پاییز سال 92 بود. دلم برای تولد فرزندم می تپید و هر لحظه احساس می کردم نفسم به نفس او بسته است. بالاخره بعد از مدت ها انتظار زمان موعود فرا رسید تا این که او را در دستگاه گذاشتند. وقتی به سراغش رفتم فرزندم برای اولین بار چشمانش را به روی این دنیا باز نمود و برای اولین بار پدرش را دید. لحظه بسیار خاطره انگیزی بود و سر از پا نمی شناختم و به فرزندم گفتم که آمدن تو را به این دنیا تبریک می گویم و انشاالله که آمدنت با خیر و برکت همراه باشد.
نمی دانم آن شب چگونه به من گذشت و تا صبح نخوابیدم تا فرزندم که پسر بود از بیمارستان مرخص شد وقتی به چشمان مادرش نگاه می کردم از خوشحالی اشک می ریخت و عنوان می کرد پدر شدی. وقتی به خانه بازگشتم از دیدنش سیر نمی شدم.
در منزل با دیدن فرزندم در فکر فرو رفتم و به یاد سالیانی که در مناسبات سازمان مجاهدین خلق در عراق گذراندم افتادم و به خودم می گفتم چه می شد که خانواده ها مانند بقیه گروه های موجود در دنیا روابط خود را داشتند و با تولد فرزندان شان خیر و برکت به مناسبات وارد می کردند؟ چرا رجوی سالیان با فریب و دروغ ما را از داشتن فرزند این فرشته آسمانی محروم نموده بود؟ در همین موقع به یاد خانواده هایی افتادم که چگونه حاضر شدند به دستور رجوی فرزندانشان را به خارج از عراق فرستاده و دیگر از آنان خبری نداشته و به نوعی رجوی کودکان را در مقابل پدر و مادرشان به گروگان گرفته بود . سؤال این بود که مگر کودکان چه مشکلی برای رجوی ها ایجاد می کردند؟ رجوی می خواست با گروکشی فرزندان، پدر و مادرانشان را به بردگی بگیرد.
اکنون از لحظه تولد فرزندم و احساسی که در آن لحظه داشتم را با پسرم صحبت می کنم و او هم هیجان دارد که بیشتر از احساس ما از تولد خودش بداند و این که از آمدن وی چقدر خوشحال شدیم و هر بار اشک در چشمانم حلقه می زند چون می خواهم بداند که به دنیا آمدن فرزند برای پدر و مادر چقدر مهم است و حتی حاضرند جانشان را برای وی فدا کنند و بداند خداوند چه نعمتی را به ما ارزانی داشته است.
اما هر بار که این مسأله را با پسرم در میان می گذارم انگار بغض نمی گذارد که تعریف کنم چون همان لحظه به یاد کودکانی در سازمان مجاهدین خلق می افتم که چگونه رجوی آنان را به بهانه جنگ در عراق به اروپا فرستاد تا آن ها را به بردگی بگیرد.
اکنون معنی شیادی و حقه بازی رجوی در مورد انحلال خانواده را می فهمم، چون وی خودش از انسانیت تهی است و هیچ احساسی هم ندارد و فقط تشنه قدرت طلبی است و در این راه حاضر است همه چیز را فدا کند.
با تولد فرزندم دنیا برایم رنگ و بوی دیگری پیدا کرد و دیگر روز قبل با روز بعدم یکی نبود و مانند دوران مناسبات سازمان مجاهدین خلق نبودم که هر لحظه برای ظاهرسازی و درگیر نشدن با تشکیلات باید با فریبکاری و حمل تناقض، روزم را شب می کردم. احساس می کردم چگونه در این مدت با سال های گذشته که با هدفی پاک وارد مناسبات سازمان شده بودم همه چیز از بین رفت و از درون تهی شدم. وقتی به داخل کشور و نزد خانواده ام آمدم حرفی برای گفتن نداشتم جز سرافکندگی و شرمساری که این سالیان عمر خود را در راهی تلف نمودم که هیچ معنایی نداشت.
بعضی اوقات در مورد تجربه حضورم در عراق البته به شکل دیگری با پسرم حرف می زنم و این که نباید مانند پدرش هیچ چیزی را بدون اطلاع یافتن و تحقیق قبول کند. خوشبختانه احساس می کنم که او مانند من نیست و در دورانی قرار دارد که می تواند خیلی راحت به سطح بالایی از آگاهی دست یابد تا اسیر فرقه های مخرب همانند فرقه رجوی نشود.
در مورد لحظات حضور بسیار شیرین پسرم در کنارم می توانم سال ها حرف بزنم و خاطره تعریف کنم. من دریافتم که چگونه رجوی ها این لحظات شیرین را از ما گرفتند.
می خواستم مطالب دیگری هم از لحظات بسیار شیرینم عنوان کنم ولی باشد برای وقت دیگر اما چیزی که در انتها باید بیان کنم پیامی است به اعضای باقی مانده در سازمان مجاهدین خلق در آلبانی که دریابند چگونه عمر خود را با دروغ های فریبنده رجوی تلف نمودند و بسیار خوشحالم که توانستم از مناسبات فرقه ای رجوی جدا شده و اکنون به خوشبختی که می خواستم رسیدم.
پسرم انشاالله همیشه در کنارت باشم و برایت از تجریبات خودم تعریف کنم تا تو بتوانی با استفاده از تجربیات من فرد مفیدی برای کشور خودت و بقیه افراد باشی.
هادی شبانی