خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت بیست و یکم

ورود به کمپ اشرف - اولین یونیفرم نظامی

امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش گفت که به سمت مرز عراق حرکت کردیم. مسیر بسیار خشک بود و تا چشم کار می‌کرد، در هر دو طرف جاده فقط بیابان دیده می‌شد. بعد از حدود چهار ساعت، به مرز عراق رسیدیم.

وقتی به کمپ اشرف رسیدیم، مستقیماً به بخشی به نام “ورودی” رفتیم. اینجا همان منطقه مسکونی سابق بود که پیش‌تر همراه با خانواده‌های خود در خانه‌هایی یک‌شکل زندگی می‌کردیم. ورودی به‌طور رسمی بخشی از ارتش آزادی‌بخش مجاهدین محسوب نمی‌شد، بلکه یک ایستگاه اولیه بود که قبل از ورود به ارتش، باید از آن عبور می‌کردیم. هوا به‌شدت گرم بود، بالای ۵۰ درجه، آن‌قدر که احتمالاً می‌شد روی کاپوت ماشین‌ها تخم‌مرغ پخت!

این بخش مخصوص تازه‌واردهایی بود که به ارتش آزادی‌بخش ملی (NLA) و سازمان مجاهدین پیوسته بودند. مدت‌زمانی که هر فرد در ورودی می‌ماند، بسته به هویت و کشوری که از آن آمده بود، متفاوت بود. هدف اصلی این بخش، انجام بررسی‌های امنیتی دقیق برای اطمینان از این بود که افراد جدید، جاسوس یا نفوذی رژیم ایران نباشند. فرماندهانی که در این بخش حضور داشتند، از اعضای قدیمی و باانگیزه مجاهدین بودند که سال‌ها سابقه داشتند و به‌شدت منضبط بودند.

در مدت اقامت در ورودی، آموزش‌های نظامی ابتدایی مانند کار با کلاشینکف AK-47، مسلسل PKM، رزم انفرادی و آموزش‌های بقا نیز ارائه می‌شد. اما ما که کودکان مجاهدین بودیم و از اروپا آمده بودیم، نیازی به این بررسی‌های امنیتی نداشتیم، زیرا زندگی ما برای سازمان کاملاً روشن بود و هیچ شکی نسبت به ما وجود نداشت. بنابراین، حضور ما در ورودی بیشتر جنبه‌ای فرمالیستی داشت و فرصتی بود تا اراده ما برای پیوستن به NLA سنجیده شود. درحالی‌که برخی از افرادی که از ایران می‌آمدند، مجبور بودند برای جلب اعتماد سازمان، حتی تا چندین سال در این بخش بمانند و در عملیات نظامی علیه ایران شرکت کنند، ازجمله حملات خمپاره‌ای.
من و شریف تحت فرماندهی فردی به نام محمدرضا موضرمی قرار گرفتیم. او مردی بلندقد و چهارشانه بود با مو و سبیلی جوگندمی و نگاهی جدی. مشخص بود که او یک نظامی باتجربه است که سال‌ها در مجاهدین فعالیت کرده و در شرایط سخت آزموده شده است. او ما را به خوابگاهی که باید در آن اقامت می‌کردیم، برد و به ما یک کمد فلزی اختصاص داد تا وسایل خود را در آن بگذاریم.

وقتی وارد اتاق شدم، دیدم که در آنجا سه تخت سه‌طبقه وجود دارد. روی یکی از تخت‌های بالا، کسی دراز کشیده بود و تی‌شرت مایکل جردن و شلوار نظامی به تن داشت. وقتی برگشت، بلافاصله متوجه شدم که او یاسر اکبری است! یکی از کودکان مجاهدین که از آلمان آمده بود و در اوور در پاریس با او آشنا شده و رابطه نزدیکی برقرار کرده بودم. در سالن، یک پسر جوان دیگر با ارتودنسی روی دندان‌هایش نشسته بود. او حنیف بود، برادر بزرگ‌تر شریف. آنها چند روز زودتر از ما به عراق آمده بودند.

من از محمدرضا خواستم که هرچه زودتر یک یونیفرم نظامی برایم بیاورد. او با خنده گفت:

“چه جنگجویی! حتی نمی‌توانی برای پوشیدن لباس نظامی صبر کنی؟”

او اندازه‌های ما را یادداشت کرد و برای آوردن یونیفرم‌ها و اقلام بهداشتی رفت. وقتی برگشت، متوجه شدم که هم پیراهن و هم شلوار نظامی برایم بزرگ هستند. اما او گفت که سایز کوچک‌تر موجود نیست، پس مجبور شدم لبه‌های شلوار را تا بزنم تا بعداً برایم اندازه شود. همچنین چند تی‌شرت نازک برای پوشیدن زیر یونیفرم، لباس زیر و یک بطری شامپو دریافت کردیم. این اقلام را هر ماه به تعداد مشخصی به ما می‌دادند.

محمدرضا همچنین حمام و محل شست‌وشو را به ما نشان داد. در آنجا، چندین تشت بزرگ و پودر لباس‌شویی قرار داشت. او گفت:
“اینجا باید لباس‌های خود را با دست بشویید!”

با خودم گفتم: “با دست؟! اینجا ماشین لباس‌شویی ندارند؟!”

محمدرضا خندید و گفت: “شاید می‌خواهی صبحانه را هم آماده روی میز بگذاریم؟ اینجا ارتش است! همه‌چیز را باید خودت انجام دهی.”

گرمای سوزان و اولین وعده غذا

پس از آماده شدن، برای ناهار به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم که در ساختمانی بزرگ قرار داشت. برای رسیدن به آنجا، باید حدود ۲۰۰ متر در جاده‌ای آسفالت‌شده راه می‌رفتیم. وقتی از خوابگاه خنک و دارای تهویه خارج شدم، موج گرمای سوزانی به صورتم برخورد کرد. هوا چنان داغ بود که احساس می‌کردم پوست صورتم در حال سوختن است. همان لحظه به این فکر افتادم که چقدر سخت خواهد بود زندگی در این بیابان جهنمی برای مدت نامعلومی!

داخل سالن غذاخوری، چندین کولر نصب شده بود که فضا را خنک‌تر می‌کرد. همه در صف ایستاده بودند تا غذا بگیرند. من پشت سر یک زن با یونیفرم، روسری و چکمه‌های سیاه قرار گرفتم. وقتی دقت کردم، دیدم دوست من است! با خوشحالی فریاد زدم:

“سلام …!”

او برگشت، اما نگاهش پر از وحشت بود. چشمانش گشاد شده بودند و به من خیره شد، اما جوابی نداد! سپس برگشت و بدون گفتن کلمه‌ای غذایش را گرفت و جلوتر رفت. چه اتفاقی افتاده بود؟! ما سال‌ها در سوئد و پاریس با هم بودیم و او همیشه فردی جسور بود. چرا حالا این‌طور شده بود؟

این آخرین باری بود که او را از نزدیک دیدم و این سؤال برای همیشه در ذهنم باقی ماند.

کارهای روزانه در کمپ

بعد از ناهار، باید ظروف غذا را می‌شستیم. در گوشه‌ای وان‌های پلاستیکی با آب تاید قرار داشتند و هر روز یکی از واحدها مسئول شستن قابلمه‌های بزرگ آشپزخانه بود. اولین روز، من سه بار مجبور شدم ظرفم را دوباره بشویم تا تأیید شود که کاملاً تمیز است!
بعد از آن، محمدرضا اعلام کرد که باید چندین تویوتا لندکروز را با دست بشوییم. تعجب کردم! “ما یونیفرم نظامی پوشیده‌ایم و قرار است آموزش نظامی ببینیم، پس چرا باید ماشین بشوییم؟” اما بعد با خودم گفتم: “شاید این کار فقط ماهی یک‌بار انجام می‌شود.” پس در گرمای سوزان، شروع به شستن ماشین‌ها کردیم.

اما این پایان ماجرا نبود! بعد از اتمام کار، محمدرضا یک قیچی باغبانی بزرگ آورد و گفت که حالا باید بوته‌های خرزهره را هرس کنیم!
با خودم گفتم: “هرس کردن بوته‌ها؟! این چه ربطی به سرنگونی رژیم دارد؟!” اما محمدرضا فقط خندید و گفت:

“عجله نکن پسرجان، این‌ها هم جزو وظایف شماست. هنوز چیزهای زیادی برای یادگیری داری!”

آن شب، صدای شیپور “خاموشی” از بلندگوهای نصب‌شده بر تیرهای کنار جاده پخش شد.

آن شب متوجه شدم که کمپ اشرف فقط یک پایگاه نظامی نبود، بلکه مکانی برای سنجش اراده و صبوری ما بود.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا