تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت بیست و دوم

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت بیست و یکم

مرحله آمادگی برای سرنگونی «آ 77»

بازگشت زنان به مقرهایشان برخلاف آنچه تصور می شد، در وضعیت روحی نیروها اثر چندانی نداشت، نه آن زنان دیگر مثل قبل بودند و نه مردانی که در طی این مدت دچار پریشانی شده بودند. حتی معاونین این زنان (افسران عملیات یگان ها) مثل قبل نبودند و با اندکی دقت می شد پریشانی و درد را در آنها دید. روحیه عملیاتی جای خود را به یک یأس پنهان داده بود. مسعود باز هم باید چاره ای می اندیشید!. همان دوران دچار بیماری شدم. 4 سال پیش از آن، بخاطر کارهای سنگین دچار هرنیا شده بودم و عمل کردم، طی این مدت، بدلیل مأموریت ها و کارهای سنگین دوباره مشکل پیدا کرده بودم. درد به حدی بود که در اتاق امداد مقر بستری شدم.

پس از چند روز قرار ملاقات با دکتر دادند و در بهداری اشرف با کمک دکتر صالح و دکتر ساسان مشکل من موقتاً حل شد و موضوع را برای عمل جراحی ارجاع دادند. روز عمل متوجه شدم از مرکز ششم 2 نفر دیگر هم به این بیماری دچار هستند (آن زمان، عمده بیماری های مجاهدین شامل هرنیا و دیسک کمر می شد که علت اصلی آن کارهای سنگین و بیگاری بود که به صورت سیستماتیک به دوش افراد نهاده می شد). عمل قبلی توسط پزشک عراقی به انجام رسید در حالیکه معمولاً دکتر «وحید» عمل های ساده را انجام می داد. این دور هم یک پزشک عراقی از بغداد آمده بود، اما به نظر می رسید نوع داروهای استفاده شده تفاوت می کرد چون در پایان عمل، از شدت درد به هوش آمدم و متعجب شدم چرا که دور اول اینهمه درد نداشتم و تا ساعت ها پس از بهوش آمدن راحت بودم. اوضاع عراق چندان خوب نبود و محاصره اقتصادی کار خودش را کرده بود. مسعود بعدها در یک نشست عمومی گفت «مردم عراق داروی بیهوشی ندارند و خیلی از عمل ها را باید بدون بیهوشی انجام دهند». با اینحال یقین داشتم که مسئولین سازمان هیچگاه دچار کمبود نمی شوند چون اکثراً برای انجام عمل به فرانسه می رفتند. برای نمونه مهدی ابریشمچی و بسیاری شورای رهبری مدار اول و دوم برای چنین کارهایی به فرانسه رفته بودند.

نوروز 1377 با وضعیت نابسامان تشکیلاتی آغاز گردید، فشارهای روحی مدام افزوده می شد و نشست های «مخرب روح – دیگچه» نیز هر شب ادامه داشت. لحظات سخت و دشواری در اینگونه نشست ها طی می شد، همه منتظر بودند نوبت خودشان شود که زیر ضرب بروند اما مهمترین عاملی که باعث می شد فرماندهان نیز گام به گام دچار افسردگی شوند، گستردگی سطح تشکیلاتی این نشست ها برخلاف سالیان قبل بود. تقریباً بجز نفرات ستاد فرماندهی، بقیه فرماندهان در سطوح مختلف هرشب توی یک بنگال جمع می شدند تا شخصیت شان خرد شود و این برای آنها قابل قبول نبود اما اعتراض علنی هم نمی توانستند داشته باشند.

( نکته: در نشست های همگانی هم اوضاع مناسب نبود، یکبار «مریم اکبرزادگان» در سالن عمومی نشست گذاشته بود تا با سوژه کردن چند نفر وضعیت تشکیلاتی را بسنجد، یکی از این سوژه ها «مسعود نصیری» از اهالی مسجد سلیمان و از هواداران قدیمی مجاهدین بود که ابتدا در یگان مخابرات مسئولیت داشت و بعد بخاطر مسائل تشکیلاتی او را به یگان رزمی وصل کردند تا با تیم های راهگشا برای شناسایی برود. معمولاً به او مسئولیت نیرویی و فرماندهی نمی دادند چون جزء نفرات معترض بود و زیر بار هر حرف تشکیلاتی نمی رفت. در این نشست هم سفت و سخت در برابر هجمه های ایدئولوژیکی-تشکیلاتی ایستاده بود و با عصبانیت هر کسی او را خطاب قرار می داد سر جای خودش می نشاند. اوضاع به حدی بهم ریخت که «مریم اکبرزادگان» گفت «نمی خواهد حرف بزنی، برو بنشین، بچه ها دارند به تو پرداخت می کنند، کسی بزور وادارت نمی کند حرف بزنی».

مسعود بخاطر فشارهای تشکیلاتی مدام میگرن داشت و گاه ساعت ها سرش را با دستمال می بست و می خوابید تا از فشار عصبی خلاص شود. یکبار حین مأموریت، بزغاله ای دیده بود که از گله دور افتاده و در تاریکی توی بیابان مانده است. از ترس گرگ او را توی کوله پشتی تا اینطرف مرز آورده بود که بزرگ کند. مسئولین نمی خواستند مسعود با جانور سرگرم شود، چون داشتن هر حیوانی در سازمان ممنوع بود. اما او بزغاله را رها نکرد و به ضوابط نانوشته تشکیلات کاری نداشت. یکروز در غیاب وی که به شهر رفته بود، سر آن بزغاله را بریدند و توی قابله پختند. مسعود که با شور و شوق فراوان یک شیشه شیر بچه از شهر خریده بود تا به بزغاله شیر دهد با لاشه اش مواجه شد و از شدت ناراحتی بیمار گردید. آنروز هیچکس گوشت بزغاله را نخورد و همه را دور ریختند.

پس از سقوط صدام که مریم رجوی درصدد بود با یک تیر دو نشان بزند و با به کشتن دادن نیروهای معترض حین درگیر شدن با پلیس عراق، خوراک تبلیغی مناسبی هم برای سازمان تولید کند- مسعود نصیری را بارها روانه جنگ و درگیری کردند اما او جان سالم بدر برد. پس از انتقال مجاهدین به آلبانی، باز هم مسعود زیر فشارهای مختلف تشکیلاتی قرار گرفت تا اینکه سکته کرد. مریم رجوی بدون اشاره به گذشته های مسعود، از وی بعنوان «مجاهد صدیق» یاد کرد، هرچند که خودش ناصادقانه امثال او را فریب داده بود).

مسعود نصیری
مسعود نصیری از اعضای معترض مجاهدین بود

درگیری تشکیلاتی من در آن ایام تشدید شده بود و وضعیت روحی مناسبی نداشتم. فشارها به حدی روی من اثر منفی می گذاشت که یکبار هرچه دارو دم دستم بود در یک لیوان آب حل کردم و خوردم. ساعاتی بعد دچار تهوع و سرگیجه شدم و به بستر رفتم اما اتقافی برایم نیفتاد و به کسی هم نگفتم. با اینحال اصل مسئله که فشارهای روحی بود تغییری نمی کرد. به همین علت چندی بعد دوباره وارد برنامه دیگری شدم. این دفعه می خواستم با کلت خودم را هدف قرار دهم. انبار تسلیحات یگان تحویل من بود و به انواع سلاح ها دسترسی داشتم. یکروز بعد از ظهر که تحت مسئولین من استراحت می کردند، یک نامه به عنوان آخرین نوشته خودم برای مریم اکبرزادگان نوشتم و روی میز انبار تسلیحات نیز مقداری کلت و خشاب باز شده آماده کردم تا سناریوی تنظیف سلاح ایجاد شود، چون نمی خواستم خودکشی جلوه کند، و بهتر دیدم به آن حالت شلیک خودبخودی بدهم. پس از آماده سازی، نامه را به اتاق دفتر بردم تا بداخل آن بیندازم و به تسلیحات برگردم. در اتاق را به آرامی باز کردم تا نامه را به داخل بیندازم، در کمی صدا کرد و «مریم» متوجه حضور من شد که به طرز مشکوکی در را اندکی باز کرده بودم. با این وضع نتوانستم نامه را بیندازم و بروم، چون مریم مرا صدا کرد و گفت چی شده؟ من ناچار شدم به نزد وی بروم و نامه را به دستش بدهم. دیگر امکان خروج نبود چون گفت بنشین و همزمان پاکت را باز کرد و شروع به خواندن نامه کرد. با عجله شروع کرد به صحبت کردن و من نیز که در حالت روحی نامساعدی بودم به شدت شروع به گریه کردم. مریم دقایقی طولانی که نمی دانم چقدر گذشت مرا به دیوار چسبانیده بود و صحبت می کرد. حواسم دیگر جای خودش نبود. از من می خواست که به چشمانش نگاه کنم. دوست داشت در آن لحظات فرمانده من نباشد بلکه مثل یک خواهر با من گفتگو کند تا وضعیت بحرانی من به ثبات برسد. بالاخره از من قول گرفت که هیچ کاری انجام ندهم و گفت الان باید به بغداد برود، لذا بیش از این نمی تواند صحبت کند و خواست تا برگشتن او آرامش داشته باشم و گفت از الان کاری به یگان نداشته باشم و مستقیم با «میترا» کارهایم را دنبال کنم.

به این ترتیب برنامه ای که داشتم بهم ریخت. در طی مدتی که مریم در مأموریت بود، در نشست ها و برنامه های ستاد شرکت می کردم که میترا برگزار می کرد، البته حضور در کنار فرماندهان رده بالایی چون «پرویز کریمیان و اکبر عباسیان» برای من راحت نبود چون کماکان برای آنها احترام تشکیلاتی زیادی قائل بودم و چندین مدار بالاتر از خودم می دانستم و روزگاری فرماندهان تیپ و لشگر خودم بودند. با اینحال تنها نقطه ای بود که می توانستم اندکی از بازی تشکیلاتی داخل مقر دور شوم و فشارهای روحی خودم را کنترل کنم.

مدتی گذشت، مسئولیت حفاظت از ضلع شمالی اشرف به مرکز ما سپرده شده بود و هرشب یک گروه از نفرات به آنجا می رفتند و صبح پس از نگهبانی بازمی گشتند. من نیز به مدت یک هفته کارم نگهبانی در ضلع شمالی قرارگاه اشرف بود. در آن رزوها درد شدیدی در معده ام آغاز شده بود که خوب نمی شد. شب به محض خوابیدن از درد بیدار می شدم و قدم می زدم. مدتها این درد پایان نداشت، به گفته پزشکان، بیماری جدیدی وارد عراق شده بود که فقط با مخلوطی از چندین آنتی بیوتیک خوب می شد و برای من هم آنرا تجویز کردند که البته پاسخگو نبود. یکروز گزارشی چند صفحه ای سراسر نقد به دستگاه و تشکیلات نوشتم و قبل از رفتن به نگهبانی، برای «مریم اکبرزادگان» فرستادم. می خواستم هنگام خواندن آن در مقر نباشم. اما ظاهراً برای وی مهم بود که وضعیت مرا بفهمد. به همین خاطر حرکت ستون به سمت ضلع شمالی را به تأخیر انداخت تا آنرا بخواند. دلشوره گرفته بودم، احساس می کردم اتفاق بدی برایم خواهد افتاد که بخاطر آن ستون نگهبانی را متوقف کرده است. گزارش من زیر آب خیلی چیزها را می زد.

کمی بعد میترا باقری مرا صدا زد و با دلهره به نزد او رفتم. حدس زدم می خواهد برخورد شدیدی با من داشته باشند. اما چهره اش آرام بود و با لحنی دوستانه گفت گزارش تو را خواهر مهین (مریم اکبرزادگان) خواند ولی چون باید خیلی زود به ستاد (مقر مسعود) می رفت به من گفت که بگویم خیلی خوب شد که این گزارش را نوشتی، بعداً با تو صحبت می کنم. این حرف دلشوره های مرا پایان داد. آن شب پس از مدتها بدون درد استراحت کردم. متوجه شدم که دردهایم عصبی بوده است. لذا به خوردن داروها پایان دادم که با اعتراض امدادگر مقر مواجه گردید. با اینحال گفتم مشکل چیز دیگری بوده است و نیازی به آنتی بیوتیک نیست.

15 فروردین 1377 مصادف شد با دستگیری غلامحسین کرباسچی (شهردار تهران، از حزب کارگزاران سازندگی). این رخداد، مسعود رجوی را دچار شوق و ذوق ناشی از توهم کرد و فوراً بیانیه ای برای ما فرستاد که در آن گفته بود:

«دستگیری و محاکمۀ کسی که از جناح رفسنجانی و از کابینۀ خاتمی بوده، بیانگر تشدید کیفی تضادهای داخلی رژیم است. خامنه ای با اینکار چنگ انداخته توی کابینۀ خاتمی تا یک نفر از جناح رفسنجانی را به خاطر نقش داشتن در انتخابات به محاکمه بکشاند و این نشانه رسیدن رژیم به دورانی است که در آن می توان دکل سرنگونی را مشاهده کرد و به این خاطر باید خود را برای عملیات سرنگونی آماده بسازیم». “نقل به مضمون”

در ادامه این پیام، مسعود ضمن مثبت ارزیابی کردن شرایط گفته بود:

«ما به “مرحله آمادگی برای سرنگونی رسیده ایم” و لذا در این مرحله باید خود را برای عملیات های کلاسیک آماده کنیم و عملیات های نامنظم را پایان دهیم. به همین خاطر سال 1377 را باید سال آمادگی در نظر بگیریم و تمامی آموزش های پیشین را به صورت خلاصه دوره کنیم چون طی این مدت که درگیر عملیات ها بودیم، خیلی از آموزشها فراموشمان شده است». “نقل به مضمون”.

مسعود این بهانه را آورد که طی چندین سال، آموزش ها فراموش شده و برای آماده بودن ضروری است که همه آموزش ها دوره شوند. این توجیه، به ظاهر منطقی می آمد اما خلاف واقع بود چون با وجود گذر زمان، همه جنگ افزارها وجود داشتند و حداقل هفته ای یکبار با آنها کار می شد. هدف مسعود سرگرم کردن مجاهدین برای یک دوره دیگر بود. صدام حسین انجام عملیات مرزی را ممنوع کرده بود و مسعود می بایست نمایش دیگری برای وقت گذرانی اجرا کند. برای افسار زدن به تناقضات سیاسی، سرگرمی بهتری وجود نداشت تا افراد به آموزشی بی پایان مشغول باشند. تمام آموزش های پیشین ملغی اعلام شده بود و همه می بایست با رفتن به کلاس مجدداً تخصص خود را ثبت کنند.

مسئولیت این دوره از آموزش ها هم مثل سال 1369 با مریم رجوی بود و در اولین گام، کمیته ها را تقویت کرد تا بر آموزش ها نظارت کامل داشته باشد. برای هر فرد، متناسب با تخصص و مسئولیتی که داشت، یک پرونده آموزشی ایجاد شد که در آن لیستی از آموزش هایی که باید از سر می گذراند ثبت شده بود. مربی این دوره ها نیز باید یک دوره تست می گذراندند تا کمیته آموزش آنها را ذیصلاح تشخیص دهد. لذا در مدرسه رسته ها واقع در بخش شمالی اشرف، آزمون مربیگری برگزار گردید تا داوطلبین در آن صلاحیت خود را به اثبات برسانند. من در زمینه های مختلفی مربی بودم. اما در این دوران بخاطر مشکلات روحی و درگیری های تشکیلاتی نمی خواستم وارد شوم. با اینحال «سعید.ش» که قبلاً با من کار کرده بود مرا تشویق کرد تا کنار نکشم. با اینکه چند ساعت بیشتر فرصت نبود تصمیم خودم را گرفتم.

صبح روز بعد آزمون شروع می شد. یعنی فقط یک شب فرصت داشتم که رشته های مختلفی را برای آزمون مربیگری انتخاب کنم. از شب تا صبح یکسره چندین رشته مختلف را مرور کردم. صبح آنروز تعدادی را آزمون دادم و قبول شدم. سعید باز هم مرا تشویق کرد که برای عصر هم دو درس دیگر را تقبل کنم که پذیرفتم و در مجموع 10 رشته را با موفقیت تمام کردم. برای خودم خیلی عجیب بود که در آن شرایط توانسته بودم اینهمه مطلب را بخوانم. گویا ناخواسته از تشکیلاتی که می خواست 10 سال آموزش های مختلف مرا نادیده بگیرد انتقام گرفته بودم. البته برایم بسیار دشوار بود که بخواهم یکبار دیگر در این کلاس ها به عنوان هنرجو شرکت کنم و این مسئله هم بی اثر نبود و از مشکلات روحی آینده من جلوگیری می کرد.

تشکیل ارتش 4 گانه مسعود و تعهد «آ 77»!

زمان برگزاری صدها کلاس آموزشی فرارسیده بود. گوشه گوشه مراکز و ستادها کلاس های آموزشی برگزار می شد. من هم با اینکه محدودیت پزشکی داشتم پذیرفتم یک کلاس آموزشی برگزار کردم چون در روحیه ام تأثیر مثبت می گذاشت و شخصاً هم از گوشه نشینی و کرختی بیزار بودم. در همان ایام ماه های فروردین تا اردیبهشت که دقیقاً به خاطر ندارم، مسعود برای اولین بار دست به یک اقدام عجیب زد و از همگان خواست تا یک تعهد بنویسند و برایش ارسال کنند!. این تعهدنامه در چارچوبی از پیش تعیین شده نوشته می شد و مجاهدین باید متعهد می شدند که تا 2 سال در ارتش آزادیبخش بماند و پس از آن اگر سازمان همچنان در عراق باقی بود، آنها مجاز هستند به دنبال زندگی خویش بروند.
اینگونه تعهدنامه نویسی برای آن دسته از مجاهدین که ایدئولوژیک تر بودند حالت خوبی نداشت و یک تنزل محسوب می شد چرا که خود را از آغاز تا پایان در خدمت تشکیلاتی می دیدند که به خیال خودشان ادامه دهنده راه حسین و راه تمامی شهدای تاریخ ایران از صدر مشروطیت تا به امروز بوده است. ضمناً برای کسانی هم که چندان تمایلی به ماندن نداشتند هم یک تصمیم دشوار بود. مسعود رجوی با طرح چنین ایده ای 3 نشان می زد:

نخست، حداقل تا 2 سال جلوی ریزش نیرو گرفته شود.
دوم، یک احساس شرم برآمده از عواطف در بین نیروهای ایدئولوژیک ایجاد می کرد از اینکه رهبر خود را به این نقطه رسانیده اند که مجبور شده از نیروهای خودش تعهد بخواهد!

