سال 58 به خدمت سربازی اعزام شدم. بعد از گذراندن دوران آموزشی در شاهرود ما را به خرم آباد فرستادند. اما با شروع جنگ تحمیلی در 31 شهریور 59 به منطقه دهلران اعزام شدیم که متاسفانه در همانجا بطور غافلگیرانه اسیر ارتش صدام شدیم. سربازهای عراقی هیچ رحم و مروتی نداشتند و وحشیانه ما را کتک می زدند. من به زبان عربی از آنها طلب آب کردم که وقتی متوجه شدند عرب زبان هستم بیشتر مرا کتک زدند!
فرمانده عراقی با کمال پررویی می گفت تو عرب هستی چرا برعلیه ما می جنگی ! انگار ما به خاک آنها تجاوز کرده بودیم! بعد همان فرمانده به یکی از سربازانش گفت: برو قیچی را بیآور تا گوش این یکی را من ببرم که از شانس من همان موقع ارتش ایران آن منطقه را موشک باران کرد که تعدادی از آنها در فاصله 100 متری ما بر زمین خوردن وهمین باعث شد تا قضیه بریدن گوش من منتفی شود و سربازان عراقی با دستپاچگی ما را دست بسته سوار بر تانک ها کرده و به داخل عراق و به منطقه رمادی بردند .
با ورود به اردوگاه روزهای سخت برای ما شروع شد! آبی برای حمام و دستشویی نبود، مرتب ما را کتک می زدند و مجبور به سینه خیز رفتن در محوطه اردوگاه می کردند. غذا هم که به اندازه ای که فقط زنده بمانیم می دادند و متاسفانه چند نفری از اسرا که در درگیری زخمی شده بودند به علت عدم رسیدگی همانجا شهید شدند. خلاصه تا چند ماه اول هر روز به یک بهانه بی رحمانه ما را کتک می زدند . تا اینکه بالاخره افراد صلیب سرخ به اردوگاه آمده و اسامی ما را بعنوان اسیر ثبت کردند. البته بعد از رفتن آنها سربازان عراقی به بهانه الکی به جان ما می افتادند و کتک کاری شروع می شد . واقعا درمورد درد و رنجی که اسیران ایرانی در اردوگاه های صدام متحمل شدند می توان صدها کتاب نوشت.
به هرحال چند سال گذشت تا اینکه روزی در سال 68 سر و کله افراد رجوی در اردوگاه پیدا شد . اوایل سال 68 بود که فرمانده اردوگاه دستور داد همه اسرا در محوطه جمع شوند. وی گفت مسئولین مجاهدین خلق که مهمان ما هستند آمدند با شما صحبت کنند. بعد از آن فردی رفت پشت بلند گو و گفت من مهدی ابریشمچی از طرف سازمان مجاهدین آمدم تا پیام برادر مسعود را به شما برسانم .
وی ادامه و گفت : می دانم که شما در اردوگاه شرایط خوبی ندارید. سیدالرئیس (صدام ) این اجازه را به ما داده تا بیاییم اینجا و با شما صحبت کنیم تا هر تعداد از شما که خواستید به نزد خودمان در مقر مجاهدین ببریم و بعد از دادن توضیحاتی در مورد فرقه گفت این بهترین فرصت برای شماست که ازاین شرایط اردوگاه خلاص شوید! در کمپ مجاهدین بهترین رسیدگی ها از لحاظ غذایی و پزشکی به شما خواهد شد. افرادی که بیماری داشته باشند درمان می شوند ، تازه اگر بعد از مدتی کسی نخواست نزد مجاهدین بماند ما او را به ایران و یا هرکشور دیگری که خواست می فرستیم !
وهمین این دو سه مورد وعده کافی بود تا تعدادی از اسرا از جمله خود من برای رفتن نزد مجاهدین وسوسه شویم . در نهایت من و تعدادی دیگر از اسرا فریب وعده های داده شده مسئولین مجاهدین را خورده و برای رفتن نزد آنها ثبت نام کردیم که چند روز بعد ما را به کمپ اشرف بردند .
بعد از ورود به کمپ حسابی ما را تحویل گرفته و حتی مراسم جشنی هم برایمان ترتیب دادند وما هم خوشحال که توانستیم از آن شرایط سخت اردوگاه خلاص شویم ، گذشت تا سال 69 که خبر تبادل اسرا رسید. یک روز از اسرای پیوستی خواستند تا در سالن جمع شوند. یکی از مسئولین آمد و پیام رجوی را برای ما خواند که وی در آن خطاب به ما گفت قرار است اسرای عراق و ایران تبادل شوند.
بنابراین هرکدام از شما اگر خواست می تواند برای تبادل به اردوگاه عراق برگردد و هرکسی هم خواست می تواند نزد ما بماند. فردا ماموران صلیب سرخ به اینجا خواهند آمد که می توانید به آنها بگوئید ما می خواهیم نزد مجاهدین بمانیم و بر طبق قانون بین الملل هم نمی توانند شما را مجبور به بازگشت به ایران کنند و این نکته را اضافه کرد که درصورت بازگشت به ایران چون نزد مجاهدین آمدید مورد اذیت وآزار قرار می گیرید که ما مسئولیتی نمی پذیریم .
وقتی پیام رجوی تمام شد مسئولین مجاهدین جلسه با ما را ادامه داده و برای منصرف کردن ما از بازگشت به ایران می گفتند اگر شما به ایران برگردید ممکن است زندان و یا حتی اعدام شوید! نزد ما بمانید و بزودی رژیم را سرنگون و با هم به ایران برمی گردیم !
دروغ های آنها روی من و تعدادی دیگر تاثیر گذاشت و تصمیم به ماندن گرفتیم و نمی دانستیم که تازه این آغاز اسارتی است که نه تنها چشم انداز رهایی ندارد بلکه علاوه بر جسم اذهان ما هم در اسارت مسئولین فرقه قرارمی گیرد. مدتی بعد از بازگشت اسرا به ایران مسئولین فرقه ما را جمع کرده و گفتند اسرایی که به ایران بازگشتند بدلیل پیوستن به مجاهدین شکنجه و زندانی شدند و چند نفر هم از اسرا اعدام شدند! ما هم که ازدنیای بیرون خبری نداشتیم این دروغ آنها را باور کردیم .
بهرحال همان تصمیم بی خردانه و دادن تعهد ماندن در مناسبات فرقه به خیال سرنگونی حکومت ایران بلای جان ما شد. چون می بایست درمقابل هر فشار روحی و جسمی که بر ما وارد می شود سکوت کنیم ! کار به جایی رسید که آرزو می کردیم که از اول در اردوگاه فریب این دروغگویان نمی آمدیم. مثلا هر بار کسی می گفت می خواهم بروم برایش نشست جمعی می گذاشتند و همان تعهدنامه اش را جلویش می گذاشتند و می گفتند خودت خواستی پس تا سرنگونی باید بمانی. در نهایت تهدید به فرستادن به زندان ابوغریب می کردند وچنین هم کردند .
متاسفانه تعدادی از اسرایی که پیوسته بودند در عملیات های مختلف فرقه کشته و برای همیشه حسرت بازگشت به ایران و جمع خانواده بردل آنها ماند. بهرحال سالها مجبور بودیم مناسبات خفقان آور فرقه رجوی را بدلیل باور دروغ های سرکردگان آن تحمل کنیم. تا اینکه درسال 82 صدام که حامی رجوی بود سقوط کرد و اوضاع درون فرقه متشنج شد. نظامیان آمریکایی هم در مجاورت کمپ اشرف پایگاهی ایجاد کردند . شکننده شدن کنترل درون فرقه باعث شد تا عده ای از اعضا در خواست جدایی کنند. تعدادی هم با فرار از کمپ اشرف خود را به مقر آمریکایی ها بنام “تیف” رسانده و نجات پیدا کردند. اما من چند بار تصمیم به فرار گرفتم که موفق نشدم تا اینکه در سال 83 به مسئولین فرقه گفتم می خواهم بدنبال زندگی خودم بروم. آنها ابتدا برایم نشست گذاشتند تا شاید منصرف شوم اما چون قبول نکردم درنهایت مرا در کانکسی زندانی کردند. چند روز وقتی دیدم خبری نشد به زندانبان گفتم اگر نگذارید بروم خودم را می کشم و این تهدید من کارساز شد و چند روز بعد مرا چشم بسته تا جلوی کمپ تیف و قسمت نفرات جدا شده از فرقه بردند. خوشبختانه سال 85 هم به کمک صلیب سرخ به وطن وآغوش گرم خانواده ام در اروند کنار بازگشتم که آن روز بهترین لحظه بود.
چون وقتی به وطن و آغوش مادر وخانوده ام قرارگرفتم احساس کردم دوباره متولد شدم. واقعا معنی واقعی آزادی را حس کردم. بعد از ورود به ایران برخلاف دروغ های رجوی نه دستگیر ونه زندانی شدم ونه کسی مزاحم من شد. خانواده ام هم بهترین استقبال را از من کردند وچیزی نگذشت که به کمک خانواده توانستم ازدواج کنم و زندگی جدیدی برای خودم درست کنم و الان هم صاحب دو فرزند هستم .
آری خدا لعنت کند رجوی که 15 سال عمر مرا بعد از 8 سال اسارت در اردوگاه عراق به تباهی کشاند. سالها از رنج و خون ما بخاطر منافع پست و حقیر خود سوء استفاده کرد .امیدوارم آنهایی که هنوز در فرقه و در آلبانی هستند هرچه زودتر به این حقیقت برسند که فقط دارند عمر خود را درفرقه به هدر می دهند. کافی است اراده کرده و تصمیم بگیرند خود را برای همیشه از اسارت فرقه رجوی نجات دهند وبدانند که هیچوقت برای آزاد شدن وآزاد زندگی کردن دیر نیست .
جابرمجدمیان – اروند کنار