در قسمت های قبلی توضیح دادم که چگونه در بهمن ماه 1385 و چند ماهی بعد از خودسوزی شدن برادر زاده ام یاسر، به عراق رفته و با آقایان مصطفی محمدی از کانادا و مرحوم علی بشیری از نروژ که آنها هم قصد ملاقات داشته و رنج و عذاب و مخارج گزاف این راه های دور را متحمل شده بودند، در هتلی در بغداد آشنا شدم و مختصری به برخورد باند رجوی با آقا مصطفی و همسر فداکارش محبوبه خانم اشاره کرده و مشاهدات خود را در مورد ملاقات ندادن به علی بشیری توضیح داده و قرار دادن برادرم سید مرتضی در فاصله سه چهار متری با من را که فتوا!! به نجس بودن من داده و کلماتی مانند بی شرف و… را که همگی لایق مسعود و مریم رجوی بود نثار کرد و…، پرداخته بودم. جریان بازگشت شبانگاهی خود با علی بشیری و دخترش را که ترسناک هم بود، توضیح دادم.
یکی دو روز در بغداد به فکر راه کارهایی افتاده و بدین قناعت رسیدیم که ماهم مانند مصطفی محمدی، راهی جز طرح دعوا در دادگاه جنایی عراق نداریم و چنین هم کردیم. ظاهرا شکایت من که بر علیه نزدیک ده تن از فرماندهان اصلی کمپ اشرف بود، بعلت وقوع قتل مشکوک، بیشتر نظر قاضی را جلب کرد.
قاضی پرونده که محل کارش در قسمت همکف ساختمان نه چندان با شکوه دادگستری عراق که پشت کاخ وزارت کشور قرار داشت، توضیحات مفصلی از من گرفت و من هم ضمن تشکر از برخورد دقیق او با شکایتم، امتنان خاطر خود را از اینکه در گوشه ای از سرزمین بین النهرین که یکی از مراکز اصلی تمدن انسانی بوده است ، به استحضار او رسانده و آرزوی خود را دایر بر اعاده استقلال عراق با او و سایر کارکنان دادگاه در بین گذاشتم. این برخورد موجب رضایت خاطر او شده و قول داد که تا آخر این پرونده همراه و همدرد من خواهد بود و ذره ای کوتاه نخواهد آمد.
زمانی که متوجه شدیم که هزینه ی غذا و هتل در بغداد گران است و معلوم نیست ما چه مدت دنبال این شکایت خود خواهیم بود، به کاظمین رفتیم که خرج کمتری داشته باشیم. یکی دو روز از اقامت مان در هتل درجه سومی در کاظمین نگذشته بود که خانم بتول سلطانی که از مدت ها پیش از سازمان جدا شده و برای نیروهای آمریکایی کار کامپیوتری انجام میداد و حقوق هم دریافت میکرد و پس اندازی جمع کرده بود ، به جمع ما پنج نفر (من ، علی و دخترش نوشین بهمراه خانواده ختار که پسرشان در مناسبات رجوی سر به نیست شده بود) پیوست و جمع ما را که با عزیمت مصطفی محمدی و همسرش به کانادا کم روح شده بود، رونق داد.
خوشحالی خانم سلطانی و تعریفی که از خاطرات خود در کمپ اشرف میکرد، درد و رنج ناشی از عدم توفیق در ملاقات را کمتر میکرد. باوجود این، این خانم که همسرش کماکان درچنگال رجوی مانده بود و دو بچه اش که به اروپا فرستاده شده و هیچ نشانی و آدرسی از خانواده ای که این بچه ها را در اختیار گرفته بودند نداشت ، گاه و بیگاه دچار افسردگی میشد و مسلما ما را هم تحت تاثیر این روحیه منفی قرار میداد.
خانم سلطانی میگفت که سینه ای پر سخن و مملو از رمز و راز دارد و فعلا صلاح نمیداند که بخاطر گم و گور شدن بیشتر بچه هایش، مصاحبه ای بکند و انجام این مهم را برای روزهایی نگه داشته که بچه هایش را پیدا کند. حرف جالبی که این خانم میگفت، عبارت ازاین بوده که برادران همسرش موفق شده بودند با او ارتباط پیدا کرده و به عراق بیآیند وهمراه او به ملاقات شوهرش بروند. شوهر خانم سلطانی که با حالت هیستریک در جلوی درب اشرف حاضر شده بود، به خانم سلطانی حمله کرده و او را به باد مشت و لگد گرفته بود. برادران شوهر او به برادرشان که حال بسیار بدی داشت تذکر جدی داده بودند که شما بدستور رجوی این همسرتان را طلاق داده اید و نامحرم میباشید و حق دست زدن به او را ندارید!
خانم سلطانی میگفت با وجود اینکه عضویت درشورای رهبری امتیازات خوبی دارد، اما او هم موظف بوده که مثل بقیه اعضای سازمان در علف کنی ها و کارهای سرگرم کننده شرکت نماید و آنقدر خسته شود تا در بیدار باش صبحگاهی متوجه شود که موقع خوابیدن فرصت و حواس کندن مثلا یکی ازجوراب هایش را نداشته است! دست هایش را بما نشان میداد و میگفت که می بینید از زور آشغال جمع کنی و علف هرز چینی به کف پارو تبدیل شده است.
او میگفت که فرصت مردان برای آماده شدن به کارهای روزمره صبحگاهی بیشتر از زنان است و این بدان جهت است که به مردها وقت کوتاهی برای اصلاح صورت میدهند. از نظر او فرصت نماز خواندن برای زنان بسیار کوتاه است و نوع نماز آنها به نماز دیجیتالی معروف است…
ادامه دارد
رضا اکبری نسب