پاسخ مسعود بنی صدر به نامه بهار ایرانی
مسعود بنی صدر، بیست و دوم می 2007
آقای بهار ايراني؛
با تشکر از دريافت نامه شما و کلمات محبت آميزتان.
قبل از هر چيز بايد بگويم که بالاخره بنا به تجويز شما توانستم مطالعه کتاب خداوند الموت را به انتها رسانده و شايد همچون شما مدتي در تحير نزديکيها و شباهتهای اين دو فرقه، يعني مجاهدين و باطنيون باقي ماندم. همانطور که شما هم بارها چه در نامه هايتان به من و يا ساير دوستان يادآور شده ايد شباهتها بين اين دو بسيار است و اگر ضرورتي باشد و بکاری آيد ميتوان آنها را دسته بندي کرده و نتايج لازم را هم از آن گرفت. علي رغم توجه و علاقه شما به نگرش به مجاهدين از زاويه فرقه ای آن، همانطور که برای دوست مشترکمان علي قشقاوی هم نوشتم، من مطمئن نيستم که اين کار، جدی، جديد و مفيد باشد و ارزش وقت گذاشته شده برای آنرا داشته باشد. چرا که عليرغم تفاوتهای فرقه ها با يکديگر و متدها و روشهای بکار گرفته شده توسط آنان، کارکردها و ساختار آنها بسيار مشابه يکديگر بوده و با توجه به اين مشابهت ها بايد بگويم که راه بسيار طول و درازی قبل از شما و من، توسط متحصصين امر پيموده شده و نتيجه گيريهای لازم نيز حاصل گشته است و خلاصه کلام حيف وقت شما و ساير دوستان برای دوباره پيمودن راه پيموده شده. شايد يک مورد منحصر به فرد و مشترک بين دو فرقه و تا حدودی متمايز با ساير فرقه های مدرن برخورد آنان با جنسيت و سکس باشد، که به اعتقاد من آن نيز علي رغم مکانيسم منحصر به فردش در اين دو فرقه مختص و منحصر به آنها نبوده و بسياری از فرقه های کاتوليک برای اعضأ خود الي الابد نزديکي جنسي را حرام کرده و يا بالعکس مثل بعضي از فرقه های مدرن سعي نموده اند آنرا آزاد نموده و در عوض تهي از عواطف سازند.
اينکه شما مثل دوستمان ابراهيم علاقه مند به کمک به دوستان دربند در فرقه هستيد شايسته تحسين و تشکر است. من کمک و ياری به خانواده هائي که فرزندانشان طعمه فرقه شده اند را بسيار ارزنده، واجب و مقدس ميدانم. چرا که به اعتقاد من آنها بيشترين ضربه را متحمل شده اند، بدون آنکه بدانند چرا و چگونه؟ متاسفانه مسئله در مورد فرقه مجاهدين بطور مضاعف برای آنها پيچيده و بغرنج است، چرا که بسياری از خانواده ها ممکن است هنوز مجاهدين را يک سازمان سياسي و نه فرقه ای، مستقل از پذيرش و يا رد اهداف سياسي آن بشناسند و در نتيجه تنوانند انگيزه های انساني کمک کنندگان را از انگيزه های سياسي آنان جدا ساخته و با دل و فکر باز ياری و توضيح کمک کنندگان را پذيرا گردند. اما بحثي که من با ابراهيم و ساير دوستان دارم اينستکه آنچه که مشگل است، ندانستن و نفهميدن روابط فرقه ای و مکانيسم عمل انقلاب ايدئولوژيک نيست، بلکه مشگل برخورد با اعضای تمام فرقه ها در اينستکه، تا زمانيکه فرد اسير خودش طالب کمک نشود و نخواهد از فرقه رها شود، کار زيادی کسي نميتواند برای آنها بکند، و وقتي که آنها خود تصميم به جدائي بگيرند، بيکباره 99 از صد راه پيموده ميشود و کمک ما ميتواند محدود به حل مشگلات بازگشت فرد به جامعه گردد. خوشبختانه امروزه جدا شدگان از مجاهدين به اعتقاد من به اندازه کافي در باب فرقه ای بودن، تاريخچه تکميل شدن پروسه فرقه ای شدن مجاهدين،.. نگاشته اند که بسختي ميتوان حرف نا گفته اي و يا نوئي را در ميان حرفهای آنها يافت. به نظر من از اين به بعد مشگل، جدا کردن سره از نا سره، و درست از غلط ، و مفيد از زائد است، تا بيان حرف نو و يا تحليلي جديد از اين فرقه.
در نامه تان بحثي پيرامون نفي اخلاق در فرقه و شيوه های توجيح و يا سرکوب آن در فرقه کرده بوديد، فکر کنم احتياجي به اين نباشد که متذکر شوم که قدم اول جهت ورود به فرقه نفي گذشته خود، در تماميت آن، تحت عنوان آموزه های غلط استعمار، دشمن، جامعه و يا آموزه های طبقاتي است. اين نفي همه چيز مربوط به گذشته، فقط منحصر به نفي مالکيت و يا عواطف شخصي نميشود و بزودی در قدمهای بعدی شامل اصول، اخلاق، فرهنگ… هم ميشود، در نتيجه وقتي فرد مريد، مرادی ميگردد، در قدمهای قبلي آموخته است که چگونه آموزه های اخلاقي گذشته خود را نفي نموده و آنها را با مقيد شدن به رهبری و تعهد و وفاداری به وی جايگزين سازد. کما اينکه امروزه وقتي صحبت از خيانت و يا مزدوری و يا هر چيز ديگر ميشود، اين کلمات برای اعضأ و هواداران فرقه ای مجاهدين فقط و فقط يک معني دارد، و آن خيانت به رهبری است و نه خيانت به ملت و يا کشور و يا مذهب و يا انسانيت و اخلاقيات. مزدوری هم معني نفي رهبری رهبر را دارد و بس. و اما اينکه آنها به فرض محال رسيدن به قدرت چگونه ميتوانند اين نفي اخلاقيات گذشته، و رهبر پرستي خود را به کل جامعه بسط دهند، باز به اعتقاد من کار چندان پيچيده و مشگلي نيست و تاريخ معاصر نمونه های بسياری از آنرا در معرض ديد ما گذاشته است. برای مثال چگونه چاشسکو ميخواست بساط خانواده را در روماني در هم بپيچد، و يا رهبری فرقه گونه استالين در شوروی. نمونه آلمان نازی هم بسيار جالب و آموزنده است، اينکه چگونه اخلاقيات در سطح جامعه حداقل در مورد برخورد با يهوديان نفي گشت و افراد بظاهر عاقل و آگاه و کليسا رو هم در کوره های آدم سوزی هيتلر مشغول سوزاندن انسانهای بيگناه به نام نژاد و مذهب شدند. متاسفانه سوء استفاده صهيونيستها از جنايات اروپائيان بطور عام و آلمانها بطور خاص در مورد يهوديان، جهت پايمال کردن حقوق ملت فلسطين و اعمال هر جنايتي در حق آنان، باعث شده که اين امر بفراموشي سپرده شود و حتي انکار گردد. در حاليکه سئوال واقعي اينستکه آيا هيتلر شخصا سه تا شش مليون يهودي را در کوره آدم سوزی انداخت و سوزاند و يا دهها و شايد صدها هزار آلماني اخلاقيات انساني خود را به فرمان رهبر به فراموشي سپرده و در امر اين نسل کشي شرکت کرده و يا حداقل بر روی آن چشم خود را بستند؟ نميدانم فرصت مطالعه کتاب قوهای وحشي نوشته يانگ چنگ را خوانده ايد يا نه؟ کتاب وی چند سال قبل در انگلستان کتاب سال شد. خوشبختانه چند سال قبل با وی ملاقاتي داشتم، از قضا وی نيز کتاب مرا خوانده بود و در نتيجه توانستيم تجربيات خود را با يکذيگر رد و بدل کنيم، هر دو از شباهتهای عملکرد رهبر مجاهدين و مائو حيران بوديم، با توجه به اختلاف فرهنگي، زماني، جغرافيائي و حوزه عملکرد آنها، شباهتها فوق العاده بود. شايد حتي بيشتر از شباهتهای بين فرقه مسعود رجوی و فرقه حسن صباح، بطوريکه من احساس ميکردم که شايد مسعود رجوی بسياری از حرکات و رفتار و حتي برخوردهای