امیدوارم که با خواندن قسمت اول این نوشته من، خواننده ارجمند این سطور دید کلی نسبت به وضعیت اسفناک خانواده ما بدست آورده و بخصوص اینکه بداند رجوی ملعون زمانی خدیجه ساکت و آرام و بدور از هر نگرش سیاسی ما را که با داشتن 3 فرزند خردسال که بزرگترین اش 9 سال داشت به جبهه یک جنگ ضد میهنی مایه شرم فرستاد تا جسدش در اعماق دره ها و بیابان های اطراف کرمانشاه متلاشی و در ذرات خاکی که محل دقیق آن هرگز معلوم نشد، دفن گشته یا طعمه درندگان شود.
مسئله فوق بقدری شرمندگی برای ما بوجود آورد که من و پدرم جرات حضور در مراسم کفن و دفن پدر جگر سوخته این جوان زن قربانی توهمات و جاه طلبی های رجوی، پیدا نکردیم و در حالی که هیچ گناهی در این مورد متوجه خانواده ما نبود.با این تذکر که زن داداش متوفی من، نوه دایی پدرم بود.
به هر تقدیر، ماه ها و سالهای پر مشقتی که بر ما مستولی شده بود میگذشت و ضربات روحی و روانی حاصل همه اعضای خانواده پرتعداد ما را پیر و پیرتر میکرد که مدت ها بعد خبر انتقال فرزندان یتیم برادرم به آلمان از طریق کانال های مختلف بگوش ما رسید و من به عنوان فرد سرد و گرم کشیده خانواده ام، موفق به شناسائی اردوگاه این بچه ها در آلمان شده و تنی چند از بستگان و دوستان اروپا نشین را که اتفاقا یکی از آنها خبرنگار بود، وادار به مراجعه به این اردوگاهی که سرپرستش یک زن خشن و بد دهن و مرید کامل رجوی بود، کردم.
دوست خبرنگارم که در دوران شاه برای مدتی زندانی بود و تعداد کمی از مجاهین را در زندان و یا دانشگاه دیده بود، به دفتر باند رجوی مراجعه کرده و پیشنهاد خود دائر بر ملاقات با فرزندان سید مرتضی را مطرح میکند که با برخورد خشن این مجاهد نماها مواجه می شود. به او گفته بودند که دیگر آن طرف ها پیدایش نشود. این دوست سابق من ماجرا را به اطلاع من رساند و اظهار نظر کرد که فقط خودت به عنوان عموی ارشد این بچه ها میتوانی به آلمان رفته تا شاید بتوانی کاری انجام دهی.
یک بانویی از بستگان من که شهروند فرانسه هم هست، مستقیما به کمپ مراجعه کرده و توانسته بود که با دادن تضمین کافی، نصف روزی را با این بچه ها در خیابان ها و پارک ها گردش کند ولی نمیدانم که نوچه های رجوی چه برخوردی با او کرده بودند که توسط خانواده اش در تبریز به من پیام داد که دیگر قادر به رفتن به کمپ نیست و بهتر است من او را از مراجعه مجدد به کمپ این کودک سربازان معاف کنم. دوست دیگرم نیز کاری مشابه فامیل نامبرده ام کرده بود وعلت موفقیت اش در بیرون بردن برادر زاده های من وجود فردی از گردانندگان کمپ بوده که تصادفا در یکی ازدانشگاه های تهران همکلاس بوده اند و این همکلاسی او هم به این دوستم گفته بود که این ملاقات اول و آخر تو خواهد بود.
بدین ترتیب در زمانی که برابر اظهارات این سه آشنای من و حرف های مفصلی که در تماس تلفنی مکرر با این بچه ها داشتم و آنها را مشتاق سفر به ایران یافته بودم، انتخاب دیگری جز مسافرت به آلمان بر سر راه من قرار نداشت که متاسفانه مشکلات مالی ام امکان این سفر را از من سلب کرد و بعد از مدتی متوجه شدم که پسران سید مرتضی که هر دو کمتر از 17 سال داشتند، با ترفندهای باند رجوی و با قول دیدار پدر و اقامت 6 ماهه در عراق و سپس بازگشت به آلمان، ربوده شده و در سیاهه کودک سربازها قرار گرفته اند.
پسر بزرگتر که یاسر اکبری نسب نام داشت، بعد از مشاهده نیرنگ کاری های رجوی به یک شخص دائم معترض در داخل مناسبات تبدیل شده بود و رجوی تنها 9 سال توانست که اعتراضات مداوم این جوان رشید را تحمل کند و سرانجام در شهریور 1385 و درست در زمانی که همه اسرایش از نهار جمعی بسوی آسایشگاه های خود رفته بودند، دود غلیظی از سنگری در پشت قرارگاه 7 بلند شده بود وعجیب اینکه طبق اظهارات شهود متعدد، تنها این فرماندهان بودند که به محل حادثه میرفتند و به افراد عادی اجازه ی نزدیکی به محل حادثه که قتلگاه یاسر بود، داده نمیشد.
به موقع خود خواهم نوشت که تعدادی از نیروهای آمریکائی هم به محل حادثه رسیده بودند و من در مراجعات بعدی به کمپ اشرف، از یکی از این مامورین آمریکائی که فارسی میدانست سئوالاتی کردم و او با ملاحظه کاری حرف هایی زد و من با کنار هم گذاشتن اطلاعات بدست آمده و تجزیه و تحلیل زیاد آنها، متوجه قتل عمدی یاسر و سپس سوزانده شدن جسدش برای از بین بردن آثار جرم و خودسوزی جلوه دادن این عمل ، گردیدم.
ادامه دارد
رضا اکبری نسب