آموزش های گسترده کامپیوتری در بدیع زادگان
سال 1379 از مقرهای مختلف تعدادی را به عنوان مأموریت به قرارگاه بدیع زادگان فرستادند. تقریباً از هر قرارگاه حدود 10 نفر اعزام شدند. من به همراه تعدادی دیگر از ق.حبیب برای این کار انتخاب شدیم. گفته شد برای یک ماه با خود لوازم شخصی ببریم. مسئول اکیپ ما «داوود» بود و هدف گذراندن یک دوره تخصصی آموزش های برنامه نویسی کامپیوتر!
قسمت بیست و هفتم مقاله تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم
مسئول تشکیلاتی این دوره تخصصی «خواهر ناهید» از همان کمیته سابق کامپیوتر بود که ما را برای یک برنامه بسیار فشرده توجیه کرد. محل برگزاری مجموعه کلاس ها در سالن ایکس این قرارگاه بود. آسایشگاه در بخش جنوبی و سالن غذاخوری در بخش شمالی این سالن واقع شده بود. اعلام شد که وقت زیادی نیست و به همین خاطر همگی در آنجا پانسیون شده ایم و باید به صورت شبانه روزی درس بخوانیم. کلاس ها از 8 صبح آغاز و تا 1.5 شب ادامه داشت و فقط چند ساعت در این میانه به ناهار و شام اختصاص داده شده بود و همزمان باید کارگری های سالن غذاخوری و سرویس های بهداشتی نیز انجام می گرفت. تعدادی از نفرات حاضر در کلاس ها از بچه های سابق مدرسه مجاهدین بودند که با شروع جنگ به اروپا اعزام شدند و بعد از رسیدن به سن قانونی به عراق بازگردانیده شده بودند. لذا به زبان انگلیسی و یا سایر زبان های اروپایی تسلط کافی داشتند. اولین دوره کلاس، برنامه نویسی جاوا بود که به شکل فشرده آغاز شد. سنگینی برنامه ها به حدی بود که برخی نفرات در همان چند ساعت استراحت شبانه دچار هذیان گویی می شدند. برای نمونه یک شب «منصور.ک» از تخت پایین پرید و با فریادهای عجیبی به سمت درب خروجی گریخت و همه را بیدار کرد!. صحنه عجیب اما تأسف باری بود. در نهایت مسئولین متوجه شدند که این حجم فشردگی جواب ندارد و آموزش را در 11 شب متوقف کردند تا فرصت برای استراحت باشد. در همین کشاکش نشست های سرکوب «عملیات جاری» هم به طرز بدی ادامه داشت که اذهان را آشفته می کرد.
دوره برنامه نویسی جاوا در عرض 20 روز به پایان برده شد و آزمون نهایی برگزار گردید. و بلافاصله آموزش بانک اوراکل آغاز شد و بعد از آنهم یک درس دیگر. فرصت هیچ کاری نبود و با این حال باید مدام در نشست عملیات جاری هم توبیخ می شدیم. هر اکیپ نشست مجزا برگزار می کرد و داوود نیز مسئول برگزاری آن برای مرکز ما بود و در نهایت هم «ناهید» برای مسئولین اکیپ نشست می گذاشت. پس از اتمام دوره نرم افزاری، یک دوره بسیار فشرده تعمیر سخت افزاری انواع لپتاب توسط «همایون دیهیم» برگزار شد. وی برادر ژیلا دیهیم بود با این تفاوت که خصلت های فردی همایون هیچ شباهتی با خواهرش نداشت. ژیلا تندخو و پرخاشگر و او نرم و مهربان بود. به هرصورت این دوره نیز چند روزه تمام شد.
برخوردهای داوود در نشست های عملیات جاری بسیار تند و خرد کننده و گاه شخصی بود برای همین از نحوه اجرا انتقاد کردم و کار به بحث و جدل کشید و در نهایت به «ناهید» گفتم دیگر هرگز در این نشست شرکت نخواهم کرد. لذا مرا قبل از دیگران به ق.حبیب فرستادند. آموزش هایی که گذرانده بودیم می بایست به صورت مستمر تمرین و پیگیری می شد تا نفرات بر آن مسلط شوند ولی در این زمینه هیچ تدبیری در کار نبود و عملاً چنین فرصتی در اختیار هیچکسی گذاشته نشد و طبیعی بود پس از مدتی با آنهمه انرژی که صرف آموزش شده بود، تا حد زیادی به فراموشی سپرده شود. چند روز بعد کلیه نفرات به قرارگاه های خود بازگشتند. قرار بود در آنجا کمیته جدیدی زیر نظر داوود تشکیل شود، اما به خاطر برخوردهای تند و تحقیر کننده وی، از کار کامپیوتر کناره گیری کردم و در آن کمیته حضور نیافتم. لذا در سازماندهی های بعدی قرارگاه، به یکی از یگان های رزمی که «وحید باطبی» مسئول آن بود منتقل شدم. وحید که اندامی درشت داشت، پیش از آن در ستادهای پشتیبانی فعالیت می کرد و تجربه چندانی در بخش های نظامی جدید نداشت اما برخوردهای او آرام و محترمانه بود.
دوران نوین!
هرزه گردی سیاسی مرز سرخ تشکیلات!
بهار 1380 در حالی آغاز شد که مسعود با تمام قوا حملات خود را علیه دولت وقت شدت بخشیده بود تا نگذارد به قول خودش «پروژۀ خاتمی» به سرانجام برسد (اشاره کنم که مسعود با تجاربی که از زمان شاه داشت و می دانست که «اصلاحات ارضی شاه» مبارزات مسلحانه را زیر سوال می برد و حواس ها را به خود جلب می کرد، در دوران جدید نیز هرگونه اصلاحات را به زیان مبارزه مسلحانه و جنگ ارتش آزادیبخش می دید، چون پیشتر هم اشاره کردم که این مسئله در درون شورا نیز شکاف انداخته بود و مسعود می ترسید جنگ مسلحانه به حاشیه رود). به همین دلیل مسعود رجوی تا آن زمان دهها نفر از اعضای سازمان را به کشتن داده بود و انبوهی تیم را دچار ضربه های مرگبار و تعداد زیادی هم دچار نقص عضو کرده بود تا استفاده تبلیغی ببرد، لذا در چنین موقعیتی نمی خواست به پایان خط برسد. طبعاً برای مسعود مهم نبود که چه تعداد کشته می شوند بلکه فضای تبلیغی آن مد نظر بود تا نشان دهد همچنان در حال مبارزه است و از یکسو دلارهای بیشتری تحت عنوان پاداش از صدام حسین دریافت کند و از سوی دیگر با امنیتی کردن فضای سیاسی کشور، به پروژه اصلاحات ضربه بزند. این کارها یک اثر مثبت دیگر هم داشت و آن جذب بیشتر ایرانیان خارج کشور و سوء استفاده مالی از آنها بود.
همه این تلاش ها و تبلیغات در بهار 1380 به بن بست رسیده بود و درست در نقطه مقابل اهدافی قرار داشتیم که مسعود در چشم انداز سیاست خونین خود قرار داده بود. در واقع مسعود نه تنها نتوانست خاتمی را در دور اول ریاست جمهوری به نقطه حذف بکشاند، که در عرصۀ خارجی نیز نتوانست آن گونه که تمایل اش بود، صدام حسین را به جنگی دوباره با ایران سمت و سو دهد… اما در آغاز این سال چه حوادثی در درون مجاهدین اتفاق افتاد:
بهار مثل همیشه با جشن های تبلیغی آغاز گردید، ولی خیلی زود با شعارهای کوبندۀ «امسال سال آخره» به پایان رسید. مسعود طبق معمول رخداد سرنگونی را به انقلاب مریم ربط داد و در جمله ای که بعدها طنز برخی افراد شد گفت:
«وقتی می توانیم سرنگون کنیم که بتوانیم سرنگون کنیم!». این جمله با کف زدن و شور و هیجان نفرات همراه گردید ولی به قضیه برخلاف گذشته به همین جا ختم نشد که مسعود داستان تکراری سرنگونی را به انقلاب مریم مرتبط کند، بلکه خواسته ای فراتر را مطرح کرد و گفت: «این انقلاب بایستی در آموزش های نظامی خود را ماده و ملموس کند و هر یگان از شما باید بتواند با 3 یگان دشمن مصاف داده و آنرا به شکست بکشاند».
(مسعود همیشه مبنای پیروزی را شیرجه زدن در انقلاب رهایی بخش مریم خلاصه می کرد اما در این دوران که متوجه شده بود بندهای انقلاب مریم فقط باعث افول تشکیلاتی و ایدئولوژیک مجاهدین شده و قادر نیست همان فریبکاری ها را ادامه دهد، به ناچار تأکید زیادتری روی آموزش ها داشت، با این کاکل که انقلاب مریم باید در آموزش ها خود را نشان دهد!)
وی یکسال پس از این نشست که سرنگونی صدام نیز نزدیک تر شده بود، جمله ای گفت که اعضای شورای رهبری هم شوکه شدند، به گونه ای که چند دقیقه بعد حرف خود را تکذیب کرد که در ادامه به آن اشاره خواهم کرد. به هرحال وی مصّر بود که افراد همچنان به آموزش های رزمی خود ادامه دهند تا توان نظامی شان بالاتر برود و صاحبخانه (صدام حسین) به یقین برسد که مجاهدین می توانند جمهوری اسلامی را سرنگون کنند، و با این اطمینان خاطر، حاضر به آغاز جنگی مجدد با ایران شود. مسعود تأکید داشت که اگر صدام حسین به این باور و اعتماد نرسد، هرگز وارد ریسک جنگ دوباره نخواهد شد، به همین دلیل مجاهدین باید در عمل توانایی نظامی خود را برای صدام به اثبات برسانند تا او به پیروزی حتمی مجاهدین در جنگ پایانی ایمان آورد.
تهاجم به قرارگاه های مجاهدین با دهها موشک
چهارسال پس از انجام انواع عملیات های تروریستی مرزی و شهری، مسعود ادعا می کرد توانسته آنچنان شور و غوغایی در مرزها به وجود آورد که صدام حسین هم تحمل آنرا نداشت و برای مدتی فعالیت های مجاهدین در مرزها را تعطیل کرد. صدام حسین به وی گفته بود سربازان ما دیگر گنجایش این همه آماده باش را ندارند (احتمالاً هم به همین دلیل مسعود پروژۀ اقدامات تروریستی در شهرها را از سال 1379 گسترش داد و در نقطه مقابل، عملیات مرزی را در حد باز کردن میادین مین و ایجاد معبر محدود کرد، تا مشکل جدی برای سربازان عراقی در مرزها بوجود نیاید).
در کشاکش این شور و هیجان ها، تعدادی از فرماندهان دسته و یگان را برای رفتن به قرارگاه باقرزاده فراخواندند. کادرهای انتخاب شده جزء نیروهای معترض و یا دلسرد نسبت به مسائل تشکیلاتی-ایدئولوژیک به حساب می آمدند. از مرکز 42 قرارگاه حبیب من و دو نفر از اعضای قدیمی برای رفتن به باقرزاده انتخاب شدیم. «فهیمه ماحوزی» فرماندۀ مرکز قبل از رفتن ما را توجیه کرد که به کسی چیزی نگوییم و ضمناً تلاش کنیم تا از نشست خوب عبور کنیم و از فضای دلمردگی خارج شویم!
از کل قرارگاه هفت حدود 10 تا 12 نفر برای این نشست انتخاب شده بودند. در ق.باقرزاده برخلاف همیشه که در سالن اصلی نشست برگزار می شد، این بار به خانه ای هدایت شدیم که برای اسکان موقت مریم و مسعود ساخته و دارای یک سالن کوچک 10*10 متری برای نشست با فرماندهان قرارگاه ها بود. مریم تصمیم گرفته بود با آوردن ما به این سالن که حکم خانه خودش را داشت، یک نشست خودمانی تشکیل دهد و با ایجاد یک فضای صمیمی و نزدیک، ما را تشویق کند تا بیش از پیش به او احساس نزدیکی کنیم و از حالت اعتراضی، انتقادی و یا گوشه گیری خارج شویم (ناگفته نماند که برای تک تک ما مریم بعنوان یک مادر عقیدتی محسوب می شد و طبعاً حضور در چنین فضایی می توانست تأثیرات عاطفی خاص خود را داشته باشد و اینگونه هم بود. برای خود من حضور در کنار او و گوش دادن به سخنان دلگرم کننده اش بسیار تأثیرگذار بود. پیش از این هم مریم ما را به چنین نشستی دعوت کرده بود. نشستی که برخلاف همیشه، از بازرسی بدنی خبری نبود تا خود را هرچه بیشتر به او نزدیک احساس کنیم).
با اینحال، فشارها و اجبارات سالیان نمی توانست کسی را در این سه ساعت تغییر دهد، تمامی افراد حاضر در نشست که از گوشه و کنار سازمان در آنجا گردآورده شده بودند بیش از 50 تن نبودند و همگی تقریبا با سکوت نظاره گر سخنان مریم بودیم، او بسیار آرام و دوستانه و با احساسی به ظاهر مادرانه سخن می گفت. بسیار تلاش کرد تا افراد را به حرف زدن وادارد و حتی در نقاطی به خاطر همین سکوت سرد، ناچار از به کارگیری واژه هایی شد که برای اولین بار از او می شنیدیم و ما را تلویحاً به «بی شرفی و بی وجدانی» در قبال رهبری متهم کرد. اما همین واژه ها، بیشتر به این فضا دامن می زد که اکثر نفرات خود را مظلوم حس کنند…
در اواخر نشست که احساس می کردیم همه چیز در حال پایان گرفتن است، به ناگاه فیلمبردار سالن (علی از مسئولین قدیمی سازمان)، با خشم میکروفن را برداشت و شروع به ناسزاگویی و متهم کردن نفرات به بی شرفی، پستی و خیانت کرد. هنوز دقایقی از سخنان هیجانی او نگذشته بود که عده ای به صف شدند تا مثل همیشه با چند جمله خود را از این مخمصه بیرون بکشند. چهرۀ مریم بعد از این رخداد کمی بازتر شده بود و نفرات هرکدام چند جمله می گفتند و کنار می رفتند. در پایان جلسه، مریم که با دیدن این فضا به وجد آمده بود گفت: «با اینکه وقت ندارم ولی به خاطر شما تلاش می کنم روز بعد هم یک نشست کوتاه برگزار کنم تا همه بتوانند صحبت کنند». این سخن البته چندان خوشایند نبود که باز هم در این سالن گرد هم بیاییم با این حال چاره ای هم نداشتیم… اما حادثه ای رخ داد که این نشست هرگز اجرا نشد!.
شبانگاه 29 فروردین 1380، ساعاتی پس از نشست مریم که مشغول استراحت بودیم، با عجله همه را صدا زدند تا فوراً خود را به سنگر برسانیم!. آماده باش داده بودند و در تمامی قرارگاه های مرزی آژیرها به صدا درآمده بود. البته در قرارگاه باقرزاده اثری از صدای آژیر نبود چون بجز ما کسی در آن حضور نداشت و مریم هم پس از نشست به «پارسیان» بازگشته بود. تا مدتی نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است ولی به اینگونه آماده باش عادت داشتیم. بالاخره خبر رسید که فوراً به قرارگاه های خود بازگردیم و نشست «خواهر مریم» هم منتفی است!. خبر خوشحال کننده ای بود چون برای ما چنین نشست هایی دیگر ارزش معنوی نداشت و فقط جنبه تحمیلی و اجباری داشت برای ایستادن در صف و به زبان آوردن چند جمله احساسی.
وقتی به ق.حبیب رسیدیم متوجه شدیم که تمامی نفرات به خارج قرارگاه رفته اند و در حالت پراکندگی بسر می برند. چهره اندوهگین نفرات نشان می داد که اتفاق بدی رخ داده است. پس از پرس و جو مشخص شد که یکی از نفرات پدافند کشته شده و بخشی از قرارگاه هم به دلیل اصابت موشک دچار آسیب جزئی شده بود. علت کشته شدن آن یک نفر هم برآورد اشتباه اسماعیل مرتضایی (برادر جواد) بود که به تصور حمله هوایی، او را به روی خودروی پدافند فرستاده بود و موج انفجار موشک ها باعث کشته شدن وی شده بود. در این زمینه اسماعیل مرتضایی بعداً توبیخ شد.
