در قسمت سوم خاطرات آقای علی اکرامی خواندیم: با ایجاد شرایط امنیتی و نظامی، بسیاری از هواداران برای جلوگیری از دستگیری مجبور به ترک شهر و خانه و خانواده شدند. من هم از 8 شهریور سال 60 که بصورت اتفاقی از دستگیری جستم، بدلیل نداشتن سرپناه خیلی از شب ها و روزها را در قبرستانها، کف خیابانها و بیابانهای اطراف شهر گذراندم. آن سالها بدترین و سخت ترین روزهای زندگی اعضاء و هواداران بود.
***
رجوی به محض حضور در خاک عراق تشکیلات نظامی به اصطلاح ارتش آزادیبخش ملی که ارتشی کوچک در درون ارتش عراق بود را تشکیل داد. این به اصطلاح ارتش تماما به لحاظ لجستیکی و ادوات و جنگ افزارهای نظامی و همچنین آموزش نظامی توسط صدام حمایت میشد. صدها مستشار نظامی عراقی در پادگان اشرف کار آموزش نظامی اعضای مجاهدین خلق در رسته های مختلف را برعهده داشتند. ارتش عراق با یکان های توپخانه و خمپاره ای عملیات های نظامی مجاهدین خلق -عملیات هایی توسط تیم های رخنه ونفوذ به اصطلاح ارتش آزادیبخش – را پشتیبانی می کردند. که در جریان آن سربازان ایرانی دستگیر و تحویل ارتش عراق داده می شد تا درگام بعد تحت بازجویی و شکنجه استخبارات عراق قرار گرفته و اطلاعات نظامی آنها تخلیه گردد.
بکارگیری این شیوه بقدری منزجر کننده و تنفر برانگیز بود که برخی از اعضا به آن اعتراض داشتند و در جلسات بشکل بیان تناقضات ذهنی سوال می کردند چرا سربازان که بدون اختیار به جبهه آورده میشوند هدف سلاح مجاهدینی قرار می گیرند که ادعای آزادی خلق را دارند؟! درجریان عملیات های مشترک مجاهدین خلق و ارتش عراق بسیاری از اعضا کشته و زخمی شدند.
اوج جنایت رجوی در حق اعضا در ماجراجویی موسوم به فروغ جاویدان صورت گرفت که شکل یک تراژدی داشت. در مراحل آمادگی تشکیلات خارج کشوری مجاهدین خلق با دستورالعمل رجوی نیروهای ساده دل و هوادار در کشورهای مختلف را با ساده سازی عملیات و بحث سرنگونی فریب می دادند و جذب می کردند و به عراق اعزام می کردند. آنها که هیچگونه آشنایی با سلاح و ادوات نظامی نداشتند بدلیل اینکه فقط چند روز قبل از عملیات به عراق و پادگان اشرف رسیده بودند فرصت آموزش سلاح را پیدا نکردند.
آنها بگونه ای ساده لوحانه تحت تاثیر دروغ های عوامل رجوی در خارج کشور قرار گرفته بودند که باورشان شده بود سه روزه در تهران خواهند بود! بسیاری از آنها بهمراه خود اسباب بازی بعنوان هدیه برای کوچک ترهای خانواده در ساک هایشان جاسازی کرده بودند. آنها فی الواقع نمی دانستند سفری بی بازگشت در پیش رو دارند. رجوی در اوج توهم احمقانه تاکتیک سفر “پیک نیکی” را انتخاب و بکار گرفت که بهای آن شکست مفتضحانه و کشته شدن و اسارت بسیاری از اعضا بود.
رجوی بدینگونه برای ارضای تمایلات قدرت طلبانه نزدیک به دو هزار نفر از اعضا را به قربانگاه فرستاد. مابقی هم همچون لشکر تار و مار شده به عراق گریختند. بسیاری از اجساد سوخته اعضا در بیابانها و دشت حسن آباد و تنگه چهار زبر پراکنده باقی ماندند تا پژواک جنایت رجوی را در دشت و کوه و صحرا طنین انداز کنند.
قرارگاه اشرف بعد از بازگشت لشکر شکست خورده رجوی به ماتم و عزا تبدیل شده بود. جای رفیقان درآسایشگاهها خالی بود وتخت های خالی وکمدهای بسته جان باختگان بدجوری به ذوق میزد. براستی رجوی چگونه می خواهد پاسخگوی خون آنها باشد؟! این آخرین عملیات نظامی مجاهدین خلق در قالب کلاسیک بود.
من چند روز بعد مسئولیت داشتم برای خاکسپاری کشته شدگان به کربلا بروم. با کامیون اجساد را از پشت جبهه به کربلا منتقل می کردند. اجساد بشدت سوخته و قابل شناسایی نبودند. انبوهی از آنها دست و پا و سرهایشان از بدن جداشده بود. 150 جسد را در قطعه 6 قبرستان به خاک سپردیم. درقبرستان وادی السلام قطعه های 5 و 6 متعلق به کشته شدگان مجاهدین خلق بود. درقطعه 5 کشته شدگان عملیات های موسوم به آفتاب و چلچراغ دفن شده بودند. درجریان خاکسپاری قربانیان عملیات موسوم به فروغ گاها مجبور بودیم از روی پلاک های خون که در روزهای قبل از عملیات بین اعضا توزیع شده بود آنها را شناسایی کنیم. ولی در مجموع صدنفر از کشته شدگان شناسایی نشدند و بعنوان قربانیان مجهول دفن شدند. آن شب براستی برای ما صحرای محشری بود بعضی از اجساد که دست و پا و سرشان از تن جداشده بود را می بایست با زحمت زیاد کنار هم قرار می دادیم تا جسد کامل شود. این اجساد به هنگام انتقال به خاک عراق مورد حمله هواپیماها و بالگرد های ارتش ایران قرار گرفته بودند. بوی تعفن ناشی از سوختگی بشدت آزارمان می داد. سه شبانه روز کار خاکسپاری قربانیان ادامه داشت، درحالیکه آخرین وداع را با دوستانم که تاهمین چند وقت پیش در کنارشان بودم میکردم با خودم زمزمه می کردم به کدامین گناه؟ براستی باید از رجوی پرسید خیانت چیست؟ خائن کیست ؟
ادامه دارد…
علی اکرامی