سوم، این تصور را در اذهان بوجود می آورد که این بار قضیه جدی است و مسعود طرح سرنگونی را در همین 2 سال ترسیم کرده و یقیناً محقق خواهد شد. همین ایده، انگیزه کافی به نفرات می داد تا پس از اینهمه سال رنج کشیدن، دوسال دیگر هم طی کنند.

طبعاً هیچکدام از ما نقشه مسعود رجوی را درک نمی کردیم و تنها با دید ایدئولوژیک به مسئله نگاه می کردیم. از دیگران که چه واکنشی داشتند اطلاعی ندارم اما باخبر بودم که تقریباً قریب به اتفاق مجاهدین آنرا نوشته و تحویل داده اند. با اینحال من هیچ واکنشی به آن نداشتم و هیچکس هم بازخواستی از من نمی کرد، بخصوص که از چند شرایط بحرانی عبور کرده بودم و نه مریم اکبرزادگان و نه میترا باقری وارد این قضیه نمی شدند که بخواهند چیزی را به من تحمیل کنند. تنها کاری که انجام می دادند این بود که هر از گاهی از طریق یکی از زنان فرمانده در آن مقر با لبخند وارد شوند و تلاش کنند موضع مرا کشف کنند. بهترین کسانی هم که مدنظر داشتند همان زنانی بودند که پیش از آن فرمانده مستقیم من بودند و با آنها تنش یا چالش خاصی نداشتم و رابطه مان تا حد زیادی خوب بود. البته فرصت زیادی در کار نبود و مسعود نقشه های بزرگی در سر می پرورانید که بزودی نمایان می شد. برخوردها در این مدت با من مهربانانه بود تا از این طریق تعهدنامه را بنویسم و تحویل دهم هرچند سخنی از آن در میان نبود. دلیل اصلی من برای ننوشتن مخالفت با محتوای متن و یا بریدن از تشکیلات نبود، با اصل «تعهدنامه نوشتن» در سازمانی که ایدئولوژیک وارد آن شده بودم مخالفت داشتم. یعنی در ذهنم قابل هضم نبود که چرا باید در جایی که داوطلبانه آمده ام و صدها بار جان خودم را در آن به خطر انداخته ام، باید تعهد مکتوب بدهم که 2 سال بمانم؟ به زبان دیگر، در شأن خودم نمی دانستم که چیزی را امضا کنم که از نظر خودم «تحقیرنامه» بود نه تعهدنامه!
(هرچند به خودم اجازه نمی دادم نسبت به مسعود تناقضی در ذهنم باشد، اما واقعیت این بود که ما نباید به مسعود تعهد می دادیم بلکه او بود که می بایست تعهد می داد که به آرمان و اعتماد دهها ساله ما خیانت نکند، صداقت داشته باشد و دروغ نگوید. به همین خاطر چیزی در درونم اجازه نمی داد تعهدنامه بنویسم). بالاخره یکی از همان روزها «میترا» بخاطر موضوعی با من صحبت کرد و در پایان به عمد پرسید راستی تعهدنامه را تحویل دادی؟ جواب منفی دادم و او هم با لبخند گفت ای وای زودتر برو آنرا بنویس و تحویل بده، من فکر کردم تحویل داده ای! (میترا بخوبی می دانست که تعهدنامه ننوشته ام، هدف اش در تنگنا گذاشتن من بود که موفق هم شد، و چون در شرایط مناسبی از من خواسته بود، لاجرم آنرا نوشتم چون می دانستم دست برنخواهند داشت).

زمان می گذشت و مسعود رجوی همچنان مشغول طراحی برای سرگرم کردن نیروها بود. صدام در مقابله با آمریکا، ارتش خود را به 4 ارتش مختلف تقسیم کرده بود تا هرکدام به صورت مستقل بتوانند با آمریکا درگیر شوند. این رخداد مسعود را هم تشویق کرده بود تا بیش از یک ارتش را فرماندهی کند، بخصوص که به تجربه دریافته بود نباید از یک معبر به سمت ایران حرکت کند و باید از چند جبهه وارد شود که تجربه شکست فروغ جاویدان تکرار نگردد و درصدد بود تا نیروها را مثل دوران قدیم از تمرکز خارج کند. بهار همان سال، مسعود ارتش آزادیبخش را با تقلید از صدام به چهار ارتش مجزا تقسیم کرد و بدین ترتیب مراکز فرماندهی از هم پاشیدند و ارتش چهارگانه شکل گرفت. در سازمانکار جدید من به ارتش چهارم منتقل شدم. فرمانده این ارتش «حمیده شاهرخی»، معاون آن «سپیده ابراهیمی»، و افسر عملیات آنجا «فاطمه طهوری» با نام تشکیلاتی «زرین» و «اسماعیل مرتضایی» با نام تشکیلاتی «جواد خراسان» بودند. فاطمه در عملیات چلچراغ، فرماندهی تسخیر شهر مهران را برعهده داشت و در شهریور 1392 پس از حمله به قرارگاه اشرف مفقود شد. جواد خراسان متهم بود که در جریان زندان و شکنجه معترضان نقش داشته است…

هنوز با سازمانکار ارتش جدید آشنایی نداشتم، ولی هر قرارگاه از «3 مرکز رزمی – ستاد فرماندهی – ستاد اداری – ستاد سررشته داری و مقر قرارگاه که حفاظت، امنیت، ترددات، ساخت و سازها و همچنین روابط خارجی ارتش را دنبال می کرد» تشکیل می شد. مسئول بخش اداری ارتش هفتم در ابتدا زنی مجرب در امور پشتیبانی به نام «جمیله فیضی» بود که پس از راه اندازی اولیه جای خود را به «صدیقه ابراهیم زاده» داد. صدیقه بعدها در جریان حمله به قرارگاه اشرف مفقود گردید. فرمانده «مقر» ارتش هفتم نیز «زهرا گرابیان» بود که «سارا» نامیده می شد.

مراکز 3 گانه هر ارتش از «3 یگان رزمی، توپخانه، اداری، مخابرات» تشکیل می گردید. من در یگان مخابرات مرکز 43 این ارتش سازماندهی شدم. در ابتدا مقر این مرکز که فرمانده آن «نسرین برنجی» بود در بخش شرقی اشرف قرار داشت و در قدیم به آن «تیپ سرور» می گفتند. مراکز دیگر هم در نقاط دیگری از اشرف مستقر بودند. معاون مرکز 43 «مرضیه رضایی» از خانواده رضائی های شهید، و فرماندهان مراکز 41 و 42 به ترتیب «زهره قائمی و فهیمه ماحوزی» بودند. هر مرکز دارای افسر اطلاعات و عملیات هم بود که در مرکز 43 «رضا شیرمحمدی» افسر عملیات و «حسین فرزانه سا» افسر اطلاعات بودند.

از ویژگی بارز ارتش های جدید، حضور زنان جوانی بود که پیش از آن در مقر زنان حضور داشتند و در بند همردیفی بعنوان شورای رهبری شناخته شده بودند و در سازمانکار جدید به مقرهای مختلط منتقل شده بودند و اکثراً برخوردهای ساده و نرمال با نیروها برقرار می کردند. مسعود با تشکیل این ارتش ها، توانسته بود تا حدی مسئله تشکیلاتی زنان در امر فرماندهی را هم حل کند تا دچار تناقض نباشند. چندی نگذشت که مسعود ساماندهی ارتش آزادیبخش را مجدداً تغییر داد و از 4 به 7 ارتش رسانید. در این وضعیت، ارتش چهارم به ارتش هفتم تغییر نام داد. بجز ارتش یکم که از بازمانده دختران تشکیل شده بود و در قرارگاه اشرف مستقر بود، مابقی ارتش ها به سایر نقاط منتقل شدند. قرارگاه اشرف در محدوده شهر «خالص»، قرارگاه انزلی در «جلولاء»، قرارگاه فائزه در «کوت»، قرارگاه های همایون و موزرمی در «العماره»، قرارگاه علوی در «منصوریه» و قرارگاه «حبیب» در شهر بصره، برای استقرار ارتش ها در نظر گرفته شده بودند. آماده سازی محل های استقرار ماه ها وقت و صدها و میلیون ها دلار هزینه در بر داشت. لازم است بگویم قرارگاه علوی متعلق به ارتش عراق و دارای استحکامات و سنگرهای ضدبمب و مقر فرماندهی صدام حسین در بسیاری عملیات ها بود که پیش از اشغال عراق به عنوان اقامتگاه مسعود رجوی در نظر گرفته شد. پیش از آن هم یکی از ارتش ها به فرماندهی صدیقه حسینی در آن مستقر بودند.