شخصي خويش را از مائو به عاريه گرفته است. بعد از خواندن کامل کتاب خداوند الموت به اين نتيجه رسيدم که مستقل از اينکه ممکن است في الواقع مسعود رجوی از حسن صباح و يا مائو و… مطالبي را آموخته باشد و يا نه، آنچه که مهم است اينستکه همانطور که مريدان فرقه های مختلف، بطور قانون مند دارای نمودهای مشخص و مشابه رفتاری هستند، رهبران فرقه ای نيز علي رغم بکار گيری ابزارهای مختلف برای سحر و مطيع کردن مريدان خود، از جادوگران عهد حجر تا رهبران فرقه ای مليوني قرن بيستم همگي بطور غريزی و قانونمند دارای رفتارهای مشخص و مشابه يکديگر هستند. اگر کتاب را خوانده باشيد و يا بخوانيد متوجه ميشويد که چگونه رهبران فرقه گونه با عنواين مختلف در چارچوب ايدئولوژي فرقه ميتوانند زيرآب فرهنگ و اخلاق جامعه را زده و فرهنگ و اخلاقيات نوئي را جايگزين آن سازند. تبديل علاقه، وفاداری و تعهد موجود در خانواده و افراد خانواده نسبت به يکديگر را با تعهد و وفادارای به رهبر کشور و يا فرقه جايگزين سازند. و يا تحت عناوين ايدئولوژيک که فرضا با نفي نژاد در آلمان نازی و يا نفي طبقات در چين مائو و يا شوروی استالين شروع ميشد، ميتوان اخلاقيات موجود در جامعه را منسوب به گروه ها و يا طبقات نفي و طرد شده کرده وبه زبان خودماني زير آب اخلاقيات را زد. به نظر من ايدئولوژی يک فرقه قوی ترين اهرم در دست رهبر فرقه برای نفي هر اخلاقياتي و جايگزين کردن با هر ضد اخلاقي است. برای نمونه کسي که علم و تجربه بودن با فرقه را نداشته باشد، امروزه از عمليات و کارکردهای القاعده در عراق در حيران ميماند و گريزی برای خود نميبيند، مگر آنکه، آنان را مشتي آدم ديوانه و جاني بنامد. در حاليکه افرادی که در فرقه بوده اند براحتي ميتوانند مکانيزمي که اين افراد را اينچنين تهي از انسانيت و اخلاقيات کرده است را ديده و فهم کنند. توجيه ايدئولوژيک، انسان و گروه را نه در مقابل عواطف و اخلاقيات معموله بلکه در مقابل خدا، کل آفرينش، تاريخ، تکامل، طبقه و البته تحت نمايندگي تام الاختيار آنها يعني رهبری فرقه مسئول ميسازد و طبعا هر بدی در مقابل عظمت مسئوليت در مقابل اين خوب عظيم آنچنان کوچک ميشود که صرفنظر کردني است. در اينجاست که کشته شدن صدها و هزاران و مليونها انسان بيگناه هم توجيه ميگردد و عنوان قربانيان جنگ بين نور و ظلمت را به خود ميگيرند. در واقع دو اهرمي که فرقه ها در درون خود جهت سحرو سرقت روح و روان مريدان بکار ميگيرند به سهولت و به خصوص با بکار گيری اهرم وسائل پيشرفته ارتباط جمعي امروزه قابل بسط به کل جامعه است. اين دو اهرم عبارتند از: تکرار و تکرار و تکرار تا زمان حصول باور و اهرم ديگر، بزرگ کردن خود، دشمن خود و اهداف خود به آن عظمتي که هر چيز ديگر در مقال آن آنچنان خوار و کوچک گردد که بتوان همچون موريانه ای آنرا بدون ذره ای احساس ترحم و يا پشيماني له نمود.
بيش از اين سر شما را به درد نمي آورم، با آرزوی موفقيت برای شما مسعود.