در قسمت هفتم توضیح دادم که اولین درخواست ملاقات من با برادرم سید مرتضی و دو فرزندش که مانند دیگر کودک سربازان از کمپی در آلمان ربوده و به کمپ اشرف منتقل شده بودند، رد شد و پس از کش و قوس فراوان کاظم (حسین ابریشمچی) به من توصیه کرد که به بغداد برگشته و منتظر باشم که بقیه خانواده ها بروند و آنگاه به تنهایی مراجعه کنم و…
وقتی وارد هتل محل اقامتم در بغداد شدم ، شب فرا رسیده بود و طبعا تعدادی از خانواده های آذربایجانی نزدیک شده و سئوالاتی در این مورد از من کرده و متوجه دوندگی یک روزه و بی حاصل من گردیدند. واقعا درمانده بودم. نه دلم میخواست که با دست خالی به خانه برگردم و نه اعتمادی به وعده های کاظم که در اصل وعده های مسئولین سازمان و شاید خود مسعود یا مریم بود، داشتم. جدا شدن از بقیه و ماندن چند روزه در بغداد و مراجعه مجدد به کمپ اشرف با لحاظ وضع نامناسب قلبی ام و اوضاع متشنج عراق و آنهم به تنهایی، مسئله ای نبود که بتوانم به راحتی در مورد آن تصمیم بگیرم. بنابراین این شب را هم همراه شک و تردیدها و استرس فراوان و طبعا با بیخوابی زجرآور سپری کردم.
من در تضادی سخت گرفتار بودم و دراین شب لعنتی هر ساعتی تصمیمی میگرفتم و ساعتی بعد این تصمیم خود را منطقی ندانسته و به سراغ گزینه دیگر رفته و دچار دور باطلی از این تصمیماتم بودم. از یک طرف نمیدانستم که با برگشتن دست خالی به وطن، جواب خانواده و مخصوصا مادرم را چگونه بدهم و از سوی دیگر از نتایج مثبت ماندن چند روز بیشتر در عراق و مراجعه تنهایی به کمپ اشرف اطمینان خاطری نداشتم.
بعضی از همشهریان که وضع اشرف و برخورد گردانندگان آن را دیده بودند، امیدی به موفقیت من در ماندن چند روز دیگر در عراق نداشتند و بازگشتنم را توصیه میکردند و کسی از این مجموعه که انس و الفت بیشتری با من داشت ، پول قابل توجهی را روی میز گذاشت و گفت که تو در ماندن چند روز دیگر در عراق مشکل مالی نخواهی داشت ولی از این مسئله واهمه دارم که ملاقاتی در بین نباشد و تو در تنهایی دچار درد و رنج بیشتری شوی و بنابراین ضمن اینکه از این پول خود میگذرم، نظر مساعدی نسبت به ماندنت در عراق ندارم و با این حال اگر عزمت برای ماندنت درعراق جزم است، من مخالفتی ندارم.
بعد از خوابیدن بقیه، من مانند شب گذشته روی تخت بیدار مانده و در تنهایی شب با خودم کلنجار رفتم. صبح که شد و همشهریانم بیدار شدند، نظر نهایی خود دایر به بازگشت به همراه آنان را به اطلاع شان رساندم و موجب خوشحالی زیاد کسانی شدم که در عرض این یک هفته رابطه صمیمانه ای با آنها برقرار کرده بودم. اتوبوس ما بعد از صرف صبحانه بغداد را به قصد مهران ترک کرد و مسافرین آن حالت روحی مناسبی نداشتند.
در اثنای این طی طریق، آثار آنفولانزا در دو سه نفری پیدا شد و زمانی که وارد خاک ایران شدیم، منهم این آثار را در خود مشاهده کرده و موقع رسیدن به خانه ام در تبریز، کاملا بیمار و فرسوده بودم که با رسیدن سریع اقوام پر تعدادم از تبریز، سراب و تهران امکان استراحت برایم محدود و محدود تر شد و در تب و درد آنفولانزا، مجبور به جوابگویی به سئوالات پایان ناپذیر آنها بودم و پاسخگویی به تماس های تلفنی هم که خبر خوبی به این تماس گیرندگان نداشتم، آزار دهنده بود.
اصل قضیه را به همسر فداکارم که قسمت مهمی از عمرش را صرف رفع نابسامانی های زندگی پر رنج و الم من کرده گفته و به او توصیه کردم که ماجرای این عدم موفقیت من در ملاقات را با کمی دخل وتصرف به والدین و دیگر فامیلانم مطرح کند تا کمتر ناراحت شوند. قرار شد که به غیر از همسرم، همه بدانند که من موفق شدم که از فاصله ی 20 متری برادر و برادر زاده هایم را که سلامت و قبراق بنظر میرسیدند، ببینم!همسر و دخترانم بشقاب های پر از شلغم پخته و قرص های مسکن در میز روبرویم قرار میدادند تا از شدت درد آنفولانزا کاسته تا بتوانم از مهمانان پرشمارم استقبال کنم.
پدر و مادر و خواهرم با گریه از سر شوق وارد شدند و بعد از کسب کمی آرامش، به آنها همان خبر جعلی را گفتم که قرار بود بگویم و البته این خبر هم آنها را راضی نکرد و لعن ونفرین فراوانی نثار رجوی که نگذاشته از نزدیک برادرم و… را ببینم، کردند.سئوالات مادرم درباره وضع دقیق جسمی پسر و نوه هایش که گویا من از فاصله 20 متری آنها را دیده بودم ، بشدت کلافه ام میکرد که دیگر برادران و خواهرم از تهران رسیدند و این توضیح دادن های مکرر در کنار بیماری آنفولانزای شدید آزارم میداد.به بهانه داشتن کاری واجب به دکتر مراجعه کردم و داروهای تجویزی او مخصوصا بعد از ساعت 12 شب که مهمانان میخوابیدند و تماس های تلفنی قطع میشد ، حالم را بهتر وبرای پرسش وپاسخ های فردا آماده ام میکرد.با این وجود آثار این آنفولانزای لعنتی که با سوء استفاده از خستگی جسمی و روحی من که حاصل مسافرت در مسافت طولانی و به صف ایستادن های کمپ اشرف و برخوردهای آنچنانی و بیخوابی های شبانه بود ، بمدت 15 روز اذیتم کرد.در سفر دوم ام به عراق و کمپ اشرف، به طوری که در بخش های دیگر این یادمانده هایم خواهد آمد، بازهم گرفتار این بیماری شدم …
ادامه دارد
رضا اکبری نسب