اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی
بهزاد علیشاهی، بیست و یکم آوریل 2007
روز بزرگداشت سعدی است ، از سعدی گفتن و نوشتن و بزرگداشت وی، کار دشواری است ، چرا که خود بزرگ است و همگان بسیار از سعدی میدانند.
هرکس حداقل چند بیتی ، ضرب المثلی و یا داستانی از سعدی را درخاطر دارد ، اگر کسی تنها فقط همین یک بیت را بیاد داشته باشد که
بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش زیک گوهرند
باز هم بقول سعدی
اگـر در سـرای سـعادت کسـسـت
ز گفتار سـعدیـش حـرفـی بـسست
گفتم که از سعدی نوشتن دشوار است وبه همان اندازه از سعدی ننوشتن هم ،کار دشواری است ، دشوار از این سبب که بزرگ مردی چون او و روز گرامیداشت و سکوت ؟؟!!!!!!
سالیان درازی که در سازمان مجاهدین بودم ، هیچگاه امکان خواندن دوباره آثار سعدی برایم وجود نداشت ، این کار و در کل هرکتاب خواندن و مطالعه ای در آنجا ضد ارزش بود و کاری بیهوده و باطل تلقی میشد ، حتی برای دزدکی خواندن هم بیشتر ازمشکل جا و محلش ؛ مشکل نداشتن منابع بود که مانع میشد.
برای همین من بودم و تکرار آنچه از سعدی در خاطرم مانده بود.آنجا که استادمان در کلاس با صدای گرم میخواند
آن شنیدستی که در صحرای دور
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
و یا آنچه از زنده یاد یدالله بهزاد شاعر شهرمان شنیده بودم که :
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد
همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد
هر که درمان میپذیرد یا نصیحت مینیوشد
بله با اینها روزگار میگذراندم و یاد سعدی در دل داشتم و به اقتضای حوادث گاه به طنز و گاه به جد حکایتی از سعدی در خاطرم میامد،
برای مثال در تنگناها ی نامردمی سازمان که میدیدم در اشرف گیر افتاده ام ومیدیدم که جان آدمیان آنجا، در مقابل مطامع و قدرت طلبی مسعود رجوی چه بی ارزش است از سعدی به یادم میامد که :
فـراق دوسـتانش بـاد و یـاران
که ما را دور کرد از دوستداران
دلـم در بنـد تنـهایی بفـرسـود
چـو بلبل در قفـس روز بهـاران
هـلاک ما چنان مهـمل گـرفـتند
کـه قتل مـور در پای ســواران
بـه خیل هر که می آیم بـه زنهار
نمی بینـم بـه جـز زنهارخواران
نـدانسـتم کـه در پایان صـحبت
چنیـن باشـد وفای حـق گـزاران
و هرگاه که رجوی در نشست ها، مست از قدرت کاذب وکبر گزاف؛ از سرنگونی میگفت. و میگفت این آخرین گام است و آخرین مرحله ؛ باز یاد سعدی می افتادم و داستان بازرگان مالیخولیایی که :
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست؟ گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم.
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای گفتم
آن شنيدستى كه در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یاقناعت پر کند یا خاک گور
و یا وقتی در بحبوحه جنگ آمریکا در عراق میدیدم درحالی که همه کشور در آتش متجاوزان سوخته و به غارت رفته ؛ اینان به رفتار خوب آمریکائی ها با مجاهدین سرخوشند و شاد از اینکه اشرف در امان است یاد شعرسعدی میافتادم که :
شبـی دود خلـق آتشی بر فـروخت
شـنیدم که بغـداد نیمی بسـوخت
یکی شُکر گفت اندر آن خاک و دود
کــه دکـان مـا را گـــزندی نبــود
جهاندیده ای گفتش ای بـوالهـوس
تـُرا خـود غم خویشـتن بود و بـس؟
پسـندی کـه شـهری بسوزد به نار
اگــر چه سَـرایت بــود بــر کنار ؟
توانگر خود آن لقمه چون می خورد
چو بیند که درویش خون می خورد؟
تُنُکـدل چـو یـاران بـه منـزل رسـند
نخسـبد کــه وامانـدگـان از پسـند
هـمـینـت بسندسـت اگـر بشنـوی
که گـر خـار کـاری سـمن نـدروی
و باز بعد از خلع سلاح وقتی برای آمریکائی ها امضا کردیم که دیگر دست به سلاح نمیبریم و از طرف سازمان به همه ما گفتند که طوماری پرکنیم که از سلاح متنفریم و شب باز نشست سیاسی بود که آمریکا به ما سلاح میدهد یا در عراق میتوانیم تهیه کنیم ؛ یاد این ابیات ازسعدی افتادم که :
«گربه مسکین اگر پر داشتی// تخم گنجشک از زمین برداشتی»
«آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی// یک شکم در آدمی نگذاشتی»
و وقتی تلاشهای سازمان برای بیرون آمدن از لیست تروریستی که امکان فعالیت در خارج کشور را به او بدهد شروع شد ، از این داستان سعدی یاد میکردم که :
موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت این چه حالتست؟ گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته اکنون به قصاص فرمودهاند
موسى عليه السلام به حم جهان آفرين اقرار کرد و از تجاسرخویش استغفار
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض
آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پرش
آن کس که توانگرت نمیگرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند
و بر همین منوال گاه بر مقتضای زمان یادم میامد که :
«هرکه را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند// گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را»
نان خود با تره و دوغ زنـی// به، که بر خوان شه آروغ زنی»
«مکن ترک تازی، بکن ترک آز// بهقدر گلیمت بکن پا دراز»
«دادار که برما در قسمـت بگشـاد// بنیاد جهان چنان که بایست نهاد// آنراکه نداد از سببی خالی نیست// دانست سرو بهخـر نمیباید داد»
و همین چند روز پیش که سازمان بنای فحاشی گذاشته بود و مرا مزدور میخواند، و بعد ایمیل تهدید آمیزی رسید که میکشیمت و کسی هم خبردار نمیشود برایش از سعدی نوشتم که:
«سنگ بدگوهر اگر کاسه زرین شکند// قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود»