عبدالمهدی بایمانی اهل ماهشهر در استان خوزستان بود که همانند دوستانش عبدالرسول قنواتیان و بهمن عتیقی در اوج جوانی و در آرزوی زندگی در یک کشور اروپایی بوسیله تیم های قاچاق انسان فرقه رجوی و به امید واهی اقامت کوتاه مدت در اسارتگاه اشرف و بعد انتقال به اروپا در دام فریب مجاهدین خلق افتاد.
عبدالمهدی بایمانی را اولین بار حدودا سال 78 بود که در قسمت پذیرش قرارگاه اشرف دیدم، با توجه به سابقه همشهری بودن از مسئولین پذیرش درخواست ملاقات با من را داده بود. در مراسم شام او را در کنار رسول و بهمن که آنها هم بچه های ماهشهر بودند دیدم. قدی نسبتا بلند به همراه معصومیت خاص و عینک قطور و ته استکانی طبی که بر چشم داشت او را از بقیه متمایز می کرد. در ضمن صحبتی که با او داشتم مشخص شد که اصلا فرد سیاسی نیست و هیچگونه آشنایی قبلی با مجاهدین خلق ندارد.
آن شب از ماهشهر و همچنین خانواده ام صحبت کرد و من را به خاطرات سالیان گذشته برد و خانواده ای که سالیان از آنها اطلاعی نداشتم. بدلیل همسایگی با خانواده دایی ام و دوستی با پسر دایی ها در جریان پروسه گذشته من قرار گرفته بود. وقتی علت آمدنش به اشرف را سوال کردم پاسخ داد مشکل بیکاری از یک طرف و میل و علاقه شدید به زندگی در یک کشور اروپایی که همیشه جز رویاهایم بود من را ترغیب کرد که به پیشنهاد یکی از دوستانم که همشهری من هم بود پاسخ مثبت بدهم.
او کانالی را به من معرفی کرد که کارش انتقال انسانها بصورت قاچاق به کشورهای حوزه خلیج فارس بود. ابتدا قرار بود که من را به کویت ببرد ولی مدتی بعد به من گفت برنامه تغییر کرده و می بایست اول به عراق بروی! با شنیدن نام عراق ابتدا شوکی برمن وارد شد، چون عراق کشوری بود که چندین سال با ما درحال جنگ بود و حتما رابطه خوبی با ما ایرانیان نخواهند داشت و از طرفی هنوز نا امن است. عبور از منطقه مرزی که هنوز می توانست محل صدها مین کشف نشده باشد بدجوری ذهن من را بخود مشغول کرده بود ولی توضیحات و اصرارهای زیاد دوستم ذهنم را برای رفتن قانع کرد. بخصوص اینکه احتمال میدادم ممکن است این آخرین فرصت باشد. شماره تلفن تعدادی از دوستان نزدیکم را گرفتم تا به محض رسیدن به یک کشور اروپایی با آنها تماس گرفته و آنها را تشویق به خروج از ایران کنم.
در آن لحظه دلم برای سادگی و صداقتش سوخت! آن شب بعد از شام جمعی و جشن مختصری که بخاطر ورود آنها در پذیرش گرفته بودند، از عبدالمهدی و دیگر دوستانش خداحافظی کردم و دیگر او را ندیدم تا اینکه اعلام شد عبدالمهدی در شهریور 1379 در منطقه مرزی آبادان هنگام بازگشت به داخل خاک عراق، در حین یک درگیری کشته شده است. از شنیدن خبر شوکه شدم! عبدالمهدی در منطقه آبادان چکار می کرد؟ اصلا احتمال نمی دادم بدلیل ضعف شدید چشم هایش او را به عملیات داخل کشور بفرستند. چون او بخصوص در شب ها نمی توانست براحتی حتی جلو چشمانش را ببیند؟ روز بعد و با انتشار اطلاعیه سازمان مشخص شد او را برای انجام عملیات بداخل کشور فرستاده بودند.
فرماندهان فرقه مجاهدین خلق حتی پایگاهی هم برای استقرار او تهیه نکرده بودند و از او خواسته بودند که از امکانات خانوادگی برای پوشش استفاده کند تا بدینوسیله برای خانواده اش هم مشکل امنیتی ایجاد نمایند. عبدالمهدی بایمانی بدین سان و در حالیکه بیش از 23 سال از بهار عمرش نمی گذشت توسط رجوی به کام مرگ فرستاد شد. جوانی که به عشق زندگی در یک کشور اروپایی در دام تروریست رجوی گرفتار و در حسرت این آرزو چهره در خاک سرد فرو کشید. فرقه ضد انسانی رجوی بعد از مرگ او خیلی تلاش کرد که با تبلیغات از او یک قهرمان عاشق مسعود و مریم، بسازد ولی آنچه در داخل تشکیلات بچشم می خورد جز آه و افسوس و حسرت و دلسوختگی اعضاء از غم مرگ عبدالمهدی، نبود. ننگ و نفرت ابدی نثار رجوی که این چنین احساسات و آرزوی جوانی را به بازی گرفت.
اکرامی