در قسمت اول گفته شد یلدا بیش از 20 سال در نزد عمو و زن عمویش زندگی کرد و بدلیل عدم اطلاع از سرنوشت پدر و مادرش گمان می کرد که آنها پدر و مادر واقعی او هستند. سرنوشت تلخ و دردناک یلدا که همانند دهها کودک و نوجوان دیگر خانواده اش متلاشی و قربانی شهوت قدرت طلبی جنون آمیز رجوی شده اند، یکبار دیگر ماهیت ضدانسانی این فرقه را در انظار عمومی برملا می سازد.
پدر و مادر یلدا از 6 ماهگی او را پیش عمویش گذاشته و برای پیوستن به فرقه مجاهدین خلق از کشور خارج شده بودند. این آغازی بود بر یک پایان! آغاز دلتنگی ها و پایان دوران شیرین کودکی که هر بچه ای برای خود تصورش را دارد. یلدا در کنار عمو و زن عمو قد کشید و زیر نگاه های دلسوزانه فامیل بزرگ شد. دختری باهوش و زیبا که از همان دوران کودکی متوجه تفاوت نگاه ها و جزییات رفتارهای همه بود. از دلسوزی های صوری و نگاههای معنی دار دیگران بیزار بود و در ذهنش دوست داشت که جای هر بچه ای بجز یلدا باشد. عموی یلدا دو دختر و یک پسر داشت و در میان آنها یلدا از همه آنها کوچک تر بود. نگاههای معنی دار و متفاوت دیگران همیشه حال او را بد می کرد و به فکر فرو برده و به کنجکاوی های کودکانه اش دامن می زد.
یلدا علیرغم سن کمی که داشت معادلات بزرگی در ذهنش بود که نه پاسخی برای آن داشت و نه جرات داشت از کسی سوال کند. مادر بزرگش همیشه نگاه محبت آمیز خاصی به او داشت و جوری دیگر و متفاوت از دیگر بچه ها دوستش داشت. و پدر بزرگش او را بیشتر از فرزندانش دوست می داشت چون تنها یادگار پسرش بود. پسری که سالیان از وضعیت او اطلاعی نداشت. یلدا به مرور که بزرگ تر میشد سوالات زیادی به ذهنش میزد ولی خودش پاسخی برای آن نداشت و از طرف دیگر جسارت سوال کردن هم پیدا نمی کرد. به اعماق ذهنش که مراجعه میکرد بدلیل هوش ذاتی اش پاسخ بسیاری از آنها را می توانست بفهمد ولی با هیچ کس حرفی نمیزد.
یک روز که خودش و خواهرش در خانه تنها بودند از فرصت استفاده کرده و چمدان قدیمی زن عمویش را باز و به جستجو در آن پرداخت که در نهایت به یک شناسنامه رسید. قلب کوچکش تند تند میزد. جسارت باز کردن شناسنامه را نداشت. دستانش می لرزید و دهانش خشک شده بود. می ترسید خواهرش هر لحظه سر برسد! طبق سنت خانوادگی با ذکر صلواتی شناسنامه را باز کرد. به مورد عجیبی برخورد کرد اسمی که در شناسنامه بود با اسم مادرش تفاوت داشت. احساس خفگی می کرد. زیر لب زمزمه کرد خدا پس این مادرم نیست؟ مادرم کجاست؟ اشک در چشمانش حلقه زده بود. چشمانش سیاهی می رفت، از ترس اینکه هر لحظه ممکن است خواهرش برسد شناسنامه را بست و آن را در چمدان گذاشت. هر چه تلاش کرد نمی توانست جلو اشک هایش را بگیرد. قلب کوچکش تند تند میزد. بار دیگر به اتاقش برگشت و با افکارش خلوت کرد چرا پدر و مادرم مرا تنها گذاشتند؟ پدر ومادرم کی بودند؟ دلش می خواست با صدای بلند فریاد بزند و گریه کند. یعنی مهنوش، مارال و ماکان خواهران و برادر واقعی اش نبودند؟ انبوه سوال ها در ذهن یلدا تمامی نداشت!