتول رجائی کمتر برایمان نشست میگذاشت، اما این بار بتول رجائی در صندلی مسئول نشست، نشسته بود! قیافه عبوس و خشن و سیاه او از خبر بدی حکایت داشت. … بعد از مقدمه چینیهای معمول، شروع به تعریف کرد: یاسر اکبری نسب کار خوبی نکرده است و در یک سنگر با دست های بسته خود را آتش زده است. ما علل این امر را در دست بررسی داریم. در مورد این اتفاق کسی حق ندارد در بیرون این نشست صحبت کند.»
چندی بعد فاطمه خواهر یاسر و عمویشان رضا اکبری نسب برای دیدار با مرتضی و موسی و همچنین زیارت قبر یاسر به عراق و به مقابل کمپ اشرف میروند. آن ها نه تنها اجازه ملاقات نمییابند بلکه مورد حمله و فحاشی سران مجاهدین خلق و حتی شخص مرتضی قرار میگیرند و برچسب مزدوری برای وزارت اطلاعات ایران میخورند. طبیعی است که درخواست رضا و فاطمه برای رویت پرونده پزشکی مربوط به مرگ یاسر و زیارت قبر او بی پاسخ ماند. بعدها نام رضا و فاطمه اکبری نسب به عنوان مامور اطلاعات ایران در پروپاگاندای تشکیلات مکررا تکرار میشود.