گفته شد «رژیم دست به موشکباران چندین قرارگاه از شمال تا جنوب زده است». این خبر هرچند برایمان شگفت آور بود ولی یک واقعیت ملموس را به نمایش می گذاشت که بایستی منتظر پیامدهای آن می شدیم. آغاز سالی که قرار بود در آن شاهد تحولات مثبت در زمینه نظامی-سیاسی باشیم، مواجه شد با حملات موشکی جمهوری اسلامی و این شروع خوبی به نظر نمی رسید. انتظار داشتیم که صدام به این حمله پاسخ دهد اما روزها گذشت و دولت عراق به جز یک هشدار لفظی دست به هیچ اقدامی نزد و طبیعی هم بود چرا که در سخت ترین شرایط سیاسی و نظامی بسر می برد و بلحاظ اقتصادی هم در مضیقه کامل قرار داشت.
روشن بود که این اقدام گسترده از سوی جمهوری اسلامی می توانست ذهن مجاهدین را به شدت درگیر سازد که: «چرا دولت عراق تاکنون هیچ پاسخی به حملات نداده ولی جمهوری اسلامی هر سال دست بازتری برای انجام عملیات پیدا می کند؟» اگر به دهسال گذشته هم نظری می انداختیم، به جز حملات هوایی سال 1371 (که کل قرارگاه اشرف هدف قرار گرفت)، عملیاتی به گستردگی این حمله موشکی صورت نگرفته بود چون از شمال تا جنوب را دربر می گرفت. آمارها حاکی از این بود که 77 موشک به قرارگاه های «انزلی، اشرف و حبیب» اصابت کرده و اینها چیزی نبود که بتوان به سادگی نادیده گرفت و می توانست این دلهره را در مناسبات ایجاد کند که در آینده هم هیچ تضمینی وجود نخواهد داشت.
در عرصه سیاسی نیز با رخداد دیگری مواجه شدیم که یک شکست بزرگ برای تحلیل های مسعود رجوی بود. انتخابات ریاست جمهوری در ایران به پیروزی خاتمی انجامید که خلاف برآوردهای سازمان بود. مسعود در دور قبلی (1376) گفته بود «ناطق نوری» پیروز انتخابات خواهد شد و اشتباه از آب درآمد. چند ماه بعد مدعی شد که خاتمی به دور دوم انتخابات نخواهد رسید که عملاً این تحلیل هم با روی کار آمدن دوباره خاتمی کاملاً شکست خورد. این ضربه سیاسی که بلافاصله پس از ضربه بزرگ نظامی به سازمان وارد شده بود، روحیه مجاهدین را بشدت تحت تأثیر قرار می داد و تناقضات غیرقابل کتمان در درون مناسبات شکل می گرفت که بسیار خطرناک بود. برخی از مجاهدین در گزارش های روزانه خود این تناقض را بیان می کردند که پاسخ شایسته ای را از سوی مسئولین می طلبید ولی جز توجیهات بی پایه چیزی نصیب کسی نمی شد. برخی می پرسیدند آیا اینکه 4 سال پیش اعلام کردیم خاتمی به دور دوم نمی رسد، امروز بلحاظ سیاسی به زیان ما نیست؟ تنها پاسخی که به این سوآل داده می شد اینکه «این مسئله به شما ربطی ندارد و خود برادر مسعود آنرا حل و فصل می کند»!. به زبان دیگر، گفته می شد شما ساکت بمانید و کاری به این مسائل نداشته باشید… ولی مشکل اینجا بود که امکان سرکوب فکر وجود نداشت و به همین خاطر ساکت ماندن ممکن نبود و اذهان کسانی که سالهای طولانی به مسعود اعتماد کرده بودند درگیر این مسئله می شد و نصب تابلو عبور ممنوع به نهانخانه مجاهدین امکان پذیر نبود. البته در درون مناسبات همه افراد هراس داشتند که این تناقض را صراحتاً مطرح کنند که می دانستند زیر سوآل بردن مسعود رجوی مرز سرخ است و عواقب بدی در نشست های دیگ خواهد داشت، لذا این تناقض را کم و بیش در سینه حبس می کردند تا گذر زمان واقعیت را آشکار کند.
با این حال مسعود بی اطلاع از این مسائل نبود و گزارشات چنین اخباری به او می رسید، لذا ناچار بود علاوه بر اعضای سازمان که متناقض بودند، کادرهای مسئول را نیز قانع کند. چند هفته نگذشته بود که برای نشست عمومی همه را به باقرزاده فراخواندند. همیشه نام باقرزاده برای ما مصیبت بود چون به معنای دورشدن یک هفته ای از مقر و دربه دری در قرارگاهی بود که حداقل امکانات رفاهی و بهداشتی در آن به چشم نمی خورد و زیر ضرب فشارهای ایدئولوژیک-تشکیلاتی مسعود نیز قرار می گرفتیم. به هرحال چاره ای جز رفتن نبود و خود را برای یک هفته نشست و پروژه خوانی و افتادن در دیگ و دیگچه آماده ساخته بودیم. ولی نشست برخلاف تصور ما یک نشست ایدئولوژیک نبود، بلکه بعکس نشست های پیشین کاملاً سیاسی بود اما نه برای فراگیری مسائل سیاسی روز بلکه برای اینکه مسعود ما را از هرگونه فکر کردن حول مسائل سیاسی بازدارد و برای ما یک مرز سرخ جهت فکر کردن بگذارد! محصول نشست چندساعته او این بود که روی تابلو بنویسد:
«هرزه گردی سیاسی مرز سرخ تشکیلاتی است!»
البته مسعود پیرامون همین جمله ساعت ها حرف زد و برای اولین بار سخنانی برزبان آورد که ناشی از عصبانیت او نسبت به «صدام» بود. وی با حالتی خشم آلود گفت:
«ما صاحبخانه را تا نقطه جنگ کشاندیم که رژیم خاک کشور او را موشک باران کند ولی او پای کار نیامد»…
مسعود مقداری هم پیرامون موشکباران و انتخاب مجدد خاتمی صحبت کرد و با حالتی که مشخص بود از موضع پایین است گفت:
«خاتمی به این خاطر دوباره انتخاب شد که جلوی ولی فقیه کرنش کرد. عملیات های مجاهدین رژیم را به این نقطه رسانید که خاتمی را دوباره انتخاب کند. در واقع پیشبینی ما درست از آب درآمد و اگر خاتمی مجدداً انتخاب شد به دلیل شکافی است که مقاومت در بین حاکمیت ایجاد نموده است» و تأکید کرد: «خاتمی یک تشکر هم به ما بدهکار است!.»
این سخنان تناقض زیادی برای مجاهدین ایجاد کرد، از جمله اینکه: آیا مجاهدین اینهمه عملیات انجام دادند که خاتمی دوباره به قدرت برسد؟ مسعود با استدلالی ضعیف تلاش نمود این دو رخداد سیاسی و نظامی را توجیه کند، اما نکته کلیدی سخنان وی همان جمله معروف بود که روی تابلو نوشت و اعلام کرد که از این پس ذهن خود را حول این مسائل باید ببندید و به آنچه فرماندهانتان می گویند گوش کنید و بگذارید خط و خطوط از بالا به پایین جاری شود…
پس از این نشست عجیب به قرارگاه بازگشتیم، با این تصور واهی که همه چیز تمام شده و ما را برای روزهای طولانی در آنجا نگه نداشته و درگیر پروژه خوانی و پروژه نویسی نکرده اند!. اما این خیالی بیش نبود چرا که مسعود برایمان خواب هراسناکی دیده بود، خوابی که ناشی از یک شکست بزرگ در استراتژی چندین و چند ساله بود. وی می خواست همانند «فروغ جاویدان» انتقام شکست ها و رسوایی ها در عرصۀ سیاسی، نظامی و استراتژیکی را بر دوش مجاهدین بیندازد تا کسی جرأت اعتراض نداشته باشد، غافل از اینکه حوادثی بس غیرمنتظره در راه است که غرور ناشی از «استراتژی مشت آهنین» اجازه دیدن آنرا به مسعود نمی دهد.
سرآغاز دور دوم سرکوب های جمعی
زمینه سازی برای مرحلۀ اصلی «مشت آهنین»
در فاصله زمانی بین این نشست و نشست بزرگتری که قرار بود برگزار شود و ما هنوز مطلع نبودیم، رخدادهایی در حال وقوع بود که جز تعدادی از نفرات مرتبط کسی از آن خبر نداشت. یعنی تعدادی از اعضای قدیمی سازمان که خواهان جدایی از مناسبات بودند و یا از نفرات مسئله دار به حساب می آمدند به قرارگاه باقرزاده منتقل شده بودند و در آنجا توسط تعدادی از مسئولین اصلی سازمان (مهدی ابریشمچی، مهدی برائی و…) زیر نظر اعضای شورای رهبری (فهمیۀ اروانی، مهوش سپهری و…) تحت برخورد قرار داشتند. برخی از این نفرات عبارت بودند از: «مهرداد فتحی – مصطفی.غ – ابراهیم سعیدی – حمید فلاحت – فتح الله فتحی – جواد فیروزمند – اردشیر پرهیزگاری» که از نظر رهبری سازمان وضعیت فوق العاده و خطرناک داشتند. محاکمه این افراد در «سالن نرده ای یا چهل ستون» برگزار شد. تعدادی از این نفرات از جمله «مصطفی.غ» در پایان این برخوردها تحویل استخبارات عراق شده بودند تا به ایران مسترد گردند و تعدادی دیگر نیز کماکان مسئله شان حل نشده بود و رسیدگی به وضعیت آنها موکول شده بود به نشست های بعدی که در جای خود به آنها اشاره خواهم کرد.
چندی پس از بازگشت از نشست، گفته شد قرار است در سالن غذاخوری قرارگاه یک نشست برگزار شود و همگی باید به آنجا برویم. (یادآوری: در این دوران سازماندهی ها مجدداً کمی تغییر کرده بود و ژیلا دیهیم فرماندهی ق.حبیب را برعهده داشت. حمیده شاهرخی در این دوران فرماندۀ کل قرارگاه های جنوب شامل «حبیب، همایون، موزرمی» بود). نشست کمی عجیب به نظر می رسید چرا که در جلوی درب های سالن غذاخوری نگهبان گذاشته بودند و اجازه خروج به کسی داده نمی شد!. برای اولین بار چنین چیزی را مشاهده می کردم و به همین خاطر یک دلهره در من و بقیه نفرات بوجود آمده بود که چه خبر شده و می خواهند چکار کنند؟ هرکسی به شکلی دچار تناقض بود و می شد آنرا در چشم ها دید.
نشست آغاز شد و بعد از صحبت های کلیِ «ژیلا دیهیم»، یک نفر به جلوی سن فراخوانده شد و ژیلا شروع به شکوه و شکایت از وضعیت او نمود که چرا محفل می زند؟ و چرا آرام است و چرا وضعیت خود را روشن نمی کند و (به اصطلاح) چرا نقطه مختصات او در تشکیلات مشخص نیست؟ پس از این سخنان، اکثر حاضرین که با نشست های دیگ، دیگچه و عملیات جاری آشنایی داشتند و می دانستند گوشه گیری و عدم ورود به بحث جرم است و بعدها باید خودشان بخاطر سکوت محاکمه شوند، شروع به هجمه به سمت سوژه کردند. لحظاتی بعد سالن پر از داد و فریاد شده بود و سوژه در حالت شوک بسر می برد و جرأت سخن گفتن نداشت (بطور معمول در اینگونه نشست ها چه شخص جواب می داد یا حرفی نمی زد مورد تهاجم قرار می گرفت و برای هر حالتی نیز بهانه هایی آورده می شد. در نتیجه، سوژه در یک عالم برزخ قرار می گرفت که نه می توانست سکوت کند و نه حرفی بزند.
در مجموع سه نفر سوژه شدند که یکی از آنها «محمدجواد» بود که در آن زمان او را خوب نمی شناختم ولی بعدها که به مدت چند سال با وی زندگی نزدیک داشتم، متوجه شدم که وی شخصیتی آرام، متین و مؤدب دارد و آزارش به هیچکسی نمی نرسد. با این وجود ژیلا دیهیم حرف هایی علیه او برزبان آورد که گویی با یک پدیده شیطانی مواجه هستیم. برایم شگفت آور بود که چگونه او را به آن شیوۀ غیرانسانی در آن جمع چندصد نفری تحقیر کردند و مورد هجوم و اتهام قرار دادند. سوآلی که البته بعدها پاسخ آن را یافتم و چیزی نبود جز اینکه مسعود برای ماندگاری خود در قداست ولایت مطلقه (رهبری عقیدتی)، می باید دیگران را بطور کامل درهم می شکست و تنزل شخصیت و کرامت می داد. اگر غیر از این بود و دیگران را گناه آلود، دیو سیرت و ناپاک جلوه نمی داد، هرگز موفق نمی شد کسی را به خود وصل نگه دارد و حلقۀ اتصال بین آنان و خدا باشد.
خواهرزادۀ محمد جواد «هادی» نام داشت و در ق.حبیب مستقر بود. او نیز جوانی آرام و متین بود که پیش از جنگ کویت در مدرسه مجاهدین تحصیل می کرد. در آن زمان نمی دانستم که هادی خواهرزاده اوست. یکی از اتهامات محمدجواد که توسط ژیلا مطرح می شد اینکه وی در طی مدتی که «هادی» بیمار بوده، برایش غذا به آسایشگاه می برده است!. ژیلا او را زیر سوآل و اتهام برده بود که به چه حقی برای هادی غذا برده و چه قصدی از این کار داشته است؟ برای کسانی چون من که نمی دانستیم آن جوان خواهرزادۀ محمدجواد است، این شبهه را ایجاد می کرد که گویی محمد جواد نسبت به او نظر سوء و انحرافی داشته است. ژیلا هیچ اشاره ای نکرد که این دو اقوام نزدیک هم هستند و غذا بردن یک «دایی» برای خواهرزاده اش یک کار طبیعی و کاملاً انسانی است و نه یک اقدام مجرمانه و شگفت انگیز.
محاکمه در چنین اوضاعی به پایان رسید و سه نفر به همین شکل، هر کدام به مدت بیش از یک ساعت، زیر ضرب تهمت، افترا، ناسزا و حمله و هجوم قرار گرفتند که در پایان شخصیت آنها به کلی در میان آن جمع شکسته و خرد شده بود (برای درک این احساس، باید خود را به جای آنها گذاشت. چنین اشخاصی برای مدت طولانی نمی توانند در میان جمع به تعادل روحی برسند. هدف مسعود نیز همین بود که کسی نتواند بطور مستقل «وجود» فیزیکی و یا حتی معنوی داشته باشد. البته تأثیرات منفی فقط روی این سه نفر نبود، این وضعیت زمینه را آماده می ساخت که دیگران حساب کار خود را داشته باشند و نه تنها معترض به وضع موجود نباشند، که خود را ذره ای افسرده و دلمرده نشان ندهند، چه رسد به اینکه بخواهند در این شرایط درخواست جدایی از سازمان داشته باشند). همۀ نفرات حاضر در محکمه دچار تناقض بودند چون از یکسو باید ظاهرسازی و ابراز شادمانی می کردند، و از سوی دیگر دلهره عجیبی در دلشان بوجود می آمد که ناشی از کلید خوردن مجدد نشست «دیگ» بود. روزهای سختی بود و همه انتظار داشتیم که چنین دادگاهی باز هم برگزار شود. در کنار آن یک دلخوشی هم موج می زد که شاید دادگاه برای همین 3 نفر بوجود آمده باشد، اما دیری نپایید که این دلخوشی ها فروپاشید.
چند روز بعد از این جریان متوجه شدیم اثری از زنان قرارگاه هفتم نیست. هرگاه چنین وضعی پیش می آمد می دانستیم که برای نشست مسعود و مریم رجوی و یا مهوش سپهری رفته اند (گاه ابتدا مهوش برای زنان نشست می گذاشت تا زمینه را آماده کند و بعد مریم یا مسعود وارد می شدند و کار را ادامه می دادند). این غیبت سه چهار روز بیشتر نبود و کم کم سرو کلۀ برخی از زنان پیدا گردید، اما تغییر شگفتی در آنان مشاهده می شد. تغییری که در طول 12 سال گذشته به ندرت و تنها دو یا سه بار در آنها دیده شده بود.
یادآوری و توضیح: همانگونه که در بخشهای اول کتاب شرح دادم هنگام شروع نشست های انقلاب در اواخر پاییز و در طول زمستان 1368 کلیه افراد مسئول به شکل لایه ای به نشست می رفتند. در طول این نشست ها و در پروسۀ پروژه نویسی «بند الف»، زنان مجاهد را می شد در حالتی بسیار مهربان و پر از لبخند مشاهده کرد که نشانگر یک تحول درونی در ایشان بود، در عین حال در خفا و در حین «انقلاب کردن» به شدت منقلب بودند و گاه می شد چشمان اشک آلود شان را که تلاش می کردند بپوشانند، مشاهده نمود. در همان زمان، تا حدودی می شد برخی مردان را هم در چنین وضعیتی مشاهده کرد که خودم شاهد بودم برخی از افراد چه زن یا مرد در اتاقی در بسته به آرامی گریه می کنند… دومین دوران زمانی بود که «بند دال» آغاز شده بود و بسیاری از زنان مسئول چهره ای سرشار از محبت و لبخند داشتند. البته این وضع دیری نپایید… در ابتدای «بند شین» نیز زنانی که به مرحله نامزدی و یا عضویت شورای رهبری مجاهدین رسیده بودند در چنین وضعیتی قرار داشتند. بعد از آن دیگر نمی شد چنین حالتی را در زنان مشاهده کرد، بویژه بعد از رفتن مریم به فرانسه، چهره ها بگونه ای دیگر مشاهده می شد و رابطه ها و مناسبات بین زن و مرد روز به روز تیره و تیره تر می گردید. عمدۀ زنان در این ایام تا مدت ها با حالتی قهرآلود و غضبناک مشاهده می شدند. البته آنچه می گویم عام نیست، ضمن اینکه موضوع بطور خاص راجع به زنانی است که در رابطه تنگاتنگ با مردان و در بخش فرماندهی بودند.
بعد از بازگشت مریم به عراق -در ابتدای دوران سین آ- مجدداً برای چند هفته زنان مجاهد با کمی رأفت و مهربانی برخورد می کردند. از آن پس، تا سال 1380 رابطه بین زن و مرد توسط مسعود و مریم رجوی (و با کمک مهوش سپهری) بگونه ای شکل داده شد که آنها از یکدیگر دافعه داشته باشند و هیچگونه عشق و محبت بین آنها برقرار نشود. مسعود می ترسید که این عشق و عاطفه، زمینه را برای فروپاشی تشکیلات و تزلزل رابطه بین اعضا و خودش فراهم کند. البته یک تلاش موازی هم انجام می گرفت که بین خود زنان و یا بین مردان نیز رابطه ها دوستانه نشود. اساساً مسعود به مرور هرگونه رابطه دوستانه را زنگ خطری برای خود تلقی می کرد که بعد به آن بیشتر خواهم پرداخت.
زنانی که به قرارگاه برگشته بودند بسیار مهربانانه و با لبخند برخورد می کردند که گویی منقلب شده اند. این البته برای من خوشایند بود چرا که طی چند سال گذشته آنچه از زنان شورای رهبری دیده بودیم حالت های بغض، خشم، اهانت و تهدید بود. تصورم بر آن بود که شاید مسعود برخورد آنان را به چالش کشیده و از آنان خواسته که با افراد رابطه بهتری داشته باشند، هرچند واقعیت چیز دیگری بود که آن زمان به ذهنم خطور نمی کرد. لحظات دلنشین و ارزشمندی که مسعود از روی کبر و غرور بی پایان برای سال های طولانی از ما دریغ داشته بود که نسبت به یکدیگر عشق بورزیم، دوباره برای چند روز نصیب ما شد اما خیلی زود به پایان رسید، پایانی بس دردآور، شگفت انگیز، ملتهب کننده و تأسف بار که در ادامه به شرح آن خواهم پرداخت.
حدود یک هفته از بازگشت زنان نگذشته بود که ما را برای یک نشست فراخواندند. محل نشست در جایی بود که برای ما تازگی داشت. این نشست بجای سالن عمومی، در سنگر زیرزمینی فرماندهی انجام می گرفت. (پس از تجربه حمله خمپاره ای و کامیون انفجاری، یک سنگر ضدبمب زیرزمینی با هزینه بسیار بالا برای حمیدۀ شاهرخی در ق.حبیب ساخته شد که پس از وی در اختیار ژیلا دیهیم قرار گرفت. این سنگر زیرزمینی شامل دو اتاق بزرگ و کوچک، آبدارخانه و مجموعه بهداشتی بود تا در مواقع خطر، فرمانده به همراه اعضای ستاد بتوانند برای مدتی در این محل زندگی کنند).
با شنیدن این خبر، با کمی دلهره به سنگر رفتیم. اتاق بزرگتر که از قبل چیده شده بود شامل حدود 30 صندلی برای مردان، چند صندلی برای زنان و یک میز و صندلی برای ژیلا دیهیم می شد. حالت چینش شبیه یک دادگاه بود، با این تفاوت که جایی برای هیئت منصفه و وکیل وجود نداشت و در آن فقط قاضی و دادستان ها حضور داشتند!. مشخص بود که باز هم نشست دیگ در راه است. هرکس بر این تصور بود که خودش سوژه آنروز نشست باشد، اما عجیب اینکه نشست خاص مسئولین قدیمی سازمان بود که همگی در مناصب بالای نظامی و اجرائی قرار داشتند. کسانی چون مرتضی اسماعیلیان (برادر جواد) فرماندۀ مقر حبیب، اسماعیل مرتضایی (برادر منصور) معاون مرکز، نادر دادگر معاون عملیاتی، «وحید باطبی» و افرادی از این قبیل سوژه اصلی این نشست بودند، یعنی برای اولین بار بالاترین مسئولین قرارگاه در حضور فرماندهان دسته ها و یگان ها سوژه می شدند!. مسعود رجوی برای فرار از پاسخگویی در قبال شکست های سیاسی و نظامی، درصدد برآمده بود تا با سرکوب بالاترین مهره های خویش، مسائل «سیاسی» را به حاشیه ببرد. در واقع به جای اینکه پاسخی برای مسائل سیاسی و نظامی بوجود آمده بدهد، نیروهای خود را وارد دور دیگری از یک سرکوب کرد. تنها دو هفته پیش از آن، گفته بود هیچکس به مسائل سیاسی فکر نکند تا از طریق کانال های تشکیلاتی توضیحات لازم داده شود. حالا وی می خواست پاسخ خود را از طریق سرکوب به همگان برساند.
بطور معمول کسی به خودش اجازه نمی داد که به چنین مردانی با آن سابقه تشکیلاتی، ایدئولوژیکی و اجرائی (بویژه جواد و منصور) تهاجم کند و آنان را مورد هتک حرمت و فحاشی قرار دهد. اما مسعود بخوبی زمینه را آماده ساخته بود تا کلید اولیه تهاجم آغاز و «حرمت ها» در همان قدم اول شکسته شود. اساساً بند «ف» انقلاب مریم با هدف شکستن فردیت و «حرمت» ها آغاز شده بود تا همه مجاهدین آبروی خود را ببرند و نثار «آبروی مسعود» نمایند.
لذا، پس از شروع نشست برای اولین سوژه، با مشاهده سکوت و نرمی مردان حاضر در جلسه، زنانی که چند روز قبل از آن در حضور مسعود و مریم آموزش شیوه حمله به همدیگر را آموخته بودند، با تهاجمی عجیب که همۀ مردان حاضر در سالن را به حیرت واداشته بود، سوژه (دشمن فرضی) را با فریادهایی بلند و جیغ هایی کر کنندۀ و سخنانی زشت و توهین آمیز مورد هجوم قرار دادند و برای لحظاتی طولانی سنگر فرماندهی را غرق در غوغا و همهمه کردند. صورت های این زنان از شدت فریاد قرمز شده بود و بطور مداوم دستان خود را به صورت مشت کرده و تهدید آمیز (که گویی نشانی از مشت آهنین مسعود رجوی بود) بسوی سوژه می چرخاندند. من که تا آن لحظه هرگز چنین حالتی را از زنان ندیده بودم، از یکسو غرق حیرت و از سویی دچار دلهره شده بودم که چه اتفاقی برای آنان افتاده است؟
ناگفته نماند که تا چند روز پیش تر، چهره مهربان و لطیفی از برخی زنان مسئولِ بازگشته از نشست به نظرم آمده بود ولی با آمدن بقیه زنان مجاهد، متوجه یک درهم شکستگی (و یا اندوه و شاید هم دلهره) در سیمایشان شده بودم. اما دیدن این صحنه، همه چیز را برایم روشن کرد که بی تردید مسعود همین سناریو را برای آنان پدید آورده و امروز آنان ناچار اند در این کارزار برای نشان دادن حل شدگی در «انقلاب رهایی ساز مریم» و قرابت هرچه بیشتر به رهبری، با تمام قوا به دشمنان مسعود (که اینک در قامت مسئولین قدیمی سازمان جلوه یافته بودند) بتازند و به عهد و پیمان خود با «خدا و خلق» وفا نمایند!… دیدن چنین صحنه دردناکی که نشان از درماندگی شدید مسعود در برابر بحران های موجود داشت، حقیقتاً متأثر کننده بود. شکست های پی در پی در عرصه سیاسی، نظامی، استراتژیک و حتی تشکیلاتی – ایدئولوژیکی، او را وادار کرده بود برای ادامۀ حیات، به سرکوب نزدیکترین یاران خود دست بزند و آنان را به جان یکدیگر بیندازد!.
انرژی های بی کرانی هر روز در نشست های مختلف بجای اینکه صرف تدریس، پژوهش، پیشرفت و یادگیری دانش سیاسی-اجتماعی و فناوری روز شود، صرف جنگ و جدال های بی پایان و بی ارزشی می شد که نام رهایی بخش به آن داده بودند!. این مجموعه نشست ها (که تلاش داشتند بخشی از نشست های ایدئولوژیک و در راستای تعمیق هرچه بیشتر انقلاب مریم تلقی شود) سه روز بیشتر ادامه نیافت و پس از اینکه مسئولین درجه اول در این سنگر فرماندهی مورد تهاجم قرار گرفتند، نوبت به مدارهای دوم رسید و نشست ها به داخل سالن های غذاخوری مراکز منتقل گردید تا به اندازه یک گام همگانی تر شود. با اینحال همچنان افراد حاضر در نشست را فرماندهان دسته به بالا تشکیل می دادند و رده های پایین تر در آن شرکت داده نمی شدند. مجموعاً در حد چند جلسه دیگر نشست ها ادامه پیدا کرد.
حدود یکماه از نشست سیاسی مسعود و آغاز اینگونه نشست های دیگ گذشته بود اما سرکوب بزرگتری در چشم انداز بود. سرکوبی که شاید بتوان آن را از سیاهترین و ضد انسانی ترین پرونده های نقض حقوق بشر رهبری مجاهدین و در عین حال یکی از نابخردانه ترین کارهای وی در حساسترین شرایط زمانی به حساب آورد، اشتباه بزرگی که بعدها مسئولین سازمان بطور غیرمستقیم و مستقیم به آن اشاره نمودند.
ادامه دارد….
حامد صرافپور