به دلیل اینکه من در ارتش هفتم سازماندهی شده بودم، عمده مثال ها را از همین مقر می آورم اما آنچه در آنجا می گذشت، از بُعدِ تشکیلاتی-ایدئولوژیک تفاوتی با سایر نقاط نداشت. ارتش هفتم در قرارگاه حبیب شطی استقرار پیدا کرد و به دلیل حضور در جنوبی ترین بخش عراق، حساس ترین مقر به حساب می آمد و به همین خاطر اکثریت قریب به اتفاق نیروهای آنجا از باسابقه ترین نفرات سازمان محسوب می شدند. «حبیب» در 30 کیلومتری بصره واقع شده بود (زمین این قرارگاه در ابتدا بخش کوچکی از مرکز فرماندهی ارتش عراق در جنوب بود که با تأیید صدام حسین به مجاهدین واگذار شد و تا پیش از آن مقر تاکتیکی عملیات های راهگشایی در منطقۀ جنوب به حساب می آمد، اما در این شرایط بخش وسیعتری به مجاهدین واگذار گردید و بسرعت مراحل گسترش و بازسازی را طی کرد و در آن چندین سالن غذاخوری، چندین آسایشگاه بزرگ، آشپزخانه، نانوایی، خیابان های مختلف و همچنین یک پارکینگ زرهی بزرگ احداث گردید. قرارگاه به دلیل محصور بودن بین رودخانه دجله و جاده بصره-العماره عرض زیادی نداشت اما طول آن حدود یک کیلومتر بود).

ساخت و ساز این قرارگاه کوچک ولی نسبتاً زیبا چندین ماه توسط تعدادی از مقاطعه کاران عراقی به درازا کشید که البته کارشان با تقلب هم همراه بود و برای نمونه سقف یکی از آسایشگاه های آن بخاطر استفاده از آهن آلات زنگ زده فروریخت و به همین دلیل مسئولین ناچار شدند این پروژه را با سرعت کمتر و دقت بیشتری به پیش ببرند. به خاطر کثیفی بیش از حد منطقه و نداشتن آب و برق، طی چند مرحله، چند بیماری حاد و خطرناک در بین نفرات شیوع پیدا کرد که می توان به سرفه های شدید و وحشتناک، اسهال و استفراغ، سرگیجه، قارچ عجیب و گسترش یابنده پا و غیره اشاره کرد. بازسازی این مقر تازه تأسیس یکسال به طول انجامید و پس از آن مجاهدین آماده از سرگیری مأموریت های نظامی شدند. اما طی این مدت مسائل دیگری در جریان بود که بدان اشاره خواهم کرد.

قرارگاه حبیب
قرارگاه حبیب در جاده العمار – بصره

جهت بازسازی قرارگاه حبیب، بخشی از نفرات به آنجا منتقل شدند. مسیر طولانی بود و با کامیون حدود 12 ساعت به طول می انجامید. مسئولیت کار با سپیده ابراهیمی و تعدادی از فرماندهان رده بالای سازمان بود. عدم وجود حمام و امکانات بهداشتی در کنار کار سنگین و طولانی زیر آفتاب داغ بصره، همه را کلافه می کرد. در میان این بلبشوی بی پایان، نشست های روزانه برای سرکوب افراد هم ادامه داشت که خار در گلو می شد. من در میان جمعی قرار گرفته بودم که اکثراً برایم ناآشنا بودند و این هم به سختی کار می افزود. در این مدت، مسئولیت من نظارت امنیتی به کارگران و پیمانکاران در یکی از قسمت های قرارگاه بود. در این چند ماه یکی دوبار مثل بسیاری دیگر از شدت آلودگی محیط و نبود حداقل امکانات بهداشتی دچار بیماری مختلف شدم. تپه هایی از زباله و مدفوع چندین ساله در گوشه و کنار مقرها انباشته شده بود که جابجایی آنها با لودر، گرد و خاک بشدت آلوده ای پراکنده می کرد که گریز از آن ممکن نبود. تعدادی از زنان فرمانده هم که آنجا حضور داشتند دچار آسیب می شدند و بخصوص «سپیده» از شدت گرما و بی خوابی شرایط دشواری داشت.

پروژه از خرداد تا شهریور ادامه داشت و طی این مدت بقیه نفرات هم از اشرف منتقل شدند و یگان ها شکل گرفت. مقر مرکز 43 درست در کنار رود دجله قرار داشت و جلوه خوبی به آنجا می داد. فرمانده من در یگان مخابرات این مرکز در قرارگاه حبیب زن جوانی به اسم «شهره» بود که برخوردی متین با نفرات داشت، معاون او ناصر کرمانیان را از سال ها قبل می شناختم و در زمینه تعمیرات و مخابرات باسیم و بیسیم تخصص داشت. ناصر در شهریور 1392 در جریان حمله به قرارگاه اشرف کشته شد. با تثبیت شدن این قرارگاه، آموزش و مأموریت های شناسایی آغاز گردید و به تبع آن، نشست های سرکوب «عملیات جاری» نیز به صورت رسمی کلید خورد. البته این نشست ها هیچگاه متوقف نشده بود و در طی ساخت و ساز هم به شکل دسته جمعی در داخل محوطه و فضای آزاد برگزار می شد ولی در این مرحله توسط فرماندهان یگان ها برگزار می شد نه به صورت جمعیت انبوه!. در عین حال، بدلیل کوچک شدن مراکز و پایین آمدن آمار نفرات، 3 یگان با هم نشست برگزار می کردند. برای مثال فرماندهان 3 یگان زرهی با هم برای نیروهای خود نشست می گذاشتند ولی مسئولیت اصلی با فرمانده ارشد بود. نشست ما نیز توسط فرمانده یگان های توپخانه، مخابرات و اداری برگزار می گردید و مسئولیت آن با نرگس (فرمانده توپخانه مرکز) بود.

با گذر زمان، وضعیت تشکیلاتی نفرات قرارگاه به مرور بدتر می شد. کارهای سنگین و بی پایان، برنامه های تکراری و فشارهای روزافزون تشکیلاتی، دست به دست هم می داد تا نفرات کلافه و خسته شوند و محفل گرایی شدت پیدا کند. در واقع، کوچک و فشرده بودن قرارگاه حبیب و احساس زندانی بودن در این محیط بسیار بسته، کمک می کرد که فضایی یأس آور و بدون چشم انداز حاکم باشد. تنها زیبایی این قرارگاه، رودخانه دجله بود که از سمت شمال آن می گذشت که آن هم با گذر زمان تکراری شده بود. در قرارگاه اشرف امکانات بسیار بیشتر بود و کسی احساس نمی کرد در یک زندان قرار گرفته است. این مسئله برای من که پس از سالیان یکدفعه تمام محیط برایم تغییر کرده بود و اکثر نفرات را نمی شناختم مضاعف می شد چون کاملاً احساس غریبی داشتم. البته برخی افراد را از سالیان قبل می شناختم اما برای چندین سال با هم کار نکرده بودیم. فرمانده قرارگاه که از این پس بنام «افسانه» از او یاد می کنم، در جریان بند الف انقلاب، نشست های ایدئولوژیک ما را دنبال می کرد و هنوز خاطرات خوبی از وی داشتم، اما نمی دانستم که خیلی چیزها تغییر کرده است. اگر دقیق بخواهم بگویم، از فرماندهان قدیمی که همچنان محترمانه با من برخورد می کردند «فاطمه طهوری و مرضیه رضایی» بودند. مرضیه از قدیم با من مهربان و صمیمی بود و همچنان نیز با لبخند برخورد می کرد. خواهرش مهین رضایی هم که در فروغ جاویدان کشته شد، مثل مرضیه با نیروها خوش برخورد بود. بقیه نفراتی که در آنجا از قبل با من آشنایی داشتند، مرا در شرایطی دیده بودند که یکی از فرماندهان پر شور و تشکیلاتی بودم، اما الان مرا در وضعیت دیگری می دیدند که بکلی با گذشته متفاوت بود. دیگر نه فرمانده محسوب می شدم و نه روحیه گذشته را داشتم، و طبعاً این مرا آزار می داد، در حالی که می دانستم مقصر من نیستم و این تشکیلات است که گام به گام دارد از گذشته خود و از اصولی که بخاطر آن به سازمان پیوسته بودم فاصله می گیرد.

در این میان، با مشکل دیگری هم مواجه شدم که سرنوشت مرا بشدت تحت تأثیر قرار می داد، هنوز از عمل جراحی پیشین فاصله نگرفته بودم که دیسک کمرم زیر بار کارهای سنگین دچار آسیب شد. پیش از این هم مشکل گرفتگی کمر زیاد داشتم اما این بار به دیسک فشار مستقیم آمده بود. راه رفتن برایم مشکل شده بود و عطسه و سرفه کردن مرا دچار شوک درد می کرد. کم کم احساس می کردم یک سیخ بطور مداوم در کمرم است. به دکتر صالح که پزشک قرارگاه بود مراجعه کردم و او به من گفت که دیسک کمر گرفته ام و گفت باید حتماً دو هفته استراحت کنی که بهبود پیدا کنی. با اینکه از بسترخوابی گریزان بودم، ناچار شدم در آسایشگاه استراحت کنم. اما فردای آنروز همه چیز به هم ریخت!. دوران جدیدی داشت در سازمان مجاهدین رقم می خورد که بی ارتباط به بند همردیفی نبود.

