رحمان محمدیان در قسمت قبلی خاطرات خود گفت: من و رضا همسنگر هستیم. رضا اهل نوشهر است که من تا حالا نرفته ام ولی آنقدر رضا از آن برام تعریف کرده که با این شهر احساس آشنایی می کنم. رضا خیلی شوخ و سرزنده است و جلوی کسی کم نمی آورد ولی چشماش ضعیف و عینک طبی استفاده می کند. کلا در این سن جسما کمی ضعیف اما سراپا انرژی است.
***
…نم نم باران مدتی است شروع شده است اما هوا آرام است. به ما آماده باش داده شده است، همه وسایلمان را جمع کرده و آماده جابجایی شده ایم. در این مدت که اینجا بودیم مقداری تجربه جنگی کسب کرده و به شرایط نامتعین جبهه تا حدودی عادت کرده ایم. امشب می رود که تجربه ای دیگر از نوع خودش داشته باشیم. در این مدت دشمن نتوانسته جلوتر بیاید و زیر ضربات ارتش ایران از همه نوعش قرار داشته است، متحمل خسارات و ضایعاتی شده است و فهمیده است که از دیوار بلندتر از قدش می خواسته است بالا برود. حالا مجبور شده است که از کناره رود فاصله بگیرد ومواضع جلویی اش را چند کیلومتر عقب تر ببرد.
اینکه می گویم ضربات از همه نوعش واقعیت است. تیزپروازان هوایی بارها به مواضع دشمن حمله کرده و دراین میان توپخانه و خمپاره اندازهای ما امان از دشمن بریده اند. اما تیم های شکار تانک که من هم در بیشتر آنهایی که از یکان ما بوده شرکت داشته ام خواب را از چشمان دشمن ربوده وضمن وارد کردن خساراتی آرایش او را بارها بهم ریخته اند بنابراین ناچارا بارها مواضعش را عقب تر برده است .
… با این اوصاف فرصتی پیش آمده است که ما به سمت دشمن رفته و به او امان ندهیم تا تیم ها ی شکار تانک کارشان را بهتر انجام دهند. در عین حال از دید دیدبانهای خودی پنهان نباشد و تحرکات و کارهایش در دید ما باشد و… برای همین ما بایستی که از رود عبور کرده و در کرانه دور موضع بگیرم و منطقه محرمه را کمتر کنیم.( البته با اینکه این یک تاکتیک دقیق نظامی است اما ما بعدا بیشتر فهمیدیم که برای نیروی کمی مثل ما چه ریسکی در بردارد ) چرا که ما بعد که از رود عبور کردیم فهمیدیم که نه پلی پشت سر داریم ونه امکاناتی که در مواقع ضروری از رود عبور کنیم و اگر عراق کمیت نیروی ما را می دانست با یک حمله سریع همه ما از بین رفته یا طعمه امواج می شدیم! اما به هر حال نباید به دشمن امان می دادیم و البته نباید سازوکار واستعداد نیرویی ما را می فهمید.
القصه دستور عبور از رود داده شده و ما توجیه شدیم. باید از وضعیت تاریکی شب و باران استفاده و با چند کیلومترحرکت به سمت پایین از نقطه ای که دشمن حدس نمی زند عبور کنیم. باران و تاریکی البته برای ما هم محدویت هایی ایجاد می کرد، حرکت گروهی در این اوضاع و احوال مشکلاتی داشت. از جمله صورت اکثر بچه ها در برخورد با تیغ درختان خراش برداشته بود و…
هرچه بود ما به نقطه ای که برای عبور در نظر گرفته شده بود رسیدیم و لای درختان توقف کردیم تا ترتیب عبور و شکل کار معین شود. نقطه عبور در یک پیچ رودخانه است که رود در چرخش به سمت شرق پهن تر شده و شدتش کم شده است اما سمت عمیق رود در همین کناره نزدیک ما است. قرار شد که گروهی وبا گرفتن دست همدیگر عبور کنیم اما به علت بارانهای قبلی و فعلی سطح رود بالا آمده بود و جریان هم تند بود واولین گروه که توی آب رفت فهمیدیم که این کار شدنی نیست! چون جریان آب نفرات را برد و با کلی زحمت آنها و مقداری از وسایل آنها را از آب گرفتیم.
گفته شد چند نفر که شناگر ماهرند یک طناب را بین دوکرانه ببندند تا بقیه با کمک این طناب عبور کنند. اولین نفرات که به آب زدند و می خواستند طناب را وصل کنند نتوانستند و بازهم شدت جریان آب مانع می شد که شنا کنان خود را به آن طرف برسانند. بعد از مدتی که همه خیس و خسته شده بودیم چند نفر بومی و با یک «کلک» (نوعی وسیله سنتی عبور از رود که با تخته چوب و تیوپ درست می کنند) به کمک ما آمدند.
بعد از ساعت ها تلاش و عبور چند نفر طناب بسته شد و کلک را هم به آن وصل کردیم. گفته شد که نفرات با استفاده از طناب عبور کنند. اما خستگی و باران که همه را خیس کرده بود کار را مشکل می کرد. من وعباس و حمید داوطلب شدیم که کلک را هدایت والزامات و جنگ افزارها را با آن عبور دهیم . سه بار که وسیله بردیم به یک باره در حین عبور که وسط رود رسیده بودیم توپهای عراق در اطراف ما فرود آمد. فرمانده ما فریاد زد با سرعت حرکت کنید و توقف نکنید؛ اما گلوله که نزدیکتر هم می شد وانبوه هم بود هرگونه ابتکاری را از ما گرفته بود. کسی فریاد زد همانجا بمانید ، بچسبید به کلک و زیر آب باشید و ماهم همین کار را کردیم.
در بیرون رود همه لای شیارها پناه گرفته بودند. چند دقیقه رعب آور به همین منوال گذشت و هیچ کس حرفی نمی زد. چند دقیقه بعد فاصله سقوط گلوله ها به سمت جنوب کشیده و دور شد و فهمیدیم که شلیک دقیق نبوده واگر صدایی شنیده اند سمت را درست اما محل را دقیق نمی دانند. کار دوباره شروع شد. ما از زمانبندی خیلی عقب بودیم و اینکه ما قرار بود تا نیمه شب عبور و مواضع جدید را اشغال کنیم تا دم صبح هنوز مقداری از تجهیزات مانده بود. بهر حال با شروع روشنایی کار ما هم تمام شد. به ما که هنوز درگیر جابجایی بودیم گفته شد لباسهای خشک بپوشید و همین کنار لای بوته ها استراحتی بکنید. نفر می فرستیم که شما را به محل گروهان بیاورد.
*در این اثنا اما کسانی که زودتر عبور کرده و کمی هم استراحت( البته اگر باران وسرما و صدای انفجار امان داده باشد) کرده بودند به جلو رفته و چند موضع روی تپه های جدید ایجاد کرده بودند.
به هر حال ما مواضع جدیدی ایجاد کرده بودیم و با چند بار جابجایی بالاخره یک محل مناسب که عبارت از سه تپه کنار هم و یک برش پشتی داشت و می شد برای شب و حفاظت در روی آن سنگر ایجاد کرد برای گروهان انتخاب شد.
چندروز که گذشت با شناسایی چپ وراست محل دوباره جابجا شدیم و قرار شد برای استراحت شب همینجا سنگر بکنیم و کار شروع شد. بعد از سه یا چهار روز سنگرها آماده شد وحالا شب ناچار نبودیم که در فضای باز بخوابیم.
سنگرها مختلف بود. گروهی و تک نفره اما با تراورس روی آنها را پوشانده، پلاستیک انداخته و روی بعضی از آنها تا دومتر خاک ریخته بودیم به طوری که گفته می شد که ضد خمپاره شده اند.
من برای خودم یک سنگر در سینه جنوبی یک تپه در میانه آن کنده بودم. دیوارهای آن را با پتو پوشانده و با استفاده از جعبه مهمات دو طاقچه نقلی هم برایش درست کرده بودم که وسایلم را در آنها می گذاشتم. در این سنگر بعد از مدتها توانستم شب زیر نور شمع ( بعد از چند روز یک فانوس گرفتم)کمی کتاب بخوانم.
از کار سنگر و کارهای استقرار فارغ که شدیم روزها مقداری مواضع خودمان را جلو می بردیم. اما هر چند روز مواضع را تغییر می دادیم که بعد فهمیدیم این تاکتیکی است که دشمن استعداد نیرویی ما را نفهمد و فکر کند با تعداد بیشتری روبه رو است. این همان تهدید و ریسکی بود که گفتم. و این تهدید و ریسک را بیشتر وقتی فهمیدیم که یک تیم از تکاوران به منطقه ما آمده بودند ما کلی خوشحال شده بودیم که برای ما نیروی کمکی خواهد آمد! اما بعد فهمیدیم برای شناسایی و بررسی وضعیت آمده اند که آیا دراین محل امکان عملیات هست یا نه. اگر چه ما در جریان گفتگو و کار آنها نبودیم اما جسته وگریخته شنیدیم که فرمانده آن تیم به فرمانده ما گفته است هیچ میدانی بودن شما در این جا یک خودکشی است و اگر عراق به شما حمله کند قتل عام می شوید و فرمانده ما گفته بود میدانم اما من دستور دارم این نقطه را داشته باشم. ما فهمیدیم که باید بیشتر مواظب باشیم و با درک ریسک و خطر کارمان را بکنیم تا در جاهای دیگر بچه ها کارشان را برای ضربه و حمله به دشمن بهتر پیش ببرند.
مدتی گذشت و یک روز که بیدار شدیم چو افتاد که یک نیروی صد نفره در سمت شمال ما موضع گرفته و همسایه ما شده است ما کلی خوشحال شدیم و با کنجکاوی دنبال این بودیم که چه نیرویی هستند. بالاخره با چند نفر از آنها آشنا شده وفهمیدیم که نیروی داوطلب از شهرهای مختلف اطراف و از دزفول اعزام شده اند. بین آنان افراد با شغل های مختلف وجود داشت اما خیلی کم آموزش دیده بودند وهمین هم در روزهای بعد برای ما دردسر شد که نه فقط کمک کار نبودند بلکه اوضاع را بهم می ریختند. بااین تفاصیل که بی مقدمه و بدون درنظر گرفتن عواقب آن و حتی بدون کسب اجازه از سلسله مراتب محل حتی فرماندهان ،خودشان می رفتند وبه سمت عراقی ها شلیک می کردند و بعد چون نمی دانستند چکارکنند قسمت ما باید قضیه را جمع وجور می کرد که همین کارها در چند روز اول باعث مجروع شدن چند نفر شد. در یکی از همین اتفاقات بعد از فروکش کردن قضیه فرمانده گردان ما سرگرد… آنقدر عصبانی شده بود که کلت را کشیده و به هوا شلیک می کرد و می گفت خدایا چکار کنم و بعد با فرماندهان آنها ساعت ها گفتگو کرد و آنها را اقناع کرد که این کار اینها تا چه حد غیر ضروری و ضایعه بار است وهرکاری اینجا باید حساب شده باشد.
خلاصه بعد از دو روز از آن جریان این نیرو از ما چند کیلومتر فاصله گرفت. این کار اگر چه باعث می شد که ما از خطر یک قدم دوری کنیم اما چون ما دربین آنها دوستانی پیدا کرده بودیم برای ما چندان خوشایند نبود، خصوصا اینکه آنها از نظر لجستیکی خوب تأمین می شدند وبه ما هم کمک می کردند. مثلا یکی از آنان بعد از اینکه فهمید ما نوبتی به دزفول رفته و یا با پیغام به نفر پیک غذا سیگار و … تهیه می کنیم و قیمتش هم برای ما بالا است؛ با اینکه سیگاری نبود گفت تو دیگه نیاز نیست سیگار بخری و سریع رفت و دوبکس سیکار آورد و به من داد و گفت ما این را مجانی می گیریم و هروقت خواستی فقط اشاره کن!
بهرحال ما بعد از مدتی به منطقه و چپ و راست آشنا شدیم و هر روز ترددات دشمن را زیر نظر داشتیم و دیدبانهای توپخانه برای اشراف بیشتر به دشمن همراه بعضی از گروههای ما اعزام می شدند. برای اینکه دشمن استعداد و محل دقیق ما را نفهمد ما صبح قبل از روشنایی حرکت می کردیم و در مواضع مستقر شده و شب به محض تاریکی هوا به نقطه تمرکز بر می گشتیم. اما برای مواضع جلویی محل ثابتی نداشتیم فقط کافی بود که روی یک تپه خودی به دشمن نشان بدهیم که هستیم و هرچند روز یکبار محل را عوض می کردیم.
ادامه دارد…
کاش خاطر ات اقای محمدیان را ادامه میدادیدخیلی زیباوصادقانه نوشته افسوس ک این رزمتدگان رامنافقین کوردل صدامی فریب دادند صدافسوس