هفته گذشته خبری در سایت های فرقه رجوی انتشار یافت که از مرگ غلامرضا مسعودی حکایت می کرد. ابتدا نام و چهره اش برایم آشنا آمد اما وقتی سراغ مطالبی که مجاهدین منتشر کرده بودند رفتم، به نظرم رسید اشتباهی گرفته ام و سوژه مورد نظر کسی نیست که سال ها از نزدیک می شناختم. پیام مریم رجوی در توصیف و تمجید از غلامرضا، بیشتر مرا به شک و شبهه فرو برد، به همین خاطر از نوشتن مطلب در مورد وی خودداری کردم. اما دیروز مقاله ای از آقای هادی شعبانی خواندم و متوجه شدم غلامرضا همان کسی است که در تیپ سرور (لشگر 91) می شناختم و چند روز قبل از عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) از اروپا به عراق منتقل شده بود تا با یک آموزش چند روزه راهی بزرگترین عملیات ویرانگر مسعود رجوی شود. بدین خاطر نکاتی را در ردّ دروغ های مریم رجوی می نویسم.
چند هفته پس از عملیات شکست خورده فروغ جاویدان با غلامرضا آشنا شدم. وی جوانی آرام و سر بزیر بود و هیچگاه ندیدم آزارش به کسی برسد و با کسی تند برخورد کند. بعد از مدتی متوجه شدم که او نیز مثل بسیاری دیگر از ایرانیان ساکن اروپا با فریب و وعده سرنگونی 48 ساعته به عراق منتقل شده است. همه کسانی که برای عملیات سرنگونی به اشرف کشانیده بودند، پیش از انتقال، تعهدنامه ای امضا کرده بودند که طبق آن می بایست به مدت 6 ماه یا یکسال در عراق بمانند و آنگاه به کشور مبدأ بازگردند. اکثر آنها تعهد 6 ماهه و برخی یکساله را برگزیده بودند. غلامرضا هم با همین تعهدات به عراق آمده بود ولی رجوی بخاطر تلفات زیادی که در عملیات داشت، سعی کرد با انواع فریبکاری ها، نشست های انگیزاننده و برنامه های هنری، آنان را تا جای ممکن در عراق نگه دارد تا روحیه دیگران هم حفظ شود. به هر صورت تعدادی از این نیروها از جمله غلامرضا تحت تأثیر کلام رجوی در اشرف ماندگار شدند. (یادآوری می کنم که آن زمان برخی تسهیلات روحی و رفاهی در اختیار همگان قرار داشت، و روابط و مناسبات افراد با یکدیگر بسیار نزدیک بود و مسعود هنوز کینه کشی در سازمان به راه نینداخته بود، همچنین حضور خانواده ها و کودکان نیز شور خاصی به نفرات می داد و به صورت مداوم برنامه های هنری و جشن برگزار می گردید که روی تازه واردین اثر مثبتی داشت. در واقع هنوز سرکوب ها و فشارهای تشکیلاتی آغاز نشده بود و اوضاع قابل تحمل بود). در هر صورت اکثر این نفرات سر موعد تعهدی که داده بودند بازگشت خوردند و طبعاً بخشی از آنان هم در عملیات فروغ کشته شدند و خیال مسعود رجوی راحت شد که نه تنها برای وی معضل نخواهند شد که از خون آنها هم سوء استفاده خواهد کرد.