نشستهای دو دستگاه و «عملیات جاری»
تشکیل کمیته جهت نهادینه کردن و آموزش خودشکنی

کمی پس از آماده شدن قرارگاه حبیب و راه افتادن امور جاری، «افسانه» تمامی نفرات را برای نشست مهمی به سالن غذاخوری پنلی فراخواند. در این مدت به خاطر تغییر سازمانکارها، برخی فرماندهان در مواضع خود بالا و پایین شده بودند و این مسئله موجب دلخوری آشکار و نهان بسیاری از آنان می شد که طبعاً این درگیری درونی را با نوشتن گزارش و یا به شکل دلسردی در کار و مسئولیت فردی و جمعی بروز می دادند. برای توضیح محتوای این نشست، کمی به گذشته باز می گردم تا نکته ای را مجدداً از زاویه دیگری شرح دهم:

پس از نشست های حوض، سلسله نشست های دیگری -به صورت دوره ای- برای فشار آوردن به افراد ضعیف و یا در معرض بریدگی برگزار می شد. در این نشست ها فرمانده رسته ابتدا سوژه را هدف قرار می داد و انتقادات خود را به وی می گفت تا دیگران نیز به او هجوم لفظی بیاورند… اما پس از نشست همردیفی، بنا به خواست مسعود رجوی، قرار بر این شد که به صورت مداوم و همه روزه نفرات هر قسمت دور هم جمع شوند و فکت های مختلف خود را مطرح کنند تا بقیه نیز اگر از وی ایرادی مشاهده کرده اند به او گوشزد کنند. لذا از آن پس، هر فرد موارد مربوط به «حسادت، برخوردهای تهاجمی، بهم ریختگی، عصبانیت، پرخاشگری و کم کاری» را در چند جمله بیان می کرد، آنگاه دیگران خشم و نگرانی خود از وی بیان می کردند و از او می خواستند تا علت ضعف های خود را بگوید و آنگاه متعهد شود که خود را تغییر دهد. چند نمونه فکت را جهت آگاهی در زیر می آورم که سوژه در ابتدا بیان می کرد:

«من امروز یک مورد عصبانیت داشتم و در برخورد با مسئولم «یا همرزمم» بخاطر حرفی که به من زد عصبانی شدم و به او پرخاش کردم»… «من امروز فلان کار را که از من خواست شده بود انجام دهم به خوبی انجام ندادم چون نسبت به فلان شخص تناقض یا اختلاف داشتم»… «من امروز از اینکه به همرزمم فلان کار ابلاغ شد و به من نشد احساس حسادت و یا تناقض داشتم»… «از اینکه گفته شد تحت فرماندهی فلان شخص کار کنم دچار تنافض شدم و به من برخورد»…

پس از خواندن این فکت ها، حاضران در نشست با چهره ای خشمگین و برافروخته بدون اینکه تعرضی فیزیکی داشته باشند به او تهاجم می کردند و او را مورد بازخواست قرار می دادند که چرا در یک مناسبات پاک از اینگونه تناقضات و برخوردهای ضد تشکیلاتی داشته است…؟ و بعد هم خودشان نمونه برخوردها و مناسبات اش با دیگران را به او گوشزد می کردند…

هر شخص موظف بود به طور روزانه فکت های انتقادی خود را روی یک کاغذ بنویسد تا در نشست خوانده شود. بعدها برای تمامی مجاهدین یک دفترچه و مداد خریداری شد و به عنوان «هدیه خواهر مریم» بین افراد توزیع گردید. گفته می شد که «خواهر مریم مدام به فکر انقلاب شماست». معمولاً هر از چندی هدایایی از مریم رجوی توزیع می گردید که همه هدایا در راستای چسبیدن به انقلاب مریم تحویل نیروها می شد، برای نمونه دور بعد یک «کیف مشکی» برای همه فرستاده بود تا مثلاً دفترچه نشست خود را در آن بگذارند و به موقع در نشست حاضر باشند!. این درحالی بود که برای زنان شورای رهبری هدایای نفیس ارسال می گردید. به زبان دیگر، هیچ هدیه ای برای بها دادن به خود نفرات داده نمی شد، بلکه هرچیزی هم هدیه می دادند، برای وصل شدن بیشتر به مریم بود.

علاوه بر اینگونه نشست ها که مسعود از آن به عنوان «نشست عملیات جاری» یاد می کرد، هر فرد موظف بود به صورت مخفیانه گزارشات مربوط به تناقضات جنسی و عاطفی خود را هم هر چند مدت یکبار بنویسد و با تیتر «برادر مسئول» به فرمانده خود بدهد (برادر مسئول اصطلاحی بود برای مشخص شدن گزارشات جنسی تا توسط زنان فرمانده یگان خوانده نشود و حریم حفظ گردد. البته زنان شورای رهبری مدارهای 1-2 آنرا می خواندند). در مباحث بعدی شرح بیشتری در مورد گزارشات عملیات جاری خواهم داد.

دفترچه عملیات جاری
دفترچه عملیات جاری هدیه مریم رجوی

با توضیحات بالا، بازمی گردم به آنچه در جلسه افسانه رخ داد. همانطور که شرح دادم، من بستری بودم و درد اجازه نمی داد بنشینم یا سرپا باشم. اما سراغ من آمدند و خواستند در نشست شرکت کنم و گفتند بسیار مهم است. به آنها مشکل خودم را گفتم و اینکه دکتر دو هفته استراحت داده است. پیام مرا برای نسرین برنجی برده بودند اما ظاهراً پذیرفته نشده بود. به نظر می آمد حمیده شاهرخی هم در جریان قرار گرفته باشد چون کمی بعد افسر عملیات مرکز (رضا شیرمحمدی) را به سراغ من فرستادند و او گفت «بیا برایت صندلی مناسب می گذاریم». نسخه دکتر را نشان دادم و گفتم مشکل من صندلی نیست، اصلاً نشستن برایم دردآور است و دکتر صالح هم گفته دو هفته باید استراحت کنی وگرنه خوب نمی شوی و کار به عمل جراحی می رسد!. رضا به جای اینکه حرف های مرا به فرمانده مرکز و قرارگاه منتقل کند گفت «تو خودت قبول می کنی که 2 هفته استراحت کنی؟» با تعجب گفتم خوب مشکل جدی پیدا کرده ام دکتر هم اینرا تجویز کرده است. از این نقطه رضا شروع به تهدید کرد و گفت «اگر به نشست نیایی، می روم تمام مرکز را جمع می کنم تا تو را به زور به نشست ببرند». و بعد هم آنجا را ترک کرد!
من از این سخن که برای اولین بار توی تشکیلات می شنیدم جا خوردم، درست یکسال قبل از آن کمردرد شدید گرفته بودم و با وجود اصرار «میترا باقری» که می گفت باید استراحت کنی، کارهایم را انجام می دادم، اما اینک با وجود تشدید بیماری ام، بخاطر استراحت کردن با تهدید مواجه شده بودم. درد شدید جسمانی با درد روحی وارد شده درهم می آمیخت. باورم نمی شد سازمانی که حدود 20 سال همه چیزم را بخاطر آرمان آن فدا کرده بودم به چنین نقطه ای رسیده باشد که به من در شرایط حاد جسمانی اجازه استراحت هم ندهد. من و همه مجاهدین در تشکیلات با تمام وجود کار می کردیم و نگران بیماری و نقص جسمانی نبودیم چون همیشه این اعتماد را داشتیم که برای سازمان در هر حالتی ارزشمند هستیم و سازمان در روز مبادا پشت ماست. اما آن لحظه برای نخستین بار احساس کردم تصوراتم اشتباه بوده است و کسی که بیمار شود دیگر ارزشی برای سازمان نخواهد داشت، همانند بردگانی که اگر پیر و ناقص شوند، کشته و یا بدور انداخته می شوند.

می دانستم گفتگو با این جماعت «تهی شده از مرام انقلابی» بی فایده است و حتی ضرورت ایجاب کند با کتک هم مرا به نشست خواهند برد و فقط به تشدید بیماری من می انجامد، هرطور بود –با بغض در گلو- خودم را به سالن نشست رسانیدم. واقعیت این بود که نه فقط «نسرین برنجی» بلکه خود «افسانه» هم از این مسائل با خبر بود. پیش از آن تصورم بر این بود که افسانه مرا بخوبی می شناسد و می داند که از روی ضدیت با تشکیلات و یا حتی از تنبلی نیست که استراحت می کنم، اما وقتی افسانه هم در سالن مرا خطاب قرار داد متوجه شدم که اصل قضیه همان ها هستند. افسانه پس از مقداری توضیحات پیرامون وضعیت تشکیلاتی ام، از من خواست که بگویم «سازمان را اذیت کرده ام»!. در ذهنم هرچه فکر می کردم که چه آزاری از من به سازمان رسیده، به جایی نمی رسیدم اما درد و ضعف جسمانی اجازه نمی داد مثل گذشته ایستادگی کنم، هر گونه بحث، باعث می شد که آن جمع را علیه من تحریک کنند. به اجبار چند جمله گفتم که شما درست می گویید، من می توانستم به نشست بیایم و نباید استراحت می کردم.

گروهی از نفرات مرا از گذشته می شناختند و برای من احترام قائل بودند. بسیاری هم در این مدت مرا تا حدی شناخته بودند و مرا دوست داشتند، به همین خاطر، در آن لحظات هم که از خودم دید منفی ارائه می دادم، همچنان مرا با نگاهی دلسوزانه و محترمانه نگاه می کردند و هیچ کس علیه من چیزی نگفت. افسانه پس از شکستن من در برابر جمع، با احترامی پوشالی گفت حالا بفرمایید بنشینید و از رضا شیرمحمدی خواست که محل مناسب برای نشستن من فراهم کند و اگر نیاز است تختخواب بیاورند!. البته این پیشنهاد را نپذیرفتم چون گذاشتن تختخواب در سالن غذاخوری برای من اصلاً قابل تحمل نبود. بدین ترتیب به اجبار در جلسه ای حاضر شدم که چندین روز قرار بود طول بکشد و من عمدتاً از درد سرپا ایستاده بودم که خود این مسئله باعث تشدید بیماری می شد.

(توضیح: اجباری کردن نشست ها و حتی کتک زدن بیماران، یکی از نتایج به قدرت رسیدن «مهوش سپهری» در بند همردیفی بود. وی به محض رسیدن به قدرت کامل، سرکوب زنان شورای رهبری را در دستور قرار داد و آنان را موظف کرد تا هرچقدر می توانند به زیر دستان خود در مراکز و آنگاه در قرارگاه ها فشار وارد آورند و در نهایت نیز مبحث «دو دستگاه» را در راستای فشار حداکثری وارد میدان نمود. در واقع تغییر در رفتار با بیماران، از تابستان 1377 کلید خورده بود. زمانی که اولین سری از زنان در مدارهای بالای شورای رهبری برای تشدید سرکوب ها توجیه شدند، این کلام برای مجاهدین تلقین می شد که «به هر قیمت باید در نشست عملیات جاری روزانه شرکت کرد حتی اگر کسی بیمار باشد و در این نشست بمیرد، حکم شهید دارد». من برای اولین بار مضمون این سخنان را از دهان یکی از زنان شنیدم و برایم بسیار دردناک بود که می دیدم یک مسئول سازمان چنین دیدگاهی به یک بیمار دارد و مدعی است باید بیماران را هم به اجبار وارد نشست ها کرد!. وی از اینکه یکی از نفرات بخاطر بیماری به نشست نیامده عصبانی شده بود. ابتدا تصور می کردم این دیدگاه شخصی این یا آن مسئول نشست است و حتی گزارشی منتقدانه هم حول آن نوشتم، اما پس از مدتی متوجه شدم که این قضیه ریشه ای تر از آن است و مسعود رجوی دستور آنرا صادر کرده است.

در نشست عملیات جاری مرکز 43، یکی از نفرات بنام «کامران» که تحصیل کرده اروپا بود، سوژه شد، اما گفت نمی خواهم حرف بزنم. سخن او با واکنش مواجه گردید و کار به بگومگو و ترک جلسه کشیده شد. به محض خروج کامران از اتاق، مرا سوژه کردند تا وادار به حرف زدن پیرامون «کم حرفی» خودم شوم. من هم حاضر به گفتن چیزهایی که قبول نداشتم نشدم اما وقتی فشارها تشدید شد، تعادل روحی ام دوباره به هم ریخت و در حالی که بر سر آنان داد می زدم که چرا می خواهند به اجبار چیزی را به من تحمیل کنند، نشست را ترک کردم. حین خروج یکدفعه دچار بی حسی مغزی شدم و از پله افتادم و در همان حالت ماندم. با این دو پیشامد، نشست تعطیل گردید و اوضاع به هم ریخت. دکتر صالح به بالای سر من آمد. حالم کمی بهتر شده بود دستش را گرفتم و بلند شدم. از من خواست که به مطب بروم اما نپذیرفتم روز بعد «رضا شیرمحمدی» مرا به اتاق خود برد و با لحنی لمپنی شروع به تهدید کرد و چون جواب او را نمی دادم چند بار با دست به زیر چانه ام زد که باز هم دچار حالت عصبی شدم و در حالی که از ناراحتی داد می زدم سرم را چندین بار به میز کوبیدم. رضا همچنان تهدید می کرد و من هم از اتاق بیرون رفتم و متوجه شدم که تعداد زیادی نفرات بیرون اتاق با تعجب نگاه می کنند. همگی شوکه شده بودند و من هم با وضعیتی آشفته از آن مقر دور شدم و سرگردان در خیابان های قرارگاه قدم زنان به سمت مرکز دیگر که فاصله زیادی نداشت رفتم. در ورودی آنجا «نادر دادگر» را دیدم که بیرون می آمد. با لحنی خاص به من گفت با کی کار داری؟ متوجه شدم که او هم در آنجا نقشی مشابه رضا شیرمحمدی بازی می کند، لذا به او گفتم کاری ندارم و راه خودم را به سمت دیگر کج کردم. ساعتی در حال قدم زدن بودم تا کمی حالم بهتر شد و به مقر بازگشتم.

نادر از فرماندهان جنگ نامنظم در قرارگاه حنیف نژاد بود. در عملیات مروارید هم یکی از فرماندهان در منطقه «طوز خوماتو» بود. سالها از نزدیک با هم آشنا بودیم و آن زمان مرا خیلی دوست داشت و با من شوخی می کرد. اما در اینجا اوضاع متفاوت شده بود. دیگر آن نگاه دوستانه را نداشت. چشمان او را که دیدم عمق یک نفرت را مشاهده کردم که انقلاب مریم در او ایجاد کرده بود. در واقع، نقش اصلی «افسران عملیات» در مراکز سه گانه، به جای پرداختن به طرح های عملیاتی، سرکوب نیروهای معترض بود. «رضا و نادر» دقیقاً این نقش را در آنجا بازی می کردند که در ادامه باز هم خواهم گفت. در سایر قرارگاه ها نیز اوضاع به همین منوال بود و «افسران ستاد» امثال «مشهود دیانتی-سیامک» و بسیاری دیگر کارشان سرکوب حلقه های ضعیف بود. بعکس این افراد، «حسین فرزانه سا» افسر اطلاعات مرکز 43، شخصیتی آرام و بی آزار داشت. چهره اش همیشه غمگین بود و نشان از دردهای عمیق می داد. خانواده وی تماماً مجاهد و پدر و مادرش از فعالین سیاسی زمان شاه بودند. پس از انقلاب چندین تن از اعضای خانواده وی از جمله دو برادرش اعدام و خواهرش نیز طی یک درگیری مسلحانه در تهران به تاریخ 19 بهمن 1360 در کنار موسی خیابانی و اشرف ربیعی کشته شد. «مهشید فرزانه سا» همسر «محمد مقدم» از فرماندهان تیم حفاظت موسی خیابانی بود. هر دو نفر با هم کشته شدند. مادرشان «فاطمه کریمی» نیز که در سازمان به نام مادر فرزانه سا شناخته می شد، آذرماه 1399 در اروپا فوت کرد).

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم
وظیفه سرکوب در مجاهدین خلق مشخص شده بود

و اما موضوع نشست افسانه که آنرا مهم جلوه می دادند چه بود؟

حمیده شاهرخی توضیحات مفصلی پیرامون تناقض افراد بر سر کرسی خواهی و بالا و پایین بودن رده های تشکیلاتی داد و پس از تأکید روی اهمیت بندهای انقلاب مریم، از افراد حاضر خواست به صورت داوطلبانه تناقضات خود را بیان کنند. تعدادی از افراد که عمدتاً فرماندهان ستادی و اجرائی بودند به مرور پشت میکرفن رفتند و از خودشان گفتند. افسانه نیز متقابلاً نقطه ضعف آنها در نحوه و شیوۀ بیان فکت ها را شرح می داد و کمک می کرد تا نفرات بدانند چگونه باید گزارش وضعیت بدهند. در پایان این گردهمایی چند روزه از همگان خواسته شد تا از این پس در نشست «عملیات جاری» به جای نوشتن تناقضات و فکت ها، از روش «دو دستگاه» که دستورالعمل جدید مسعود رجوی است استفاده کنند که از 5 محور تشکیل می شد:
فکت: در جلوی این واژه اصل تناقض نوشته می شد (مثال: امروز توی کار احساس خستگی و دلسردی داشتم…).

زبان نون: اصطلاحی بود برای اولین بهانه ای که هرکس در برابر عمل انجام شده خود می آورد. نون مخفف صفت «نرینۀ وحشی و متجاوز» بود که قبلاً در مورد آن شرح داده بودم. برای زنان از اصطلاح «زبان ماد» که مخفف صفت «مادینۀ مطرود و مدفون» بود استفاده می گردید (مثال: چون شب قبل استراحت کافی نداشتم در کار خسته شده بودم…).

نقطه آغاز: در جلوی این واژه علت اصلی و محتوایی اتفاقی که افتاده بود شرح داده می شد. این مهمترین چیزی بود که هر کدام از مجاهدین باید به خوبی در مورد آن شرح می دادند. هرگونه سستی در نوشتن این محور موجب اعتراض شدید مسئول نشست و دیگران می شد و فرد موظف بود همانجا اعتراف کند و یا در نشست های بعدی علت اصلی کار خود را شرح دهد. برای اینکار توضیحاتی هم داده می شد که سوژه بهتر بتواند دلیل کارش را بیان کند (مثال: چون مسئولیت کار به من سپرده نشده بود و قرار شد فلان نفر مسئول کار باشد به من برخورد و احساس تحقیر می کردم).

نتیجه گیری: جمع بندی نهایی که فرد نسبت به فکت خود داشت (مثال: من تسلیم کرسی طلبی و رده خواهی هستم و در این زمینه ضعف دارم و باید زمان ابلاغ کارها، مراقب فکت های خودم باشم و آنرا دستگیر کنم…).

تعهد: در این مرحله فرد متعهد می شد که حین مواجهه با چنین مواردی، ایدئولوژیک با مسئله برخورد کند و خودش را بشکند (مثال: متعهد می شوم که از این پس هرکس مسئول کار باشد، با جان و دل تحت امر او قرار گیرم و کارم را به خوبی انجام دهم).

پس از مدتی محورهای 4 و 5 در هم ادغام شدند و به مرور محور شمارۀ 2 نیز به این بهانه که زبان نون برای همگان شناخته شده است و نیازی به نوشتن ندارد، حذف گردید (برخلاف بهانه ای که آوردند، علت اصلی حذف این محور، شناخته شدگی آن نبود بلکه ترفندی بود که افراد در همین محور، حرف اصلی خود را بر زبان آورند. یعنی تناقضاتی که نسبت به سازمان داشتند را در این محور بیان می کردند که اثر مثبتی روی دیگران نداشت. در اینصورت، تناقضات ته دل نفرات روی میز ریخته می شد و کسی هم نمی توانست به آن خرده بگیرد چون سوژه می گفت این زبان نون من بوده است و باید بیان می کردم. مسعود رجوی به این ترفند پی برد، آنرا حذف کرد). چند سال بعد کل این محورها حذف شد و فقط «فکت و نقطه آغاز» بیان می شد. چون با گذر زمان مسعود متوجه شد که جمع بندی و تعهدها از اساس بی پایه و برای گریز از سرکوب نوشته می شود و هیچکس به گفته خودش متعهد نیست. ضمن اینکه برای مسعود آنچه اهمیت داشت درهم شکسته شدن شخصیت نفرات بود که با گفتن «نقطه آغاز» محقق می شد.

پس از این نشست که «دو دستگاه» نامیده شد، کمیته های متعدد در سطح مراکز تشکیل گردید که همه افراد به صورت رده بندی تشکیلاتی در آن شرکت می کردند. این نشست ها در ابتدا روزانه 3 ساعت بود که نفرات نخست گزارش نویسی می کردند و در پایان آن گزارش را به صورت جمعی چک می کردند و کمبودها و ضعف های آن را گوشزد می کردند. به این خاطر که نشست های سرکوب متوقف شده بود، کسی از برگزاری کمیته ها نارضایتی جدی نداشت چون هم یک سرگرمی بود و هم افراد را از عملیات جاری خلاص می کرد. تنها موضوع خسته کننده، زمان طولانی بود که صرف نشست ها می شد. به مرور برخی هم دیر می آمدند و زود می رفتند که دیگر از محتوا افتاده بود. به هدر دادن وقت هزاران نفر در چنین نشست هایی اگرچه به آن جلوه ایدئولوژیک داده می شد، اما با هدف انحراف اذهان از مسائل سیاسی انجام می گرفت.

مسعود می توانست به جای این سرگرمی بی ارزش، نیروهای خودش را با فناوری های روز جهان آشنا کند، اما او عملاً نمی خواست افرادی تحصیل کرده و آگاه به مسائل روز داشته باشد، چون بالاتر رفتن هوشیاری و درک افراد ریزش نیرو را بیشتر می کرد. حتی پزشکان حاضر در تشکیلات به مرور از دانش روز پزشکی دور مانده بودند و فقط گاه و بیگاه چند سی دی در اختیارشان گذاشته می شد که با نکات جدید پزشکی آشنا شوند. بعدها با صدام صحبت شد که پزشکان مجاهد را به همایش های جامعه پزشکی عراق ببرند تا حداقل با فناوری های روز آشنا شوند، چون به مرور خود را از پزشکان عراقی ناتوان تر می دیدند (مسعود رجوی با اعتراض بسیاری از بیماران مجاهد مواجه بود که خواهان ملاقات با پزشک خارجی بودند، اما وی هرگز زیر بار نرفت و بارها در نشست های جمعی ضمن مطرح کردن این معضل گفت که «دکترهای عراقی ماهرترین پزشکان جهان هستند چون تجربه جنگی زیادی دارند و بدین لحاظ هرگز کسی را برای مداوا به خارج از عراق نمی فرستیم»، در حالی که هرگاه حال مریم و مهدی ابریشمچی و یا شورای رهبری مدار اول و دوم حالشان بد می شد آنان را جهت مداوا به اروپا می فرستاد).
در چنین فضای افسرده و نابسامانی، من دیگر هیچگاه فرصت استراحت پیدا نکردم و وضعیت جسمانی من روز به روز بدتر می شد و عصب پای چپ من مدام ضعیف تر می شد به نحوی که پس از چند ماه دیگر قادر نبودم پای خودم را صاف روز زمین بگذارم و عمدتاً روی انگشتان راه می رفتم.

اول شهریور 1377 اسدالله لاجوردی در بازار تهران توسط تیم اعزامی مجاهدین ترور شد. این خبر مثل بمب در تشکیلات مجاهدین نیز صدا کرد اما برای ساکنان قرارگاه حبیب با حزن و اندوه همراه بود، چرا که بلافاصله اعلام آماده باش شد و کلیه نفرات می بایست با وسایل خود آماده جابجایی به قرارگاه اشرف باشند به این علت که احتمال حمله جمهوری اسلامی به قرارگاه بسیار زیاد بود. این رخداد، دور دیگری از آوارگی را به همراه داشت. پس از ماه ها رنج و زحمت، تازه آسایشگاه ها، آشپزخانه و جاده ها راه اندازی شده بود و افراد توانسته بودند نفس راحتی بکشند. بازگشت به اشرف، به معنای انتقال انبوهی تختخواب و کمد بود که یک پروژه بزرگ و رنج آور محسوب می شد. اما همین جابجایی ها برای سرگرم کردن چند هفته ای نیروها بد نبود. مسعود نه تنها نفرات متناقض و درگیر با مسائل سیاسی را سرگرم می کرد، که می توانست برای زنان دوباره نشست ایدئولوژیک بگذارد بدون اینکه مردان را در نقاط مختلف تنها گذاشته باشد.

اگرچه ترور لاجوردی، توسط تیم اعزامی مجاهدین از عراق به داخل ایران انجام شده بود، اما سازمان آنرا به ستاد داخله نسبت داد تا جلوه دیگری به آن بدهد. ستاد داخله مجاهدین در قرارگاه اشرف مستقر بود نه در داخل ایران. بهرحال مسعود رجوی احتمال حمله انتقام جویانه ایران را در نظر داشت. این عملیات تروریستی توسط یک تیم دو نفره انجام شد که مجری آن پسری 20 ساله و فریب خورده به نام «علی اکبر اکبری» بود. او را در قرارگاه اشرف می شناختم هرچند زیاد با وی آشنایی نداشتم. چهره ای مدام خندان داشت و مسعود رجوی از سادگی، کم تجربگی و ناآگاهی او حداکثر بهره را به نفع خودش برد. این ترور زمانی به انجام رسید که لاجوردی هیچ سمت دولتی نداشت و در بازار تهران به کارهای تجاری مشغول بود. با اینحال، مسعود رجوی پس از 30 خرداد 1360 (که اقدامات تروریستی و بمبگذاری های بزرگ و کوچک را با توهم سرنگونی 6 ماهه حکومت کلید زد اما به جایی نرسید و با ضربات سنگین نظامی مواجه شد که یک قلم آن از دست دادن مهمترین کادرهای رهبری سازمان و بخصوص همسرش اشرف ربیعی در 19 بهمن همان سال بود) نفرت از لاجوردی را به دل گرفت. بویژه زمانی که فرزنده یکساله خود را در آغوش او دید. و بالاخره در شهریور 1377 این نفرت را اجرائی کرد.

