در قسمت بیستم این سلسله یادداشت ها صحبت از ماجراهای دیدارم با آقایان مصطفی محمدی و شادروان علی بشیری در هتلی در بغداد به میان رفت.
علت این سفر( سفر دوم ام به عراق) مراجعه به کمپ اشرف، ملاقات با برادرم سید مرتضی و فرزند باقی مانده او و همچنین حضور بر سر مزار برادر زاده قربانی شده ام یاسر اکبری نسب بود. در قسمت یاد شده، مختصری درباره آقای مصطفی محمدی که انسان پرانرژی و بی باکی بنظرم آمد و البته همسر وفادار ایشان محبوبه خانم هم هیچ کم و کسری از او نداشت، صحبت کردم. این بار میخواهم حرفهایی درباره علی بشیری که چند سال پیش بر اثر بیماری در نروژ درگذشت، مطرح کنم.
او بهمراه همسرش خانم خبازان و دختر خردسالشان نوشین ، در دهه 1360 ، ایران را بسوی مقرهای مجاهدین درعراق ترک میکند و تبدیل به راننده تانک میشود. در عملیات فروغ جاویدان بعنوان یک راننده تانک حضور داشته و میگفت که دلرحمی اش به او اجازه نمیداد که سربازان ایرانی واقع در تیر رس اش را مورد هدف قرار دهد.
بعدها که مسئله طلاق های اجباری در سازمان مجاهدین مطرح شد، این زن وشوهر با این ایده شرم آور مخالفت نموده و بعد از مشورت های زیاد به این نتیجه میرسند که علی آقا دخترشان نوشین خردسال را همراه خود به خارج ببرد و راضیه خبازان بعدها و در سر فرصت به آنها بپیوندد.چنین هم میشود و گویا که این زن و شوهر مدتی هم باهم روابط مکاتبه ای و احیانا تلفنی هم داشته اند.
مدت ها بعد این رابطه از طرف سازمان یا خود خانم خبازان قطع میشود و مرحوم علی بشیری تصمیم میگیرد که برای ملاقات به کمپ اشرف بیآید و موضوع تعهد دوجانبه خود با همسرش را که اینک قول حضور در شورای رهبری به او داده شده بود ، مطرح کند.
فردای روزی که با مصطفی محمدی و علی بشیری در هتل دیدار داشتم، صبح هنگام با راننده عراق و دخترش نوشین که اینک حدود 20 ساله شده بود، بطرف اشرف روان شدیم.
آقای علی بشیری راه کمپ اشرف را بخوبی میشناخت و از این رو هیچ راهنما و بلدچی ای باخود همراه نکرده بودیم و البته با توجه به وضعی که موقع برگشتن ازاشرف برایمان پیش آمد ، معلوم شد که این کار ما نسنجیده و خطرناک بوده است.
باری، جمع سه نفره ما در حدود 10 صبح به درب اشرف رسید و این بار مستقیما ما را به ورودی مقر آمریکائی ها که در قسمت غربی درب اشرف واقع بود، هدایت کردند. یک سرهنگ بی رحم آمریکایی مسئول آنجا بود ومن فکر میکنم که این سرهنگ همانی بود که بعدها در پاره ای از مراسم مریم ساخته شرکت کرده و یا مقالاتی در وصف باند رجوی مینوشت. ما در دکه ای جا داده شدیم و یکی دو سرباز هم به این مکان آمد و شد داشتند و چیزهایی مانند شکلات و آب به ما میدادند.
از ترددها معلوم بود که برخی از گماشتگان رجوی به این سرهنگ مراجعه کرده و چیزهایی برعلیه ما میگفتند. خوشبختانه اما، مترجم او یک خانم میانسال ایرانی تبریزی الاصل بود. این سرهنگ آمریکائی با عصبانیت از من سئوال کرد که آیا عضو انجمن نجات میباشم که جواب دادم بعنوان عضو یک خانواده اسرای رجوی بلی ولی رسما کاری را درآنجا انجام نمیدهم و یک ژورنالیست آزاد میباشم.
خانم مترجم از این برخورد من خوشش آمده وگفت که خیلی بجا بود که خود را ژورنالیست معرفی کردی واینها ازاین نوع آدم ها می ترسند!همین خانم بمن گفت که به هنگام خودسوزی شدن یاسر اکبری نسب او هم بهمراه اکیپ آمریکائی حضور یافته در محل جنایت حضور داشته است. او تلویحا بمن گفت که یاسر را کشته اند و البته افشای این خبر از قول او، بنفع او نخواهد بود و من باید مواظب این محذوریت او باشم!
کما فی السابق، ساعاتی گذشت و خبری از برادر و برادرزاده ام نشد. یک دفعه نوشین خانم را صدا زدند تا با مادرش راضیه خبازان در مقابل کانکسی که آمد و رفت ماموران رجوی بدانجا قابل توجه بود، صحبت کند. بیچاره علی بشیری هم برخاست که ملاقات کند که سربازان آمریکائی مانع شدند.
نوشین بعد ازمدتی صحبت کردن با مادرش برگشت و گفت که راضیه خانم اصلا نمیخواهد با شوهرش ملاقات کند . آقای بشیری درکمال درماندگی بازهم به دخترش توصیه کرد که مادرش را راضی کند که او با بی میلی دوباره به طرف کانکس رفت و دقیقه ای با مادرش که این یکی همراهانی هم داشت ، صحبت کرد و برگشت و گفت که مقبول نیافتاد و تحلیل او این است که پدرش قید همسرش را برای همیشه زده و در نروژ با زن ایرانی دیگری زندگی کند.
من هنوز حالات روحی رقت آور علی را که فروریخته و تبدیل به بیچاره ای شده بود ، در یاد دارم و هرگز قیافه تحقیر شده ی او را که واقعا یک انسان ساده ای هم بود ، فراموش نکرده و نخواهم کرد!
قبل از اینکه به کیفیت آورده شدن برادرم به پیش من ، بپردازم، بهتر میدانم که قیدکنم که کوتاهی روز زمستانی و معطلی های معمول، برگشتن ما بطرف بغداد به نزدیکی های غروب برخورد. وقتی به کنار جاده ی خالص- بغداد رسیدیم ، هیچ ماشین گذری توجهی به دست بلند کردن های ما نمیکرد و غروبی که خوفناک بنظر میرسید ، حاکم شد. درمیان ترس وبیم های ما، یک وانت دوکابینه ای که راننده ای جوان با همسر وکودک خردسالش را درخود جا داده بود توقف کرد و با ایما و اشاره فهمید که ما ایرانی هستیم و به بغداد میرویم .
تعجب کرده و بنوعی به ما فهماند که اینجا قرق گاه القاعده است و خطر جانی در کمین ماست و من هم نه به بغداد بلکه به سیطره اش میروم. این راننده ما را سوار کرده و با سرعت زیاد براه افتاد و در نزدیکی های بغداد پیاده شده و ماشینی را پیدا کرده و توصیه هایی نمود که این راننده اتوموبیل ما را دقیقا به هتل محل اقامت مان ببرد و چنین هم شد.
این راننده وانت عراقی جزو کسانی است که انسانیت اش تصویر ذهنی زیبایی از انسان بودن در من بوجود آورده است.
ادامه دارد
رضا اکبری نسب