یکی از آنها گفت که شما هم از ما هستید، با تعجب پرسیدم: «یعنی چه؟» گفت یعنی این که شما دارید ما را امتحان میکنید؟ پرسیدم: «امتحان؟ چه امتحانی؟» گفت که شما هم از برادران مجاهد هستید که لباس نیروهای ایرانی را پوشیدهاید؟ هر چه جلوتر میرفتیم بر تعجب همه ما افزون میشد.
به گزارش ایسنا، اویس زکیخانی از پیشکسوتان تخریب چی دوران هشت سال دفاع مقدس است. او که مسئولیت تخریب قرارگاه نجف و ستاد کل نیروهای مسلح در غرب کشور در کارنامه فعالیت های خود دارد روایت میکند: در دومین روز از حمله مجاهدین در عملیات مرصاد با بچههای تخریب قرارگاه نجف جهت استحمام به حمام عمومی شهر قهرمان کرمانشاه رفته بودیم که پس از گذشت چند دقیقه متوجه سر و صدای متصدی حمام شدیم که فریاد میزد که حمام تعطیل است و دوشها را خالی کنید.
با تعجب و کمی عجله مستحبات لازم را انجام و وارد بخش ورودی حمام شدیم که دیدم مسئول حمام در پاسخ به سوال خانمی که میپرسید چرا حمام تعطیل است؟ میگفت: «عراقیها به چهارزبر رسیدند.» پرسیدم: «چهار زبر کجاست؟» گفت: « ۲۵ کیلومتری کرمانشاه.» با تعجب پرسیدم: «۲۵ کیلومتری؟!» گفت: «آری.» گفتم: «او اشتباه میکند مگر ما دیشب و دیروز در کرند با شهید شوشتری و یعقوبی در خصوص پدافند از دشت ذهاب صحبت نمیکردیم که کارمان در پشت تنگه پاتاق با آنان به مشاجره رسید؟!» بچهها گفتند: «چرا، آخر ما روز قبل تا تنگه پاتاق رفته بودیم و در آنجا با پسر مرحوم شهید غفاری نیز ملاقات داشتیم.
گفتم که بچه ها سریع به پادگان بروید و تجهیزات را برای انهدام پلها و گردنه ها آماده کنید و خودم جهت پرس و جو و تصمیم گیری به قرارگاه نجف رفتم. دیدم اوضاع شلوغ است. خودم را سریع به آقا مرتضی رساندم و از ایشان کسب تکلیف کردم. دستور ایشان این بود برو منطقه را بازدید کن و اگر مرا پیدا نکردی با حسن شعبانی هماهنگ شو و اگر او را پیدا نکردی خودت تصمیم بگیر. از این که مرتضی تصمیم انهدام پل، جاده، تأسیسات را بعد از خود به خودم واگذار کرد کمی تعجب کردم ولی آقا مرتضی است دیگر تصمیماتش همیشه یا بیشتر در بحران کارساز بوده است.
شیرزاد مسئول تخریب سپاه چهارم را که پیدا کردم یک سر به بچه ها زدم و دیدم دارند خَرج گود و کوله های تخریب را آماده میکنند. دستورات لازم را به آنها دادم. سپس با شیرزاد به سمت چهارزبر که از این پس «مرصاد» نامیده میشود حرکت کردیم در مسیر بچه های تخریب لشکر ۴۳ امام علی را در محل پلی جهت تخریب آن به خط کردیم، به تنگه که رسیدیم دستورات لازم را به مسئول تخریب سپاه هشتم در خصوص تخریب پل کوچک در سراهی کوزران به کرمانشاه دادم پس از آن جهت ایجاد خندق به خط اول نبرد یعنی در خط الرأس جاده که بچهها خاکریز زده بودند رسیدیم.
غوغایی بود. با شیرزاد به سمت کرمانشاه راه افتادیم. پرسیدم که جای دیگری برای نفوذ کفار و مجاهدین وجود دارد؟ گفت: «آری. پشت شهر کرند تنگهای است که به پادگان آموزشی تیپ نبی اکرم به فرماندهی برادر ناصح میرسد و از آنجا به گهواره و از آنجا به سمت کرمانشاه. با خود گفتم: «یا صاحب الزمان، خودت کمک کن.» فکر کردم برای بررسی آنجا و تصمیمگیری دیر است. آقا مرتضی هم که اختیار داده است. پس آمدم کرمانشاه و نیروهای تخریب قرارگاه نجف و بچهها جهت اجرای عملیات به خط کردم. با سه خودرو تویوتا و یک موتور Lهوندا۲۵۰» که همیشه آن را برای روز مبادا آماده و به روز نگهداری میکردم بدور از چشم عشق موتورهای بچههای تخریب حرکت کردیم. به راننده ها گفتم که با فاصله ۵۰ متری از هم حرکت کنیم که مصداق ستون جنگی را پیدا کنیم که برای کسانی که از محل نبرد به هر نحو که بر میگشتند نقطه امیدی باشیم.
مانند یک شمع در تاریکی مطلق و در آن بحران چراغها روشن فلاشرها هم چشمک زنان به سمت مقصد حرکت کردیم. به گهواره که رسیدیم دیدیم به به چه پلی!. البته از آن پلهایی نبود که دهان تخریبچیان را آب بیاندازد ولی بدک هم نبود. پل را بررسی کردم و دستورات لازم را برای حفظ پل به کسانی که در اطراف آن مستقر بودند دادم. از آنجا که از درگیری در گهواره خبری نبود ستون خود را به سمت پادگان آموزشی که به نام امام خمینی بود راه انداختیم. به پادگان که رسیدیم تمامی تمهیدات ورود به یک پادگان مشکوک را رعایت کردیم. پس از تصرف پادگان ابتدا آنچه مهمات و سلاح در آن بود را برداشتیم.
به نزدیکترین محل از تنگه میرسیدیم بچهها را سامان دادم و برای شناسایی نقاط حساس حرکت کردیم. از دور دیدیم ستونی به ما نزدیک میشود دستور موضع و دفاع دادم وقتی بیشتر دقت کردم و آنها هم نزدیک شدند دیدم بچههای خودی هستند، یگانهای موسوم به تیپ روح اله از بچههای کمیته در اینجا بود که با جوانی مواجه شدم پیش رفته و سلام کردم گفتم: «برادر شما؟» گفت: «من حسنم، شعبانی، فرمانده سپاه چهارم بعثت.»
خودم و بچهها دل گرمتر شدیم به او گفتم که شما منطقه را میشناسی؟ گفت: «نه.» گفتم: «به بچهها استراحت بده با هم برویم شناسایی.» حسن دستور استراحت و موضعگیری را صادر کرد با او و دو تا از بچهها یکی عباس و عبداله که پسر خاله هم بودند رفتیم موضع شناسایی کنیم.
اولین انتخاب ما ارتفاعی بود که مشرف به جاده کرند – سرپل ذهاب که جاده مواصلاتی منطقه به سمت قصرشیرین بود. نیروهای لازم را در آنجا مستقر کردیم سپس برای تأمین جناح چپ به بالای ارتفاعی که تنگه کرند مشرف بود رفتیم پس از بررسی مشاهده شد که مجاهدین نیروهای عمده خود را جهت گرفتن جناح جدید در آنجا مستقر کردند، سریع به عقب برگشتیم و بخش نیروهای باقی مانده جهت دفاع در منتهی الیه آن ارتفاع مستقر کردیم و بخشی از نیروها به علاوه بچههای تخریب را جهت پشتیبانی و احتمالات غیرقابل پیشبینی در احتیاط قرار دادیم.
پس از تصمیم گیریهای لازم خودم و یکی از بچههای تخریب جهت شناسایی جاده به سمت جادهای در منتهی الیه دره حرکت کردیم در آنجا یک دیواره و یک آب رو را شناسایی کردیم و برگشتیم. حالا نوبت دشمن دیرین و دوست دیرین انسانها بود که میبایست به آنها حمله کنیم پس از انتخاب موضع مناسب و تهیه لوازم وسایل لازم را برای این عملیات آماده کردیم. ناگاه هواپیماهای عراقی که جهت پشتیبانی از وطن فروشان (مجاهدین ) در آسمان ظاهر شده و اقدام به بمباران کور در منطقه کردند.
پس از ترک هواپیماها صدای تیراندازی شدید و تبادل آتش شنیده شده سریعاً جهت بررسی از نیروها جدا شده و به همراه سرتیمهای تخریب به محل درگیری شتافتیم پس از تشخیص نقطه درگیری سریعاً خود را به نیروهای درگیر رساندیم متوجه شدیم خوشبختانه برادران بسیج هوشیاری خود را حفظ کرده و در مقابله با مجاهدین موفق بوده و تعدادی از آنان را به اسارت در آورده اند. بلافاصله اسرا را به محلی که من و برادر شعبانی به عنوان محل هدایت بچهها تعیین کرده بودیم برده و شروع به بازجویی از آنان کردیم.
از اسیران سوال کردیم که چه خبر؟ ابتدا از دادن جواب طرفه میرفتند، یکی از آنها گفت که شما هم از ما هستید، با تعجب پرسیدم: «یعنی چه؟» گفت یعنی این که شما دارید ما را امتحان میکنید؟ پرسیدم: «امتحان؟ چه امتحانی؟» گفت که شما هم از برادران مجاهد هستید که لباس نیروهای ایرانی را پوشیدهاید؟ هر چه جلوتر میرفتیم بر تعجب همه ما افزون میشد. گفتم: «بیشتر توضیح بده.» او گفت: «مگر شما از سازمان مجاهدین نیستید و دارید ما را امتحان میکنید؟» گفتم: «چه امتحانی؟» گفت: «امتحان این که آیا ما به شما خیانت میکنیم یا خیر؟»
متوجه شدیم که کلکی در کار است؟! و آن حیله این است که این اسرا فکر میکنند که ما از نیروهای سازمان مجاهدین هستیم که شروع کردیم برای آنها دلیل آوردن که ما پاسداریم، بسیجی هستیم، و از بچههای کمیته اینجا هستیم، و شروع به ارائه نشانی دادن کردیم که مثلاً آیا از این امکانات که ما داریم شما هم داشتهاید یا خیر و غیره و ذلک توانستیم آنها را قانع کنیم که ما نیروی کشور جمهوری اسلامی هستیم.
پس از دادن اطمینان لازم به آنها لب به اعتراف گشودند که بله ما سربازیهای لشکر قزوین هستیم در عملیات موسوم به چلچراغ در مهران به اسارت مجاهدین درآمدیم و به ما گفتهاند اگر میخواهید آزاد شوید باید در این عملیات ما را همراهی کنید که به تهران برسیم و آنجا مسئولیت میگیرید، فرماندار، بخشدار و سمتهای این چنینی به شما میدهیم ما هم به جهت خلاصی از اسارت آنها را همراهی کردیم تا اینجا.
آنها میگفتند ظاهراً پس از عدم موفقیت مجاهدین در عبور از گردنه مرصاد میخواستند فلش ادامه عملیات را از گردنه به سمت گهواره و جوانرود و کامیاران و کرمانشاه تغییر دهند، ولی با استقرار نیروها توسط سپاه چهارم و حضور ما در این نقطه دست به یک حیله و مکر بزرگ علیه نیروهای خود زدند و آن حیله این بود که به نیروهای تحت امر خود وانمود کرده که کل این منطقه در تصرف ماست و ما برای حفظ آمادگی رزمی و ارتقاء توان هجومی اقدام به طراحی یک مانور کردهایم که نیروهایی که در این ارتفاع مستقر هستند نیروهای خودمان هستند و آنها به سمت شما تیراندازی کرده ولی به شما شلیک نمیکنند شما با رعایت تمام نکات رزم برای تصرف این ارتفاع حرکت کنید.
نیروهای اسیر ایرانی که فکر میکردند نیروهای مستقر در ارتفاع از خودشان هستند در کمال آرامش و اطمینان به سمت ما حرکت کردند غافل از این که با نیروهای مدافع ایرانی مواجه شدند و به اسارت درآمدند. تحلیل فرماندهان مجاهدین این بود که اگر این نیروهای خط شکن بتوانند به ارتفاعات برسند از دو حال خارج نیست؛ یک: یا با دیدن نیروهای ایرانی با آنها درگیر میشوند و ارتفاع را تصرف میکنند یا این که توسط نیروهای ایرانی کشته میشوند. پس در هر دو صورت موفقیت کسب کرده و در صورت عدم تصرف ارتفاع، از شر سربازان اسیر ایران خلاص میشوند و در عقبنشینی به سمت عراق با خیال راحتتر و دردسر کمتر عقب میکشند.
پس از شدت درگیری به لطف خدا و با شجاعت برادران، پس از تله گذاری محلی که برای جلوگیری از نفوذ آنان در نظر گرفته بودیم و انهدام آن و استقرار نیروهای تخریب در مسیر جاده و شلیک آرپیجی و تیراندازی شدید از نفوذ آنها جلوگیری کردیم و با تعداد محدود نیرو و امداد خداوند، مجاهدین قلع و قمع شدند. سپ تثبیت موقعیت را به نیروهای دیگر سپردیم و برای انجام مأموریت دیگر به کرمانشاه بازگشتیم.