مسعود رجوی در حالی «لاجوردی» را به اتهام شکنجه و اعدام زندانیان در بازار شهر ترور کرد، که خودش نه تنها مخالفان را در کوچه و خیابان «اعدام انقلابی» و یا شکنجه می نمود، که حتی به یاران معترض خود هم رحم نکرد و آنان را به شنیع ترین وجه در زندان و یا زیر شکنجه به قتل رسانید. تفاوت در این بود که لاجوردی در خانواده ای تهیدست و مذهبی با افکاری سنتی به دنیا آمده بود و با همان عقاید مذهبی اش، ساده می زیست و با همکاران خود همانگونه دمخور بود. وی در اعدام کسانی نقش داشت که متهم به ترور و یا متهم به همکاری با یک گروه تروریستی بودند و دادگاه زمانه آنها را مجرم تشخیص داده بود، اما مسعود رجوی از خانواده ای مرفه و عاشق زندگی اشرافی بود و با کسانی در نهایت دمخور شد که بخشی از جهان سرمایه داری بودند. مسعود کسانی را در کوچه و خیابان ترور کرد و نام آنرا «اعدام انقلابی» گذاشت که در هیچ دادگاهی محاکمه نشده بودند و اکثراً جرم شان این بود که به جمهوری اسلامی وفادار هستند. و حقیرانه تر از آن، کسانی را شکنجه کرد و به قتل رسانید که دهها سال در سازمان خودش مشغول فعالیت بودند و او را رهبر عقیدتی خود می دانستند و فقط با تحمیل و اجبار در مناسبات مجاهدین مخالفت می کردند.

قتل اسدالله لاجوردی
قتل اسدالله لاجوردی توسط تیم ارسالی رحوی ازعراق صدام حسین انجام شد

پس از استقرار در قرارگاه اشرف، نشست های دودستگاه مجدداً از سر گرفته شد اما عدم وجود زنان فرمانده که خودشان در جای دیگر سرگرم نشست بودند، برای مردان معضل تشکیلاتی ایجاد می کرد و در کمیته ها حس رقابت بوجود می آورد. تا پیش از آن، زنان مسئولیت این کمیته ها را در سطوح بالاتر برعهده داشتند، حال در نبود آنها، کسانی مسئول کمیته می شدند که به لحاظ تشکیلاتی با دیگران هم رده بودند و این تنش هایی را ایجاد می کرد که گاه به چشم می زد. برخی نگران بودند که شاید این موضوع دائمی شود و نفرات مسئول کمیته برای همیشه در همین کار تثبیت شوند (این مشکل در رده های پایین تشکیلات وجود نداشت چون قبل از این هم مسئول نشست آنها مردان بودند، ولی در رده های بالاتر پذیرش اینکه بجای زنان، یک مرد همسطح خودشان مسئول نشست در کمیته ها باشد مشکل بود. تنش و تناقض بر سر این مسئله گاه به نقطه ای می رسید که برخی افراد به بهانه یک بیماری ساده در نشست حاضر نمی شدند).

فضای یأس و فضای سرکوب روز به روز تشدید می شد. در یکی از روزها شاهد بودم که کار کمیته به کتک کاری کشید. به این ترتیب که یکی از فرماندهان بخش شنود به نام «هادی» بخاطر بیماری و تب بالا در آسایشگاه استراحت می کرد. مسئول کمیته ای که وی در آن به نشست می رفت «داوود» نام داشت و در زمانبندی شروع کمیته به سراغ وی آمد و گفت که برای نشست بیاید. هادی گفت مریض هستم نمی توانم بیایم. در آن لحظه مقداری بحث بین آنها درگرفت که منجر به سیلی زدن داوود به صورت هادی شد. او هم از کوره در رفت و از تخت پایین پرید و گلوی داوود را گرفت و با هم گلاویز شدند. در این لحظه «سعید مهدویه» از مسئولین بخش روابط به آنجا رسید و با تعجب از آنها خواست که زود به این کارشان خاتمه دهند و مقداری هم آنها را توبیخ کرد و گفت آیا خجالت نمی کشید؟ در این زمان غائله خوابید و داوود هم از آسایشگاه بیرون رفت (سعید مهدویه از دانشجویان سابق در خارج کشور بود و به نسبت بسیاری از مسئولین آنجا، شخصیتی متین و جدی داشت. البته انسان شوخ طبعی هم بود و ضمناً با افراد محترمانه صحبت می کرد. وی دو برادر دیگر هم در مناسبات سازمان داشت که یکی از آنان بنام «مجید مهدویه» در عملیات مروارید، در شهر «سلیمان بیگ» حین حمله یک گروه از کردها مجروح شد و عصب پای وی آسیب دید. مجید بزرگتر از سعید بود و در کلاس مرتبط به پدافند هوایی با مربیگری «مرتضی قائمی» شرکت داشت و پس از آن فرمانده یگان پدافند لشگر 80 گردید).

یادآوری کنم، عامل این کتک کاری هم «رضا شیرمحمدی» بود چون روز قبل از آن «رضا و داوود» در محوطه کنار آسایشگاه مشغول رایزنی بر سر بیماری هادی بودند و رضا به وی می گفت «اگر کسی سرماخورده باشد یک روز استراحت کافی است و بیشتر از آن نباید توی تختخواب بماند». همین موضوع باعث شد روز بعد داوود با هادی گلاویز شود.

(هدف از نوشتن این خاطرات، ملموس کردن شیوۀ سرکوب نیروها و طرز برخورد رهبری مجاهدین با بیماران است که خودم نمونۀ بارز آن بوده ام. پس از سقوط صدام، مریم رجوی مدام از وضعیت نابسامان بیماران مجاهد شکوه داشت و دولت عراق را مقصر می دانست و از سازمان های حقوق بشری برای محکوم کردن دولت نوری مالکی کمک می خواست. در حالی که خود رهبران مجاهدین کارنامه بسیار سیاهی در زمینه حقوق بشر و برخورد با بیماران در تشکیلات دارند.)

تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم
فشارهای روانی طاقت فرسا در کمپهای رجوی و صدام و افسردگی نفرات

در چنین وضعیتی کمیته ها به کار خود ادامه می دادند و شرایط را نیز روز به روز سخت و سخت تر می کردند تا کسی فرصت و جرأت غر زدن و اعتراض نداشته باشد. بیمار شدن کم کم به صورت جرم در می آمد و رسماً گفته شد بیماران نیز باید به هرشکل شده در نشست شرکت کنند.

هنوز کاملاً واضح نبود که چرا زنان در نشست های عملیات جاری مردان حاضر نیستند ولی مشخص بود که آنها نیز کمیته های خود را تشکیل داده اند. وخامت اوضاع مردان موجب شد که نشست ها دوباره با مسئولیت زنان برگزار شود. اما بازگشت آنها هم به مسئله خاتمه نداد چرا که اثرات آن همچنان دیده می شد و بسیاری نگران تکرار آن بودند (طی این مدت که از تشکیل کمیته ها می گذشت، هنوز تفکیک قابل توجهی در لایه های تشکیلاتی بوجود نیامده بود و چندین لایه با هم در یک نشست شرکت می کردند و تقریبا رده های عضو به پایین در یک نشست و بالای عضو نیز در یک جلسه با هم شرکت می کردند، همین مسئله هم به تناقض مردان دامن می زد).
ادامه دارد….
حامد صرافپور

منبع

4 نظر

  1. با سلام ، مقاله های آقای حامد صرافپور ، بسیار دقیق و عالی است، ازایشان و سایر مسئولین سایت در انتشار این خاطرات کمال تشکر را دارم که بخوبی به مسائل جزئی در تشکیلات و شیوه های سرکوب پرداخته اند، بی شک ایشان در این مسیر روشنگرانه چراغ راهی شدند که می تواند در ترسیم سیستم سرکوب فرقه ی رجوی بسیار ارزشمند عمل کند. خسته نباشید.

  2. جناب آقای حامد صراف پور عزیز با سلام وعرض ادب واحترام
    وسعت اطلاعات ارائه شده توسط حضرتعالی در مقاله تئوری انقلاب مریم شگفت انگیز است وما را در ادامه مطالعه سایت وزین انجمن نجات مصمم تر میکند حقیر چندین سال است که مطالب این سایت را روزانه دنبال میکنم ویکی از اتفاقاتی که در این مدت مرا بسیار تحت تاثیر قرار داد رهایی اقای غلامعلی میرزایی ودر نهایت بازگشت ایشان به اغوش خانواده بعد از حدود چهل سال بود
    به امید ازادی تمامی اسیران در بند فرقه منحوس رجوی

    برایتان ارزوی موفقیت دارم

    1. با سلام و عرض ارادت
      از پیام سراسر لطف شما سپاسگزارم و امیدوارم همیشه تندرست و شاد باشید. به طور اتفاقی سراغ یادداشت ها آمدم و خوشحالم که پیام شما بی پاسخ نماند.
      امید که موفق شوم این مقاله طولانی را به انتها برسانم. از لطف شما قدردانی می کنم.
      ارادتمند حامد ص

      1. با سلام. عالی و دقیق مینویسید و جوری تصویرسازی میکنید که آدم حس میکند خود بخشی از ماجراست. به امید رهایی همهء اسیران دربند فرقهء فسیل شدهء رجوی خائن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا