
امیر یغمایی در قسمت قبل از پرواز پاریس به رم در ایتالیا گفت. تا در آنجا سوار هواپیمای دیگری به مقصد امان، پایتخت اردن، شوند.
همگی سوار ماشین شدیم و به سمت مرز عراق حرکت کردیم. مسیر بسیار خشک بود و تا چشم کار میکرد، در هر دو طرف جاده فقط بیابان دیده میشد. بعد از حدود چهار ساعت، به مرز عراق رسیدیم. درست در آن سوی مرز، یک تابلوی نقاشی بزرگ از صدام حسین دیده میشد و چندین سرباز یونیفرمپوش در حال کنترل مرز بودند. توقف کردیم و همان عضو سالخوردهی مجاهدین که پاسپورتهای ما را گرفته بود، از خودرو پیاده شد و از ما خواست که منتظر بمانیم. تنها ده دقیقه بعد، او برگشت و کارکنان نظامی به ما اجازه عبور دادند.
آنها حتی به خودرو نزدیک هم نشدند تا هویت ما را بررسی کنند، چمدانها را بگردند یا تعداد ما را بشمارند. بلافاصله فکر کردم که مجاهدین باید نوعی توافق محرمانه با اردنیها و عراقیها داشته باشند که اجازه عبور ما را بدون هیچگونه بررسی دادهاند. و البته که اعتماد وجود داشت، حداقل از طرف عراق. زیرا بهمحض ورود به خاک عراق، به یکی از ساختمانهای متعلق به مجاهدین که تنها حدود ۵۰ متر از مرز فاصله داشت، رفتیم. این ساختمان بهعنوان یک مرکز انتقالی برای افرادی که به پایگاههای نظامی مجاهدین میرفتند یا برای مأموریت به خارج از کشور اعزام میشدند، استفاده میشد. در آنجا میشد استراحت کرد، غذا خورد و برای ادامه مسیر آماده شد.
به محض رسیدن، چندین عضو مجاهدین را دیدیم که لباس نظامی بر تن داشتند و روی شانههایشان کلاشینکف AK-47 و روی کمر کلت برتا ایتالیایی بسته بودند. از دیدن این حجم از سلاحهای مسلح شوکه و در عین حال مجذوب شده بودم. صحنهای کاملاً هیجانانگیز بود! درست کنار ساختمان، یک خودروی تویوتا لندکروزر پارک شده بود. در صندلی عقب آن، یک مسلسل PKM با پایههای حمایتی نصب شده بود و مهمات آن در نواری که از مسلسل به داخل جعبه آلومینیومی بزرگی که بهعنوان خشاب عمل میکرد، امتداد داشت. بلافاصله احساس کردم که در منطقه جنگی هستیم، جایی که هر لحظه ممکن است در کمین بیفتیم. در غیر این صورت، چرا باید اینگونه تا دندان مسلح باشند؟
دقیقاً مثل یک فیلم اکشن به نظر میرسید! ما وارد ساختمان شدیم و ناهار خوردیم. بعد از غذا، یک تانکر بزرگ زیتونیرنگ وارد محوطه شد و دو تن از اعضای مجاهدین که وظیفه اسکورت ما را داشتند، روی یک مخزن آب کنار ساختمان پریدند، شلنگی از تانکر بیرون کشیدند و شروع به پر کردن مخزن با آب کردند. اولین تصور من از آنها این بود که بسیار پرانرژی و چابک بودند.
پس از مدتی، یک اتوبوس به محل رسید که قرار بود ما را به مقر اصلی مجاهدین در بغداد، موسوم به “جلالزاده”، ببرد. این یکی از چندین اتوبوسی بود که مجاهدین در اختیار داشتند و تنها اعضای این سازمان اجازه استفاده از آن را داشتند. همه سوار شدیم و در فواصل منظم، افراد مسلح به AK-47 در کنار پنجرهها نشسته بودند. تقریباً داشتم باور میکردم که خطر حمله به حدی جدی است که ممکن است در راه بغداد به ما حمله شود.
پس از سه ساعت، به بغداد رسیدیم و اتوبوس در یک ایستگاه بازرسی توقف کرد. از پنجره بیرون را نگاه کردم و مردی را دیدم که یونیفرم سبز بر تن داشت. به نظر میرسید که او هم یکی از اعضای مجاهدین است، پس احتمالاً به مقر اصلیشان رسیده بودیم. او دروازه را باز کرد و اتوبوس وارد محوطهای وسیع شد و پارک کرد. هوا کاملاً تاریک شده بود و گرما همچنان شدید بود. وقتی از اتوبوس پیاده شدم، شوکه شدم: “چطور ممکن است نیمهشب اینقدر گرم باشد؟!”
ناگهان در تاریکی، زنی کوتاهقد با روسری و یونیفرم قهوهای روشن به سمت من آمد. وقتی نزدیک شد، لبخند گرمی بر لب داشت. لحظهای مکث کردم، و بعد ذهنم جرقه زد: این مادر من است!
یکدیگر را محکم در آغوش گرفتیم و او بارها مرا بوسید. احساس فوقالعادهای داشتم، انگار که تمامی احساسات سرکوبشدهی دلتنگیام که طی این سالها در خود دفن کرده بودم، ناگهان آزاد شدند.
سپس دستم را گرفت و به سمت یک ساختمان بزرگ حرکت کردیم. این ساختمان چند طبقه بود و در طبقه همکف آن سالن غذاخوری قرار داشت. در آنجا، اعضای مجاهدین در یونیفرمهای نظامی نشسته بودند، غذا میخوردند و اخبار را از کانال تلویزیونی مجاهدین، “سیمای مقاومت” (که چند سال بعد به شبکه ماهوارهای “سیمای آزادی” تغییر نام داد) تماشا میکردند.
پس از شام، من و مادرم به ساختمان دیگری رفتیم که در آن شب را سپری کنیم. وارد یک اتاق شدیم که تنها چند تخت دوطبقه در آن قرار داشت. مادرم لباس نظامیاش را درآورد و لباس راحتی پوشید، اما همچنان کاملاً پوشیده بود، که با توجه به گرمای شدید، برایم عجیب بود. خوشبختانه اتاق مجهز به کولر بود و من فوراً خودم را مقابل آن قرار دادم تا از گرمای طاقتفرسا نفس راحتی بکشم.