در مقاله قبلی تا آنجایی پیش رفتیم که نقی ارانی همه ما را تهدید کرد که شما را زیر تانک می گذاریم و ما هر چند که ترس داشتیم ولی تنها چیزی که به ذهنم میآمد این بود ما که بی صاحب نیستیم .
سرو صدایی میآمد ومشخص بود که ته راهرو است ولی مشخص نبود صدای چه کسی است .
برای یکی دو ساعت هر کسی توی خودش بود که یکی از نفرات گفت بیایید بازی کنیم که مقداری گل یا پوچ بازی کردیم. یک دفعه درب اتاق باز شد وعادل داخل شد و گفت همه پاشید روبه دیوار بایستید .
وقتی که ایستادیم بازرسی بدنی شدیم بعد همه وسائل ما رو بیرون بردند و برگرداندند و همه جای اتاق را تفتیش کردند آن هم نه به آرامی بلکه با سرو صدا کردن و دشنام دادن. بعد معلوم شد قضیه چیست و مجید عالمیان برگشت گفت کلت رو کجا مخفی کردید؟ پیداش می کنیم دمار از روزگارتان در میاریم. بعد از این حرف مجید و مختار یه چیزی در گوش عادل گفتند بعد هم رفتند بیرون و درب را بستند.
قلب یک به یک ما مثل چی میزد. در این میان چیزی به ذهنم زد و گفتم اینها همه مار را لخت کرده بودند و آوردند اینجا چطور کلت آوردیم داخل؟ همه با هم زدیم زیر خنده و هر کسی سر جایش نشست.
بعد از شام بازم مختار سرو کلش پیدا شد و با آن لهجه شمالیش برگشت گفت آمارگیری داریم!
من از دهنم در رفت گفتم کسی از اینجا بیرون نرفته چون راهی نیست که سیاج نکشیده باشند!
برگشت داد زد گفت مگه از تو سؤال کردم و هر چه لایق خودش و اقوامش بود نثار من کرد من هم ساکت شده ونشستم. همه نفرات ردیفی نشستیم، آمار گرفت و رفت .
آن شب تا صبح داشتم به خانواده ام فکر می کردم و بارها به خودم می گفتم چگونه فریب اینها را خوردم که حالا هم این بلا را سرم میآورند؟!
صبح که شد توی اتاقها ولوله ای برپا شد، یک دفعه درب اتاق ما باز شد و اسم چند نفر را خواندند که گفتند وسائلتون را جمع کنید و رو به دیوار بایستید تا چشم بند را بزنیم! ظرف چند دقیقه همه ما را بخط کردند و هر کسی باید پیراهن نفر جلوی را میگرفت وحرکت کند. توی راهرویی که بود چندین بار ما را چرخاندند و بعد توی یک اتاق رفتیم.
وقتی چشم بند را باز کردم آنچه را می دیدم باور نمیکردم که حتی نفرات قدیمی تر را ببینم آنهایی که در عملیاتهای سازمانی مهران و دهلران شرکت کرده بودند و به گفته خود فرقه در عملیات فروغ هم شرکت داشتند.
ترس برم داشت که چه بلایی سر من و بقیه می خواهند بیاورند!
غلامرضا شکری ، تیرانا
سلام ، بسیار مشتاقم که ادامه خاطرات آقای شکری را بخونم، لطفا قسمتهای بعدی خاطرات ایشان را منتشر کنید .