یادم هست در یگان تانک لشگر 91 نیز که ابتدا فرماندهی آنرا هادی همایون و سپس حسین داعی الاسلام (برادر حسن داعی) برعهده داشتند، تعدادی از این افراد جدید ملحق شده بودند و آنها نیز حدود یکسال بعد به اروپا بازگشتند. غلامرضا آن زمان در تیپ علیرضا زائر فعالیت می کرد و چند بار در همان بخش جابجا شد ولی هرگز مسئولیت نیرویی به وی واگذار نگردید. آنچه مجاهدین در مورد او نوشته اند چیزی جز فریب نیست، سازمان هرگز برای غلامرضا ارزش معنوی قائل نبود و همانطور که آقای شعبانی در مقاله اش اشاره دارد، غلامرضا را «دم فروغی» یا به صورت مخفف DF می نامیدند و در همان حد نیز با وی برخورد می کردند. وی 30 ساله بود که به عراق منتقل شد در حالی که سال ها در سوئد زندگی می کرد و هرگز تمام عیار وارد مناسبات مجاهدین نشده بود و انتقال وی به عراق نیز در حد تعهد یکساله به امید واهی سرنگونی بود. اگر سلسله نشست های مسعود رجوی (که به مرور افراد را به سمت انقلاب ایدئولوژیک مریم سوق می داد) نبود تا او را معطل کنند و وارد نشست انقلاب کنند، وی هرگز در آنجا باقی نمی ماند. در کشاکش نشست های ایدئولوژیک و طلاق های اجباری، جنگ کویت هم آغاز شد که همه را درگیر آماده باش و اختفا در بیابان ها کرد. غلام در چنین شرایطی گام به گام در تشکیلات حل شد. از سال 1371 نیز که سرکوب معترضین کلید خورد، دیگر کسی براحتی نمی توانست از تشکیلات جدا شود. یعنی خیلی زود داغ و درفش و زندان، حوادث خونینی را رقم زد که با وجود انبوه افشاگری جداشدگان هنوز قابل درک برای کسی که در مناسبات جهنمی رجوی نبوده باشد نیست.
اسطوره سازی مریم از غلامرضا بگونه ای است که هرکس او را در مناسبات مجاهدین ندیده باشد، تصور می کند با یکی از سران سازمان مجاهدین مواجه است. اما وی پس از ورود به انقلاب ایدئولوژیک مریم، بجز در مقاطعی، بسیار تحت فشار بود و هیچگاه او را از مدار سرتیم بودن فراتر نبردند. با اینحال در دنیای صادقانه ای که داشت نمی توانست به خود بقبولاند خواهران و برادران خود را در آن جهنم تنها بگذارد و برود.
پس از سقوط صدام، سرفصل جدیدی آغاز شده بود ولی 15 سال اسارت در یک فرقه مخرب ذهن و مغزشویی و سرکوب مستمر، از او انسانی ساخت که دیگر نمی توانست تصمیم قاطعی اتخاذ کند. غلامرضا در سن 45 سالگی بود و دیگر امیدی به زندگی خارج از فرقه نداشت. نه آینده ای در چشم انداز می دید و نه پاسپورت اروپایی او اعتباری داشت و نه از خانواده و آشنایان خود مطلع بود. این تناقضات، او را به سمت بیماری می کشاند. وضعیت او هم از چشم مسئولین پنهان نبود، به همین علت او را به همراه گروهی دیگر از نیروهای معترض (در 19 فروردین 1390) به مقابله با پلیس عراق فرستادند تا با کشته شدنشان، خوراک تبلیغی مریم رجوی داغ تر شود. اگر چه غلامرضا از آن حادثه جان سالم بدر برد، ولی به مرور تحت فشارهای شدید روحی و جسمی، آنگونه که مجاهدین ادعا می کنند به سرطان دچار شد و پس از چند سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری، بالاخره در اوایل اسفند 1400 فوت کرد.
برای بسیاری از اعضای پیشین مجاهدین همیشه این سوال مطرح بوده و هست که چرا در جمعیت 5 هزار نفره مجاهدین (که البته امروز به یکسوم تقلیل یافته) اینهمه بیمار سرطانی و ایست قلبی وجود دارد؟ چرا بسیاری، از زیر 40 سالگی دچار این بیماری ها شده اند؟ چرا 80 درصد آنان به سرطان و سکته دچار می شوند؟ و چرا مردم ایران که به ادعای مریم رجوی تحت فشارهای متعدد قرار دارند، به نسبت آمار مجاهدین، اینهمه سکته و سرطان و خودکشی ندارند؟ و آیا این بیماری ها بخشی از قتل های زنجیره ای در فرقه مافیایی مریم رجوی نیست؟
حامد صرافپور