سال 1376 در پادگان مخوف اشرف، سالی پر بار از انقلاب مریم رجوی بود، بچه ها خیلی زود انقلاب را می گرفتند، یا راهی زندان های انفرادی می شدند و یا با خودسوزی و رگ زنی، انقلاب کردن خود را اعلام می کردند. انقلاب مریم در سال 1376 خیلی زود محصول می داد!
دیروز خاطره یکی از دوستان انقلاب کرده آن دوران را در سایت انجمن نجات خواندم، آقای جابر طائی سمیرمی با اسم مستعار آرش (که خال زیبای کنار لبش، هنوز هم کمک می کند که آن چهره را بهتر به یاد بیاورم)، در مصاحبه ای با آقای سیامک نادری از اعضای قدیمی و جداشده، گریزی به آن سالها زدند و به خودکشی بهزاد (محمدرضا باباخانلو) اشاره کردند، آنروزها دوستان بسیاری گاه و بی گاه از جمع ما کم می شدند و در عدم حضور آنها سکوت کامل برگزار می شد. ما هم زیاد مشکوک نمی شدیم، چرا که آنقدر درگیر مسائل و مشکلات خود بودیم که وقت نمی کردیم کنجکاو شویم که فلانی کجا رفت؟ فلانی که دیشب با ما خوابیده بودیم، صبح که سر جایش نبود، پس چه شد؟ سال 1376 در سازمان و در پذیرش، سالی پر بار از محصولات انقلاب خواهر مریم بود…
آرش طائی یا همان جابر نیز از بچه های یگان ما بود، آرش فردی بسیار فعال، تلاشگر، سئوال کننده، پیگیر و با هوش بود، من و آرش روزها و ماههای بسیاری را با هم گذرانده بودیم، همدرد بودیم، اما خاموش! خاموش بدین جهت که اجازه نمی دادند از گذشته و از شهرمان با همدیگر صحبت کنیم. آرش که بسیار خوش صحبت و شیرین حرف می زد، همواره نقل مجلس ما بود و زیاد شیطونی می کرد.
اما آن سال سخت و سیاه در زندگی همه ما، آن سال 1376، سالی پر از شکنجه و زندان و مرگ و میر برای ما و دوستان مان بود. ما که تازه از ایران آمده بودیم و مجاهدین را نمی شناختیم، مدام با مسئولین درگیر می شدیم، بگو و مگو می کردیم، آنها هم انصافا خیلی تحمل کردند، اما خیلی زود هم از خجالت همه ما در آمدند، سال به نصفه نرسیده بود، اکثر ما از ایران آمده ها، در زندان های انفرادی بودیم و یا سر به نیست شده بودیم! آرش که از نزدیک و کنار ما، شاهد زنده و حی و حاضر است، بسیاری از این بلاها را تجربه کرد و می تواند کتاب خاطرات او اگر نوشته شود، به یکی از گنجینه های بزرگ تبدیل شود.
مهرماه همان سال بود که من در اعتراض به وضعیت موجود و تبعیض بین ما و بچه هایی که از خارج آمده بودند، سه روز در آسایشگاه ماندم و به سالن غذاخوری هم نرفتم، به قول معروف کسی گوشش بدهکار ما نبود و من هم اینطوری خواستم صدایم به آنهایی که باید برسد، درخواست خروج و برگشت به ایران را دادم، شنیده بودم که هر کس اعتصاب غذا بکند، زودتر صدایش شنیده می شود و به مسائلش رسیدگی می شود، شب روز سوم بود که به من گفتند، می رویم که به سئوالاتت جواب بدهند، من هم خوشحال از اینکه بالاخره، اعتصاب غذای من جواب داد، سوار آن جیپ تویوتای لعنتی شدم و به همراه فرید کاسه چی و نعمت علیایی که هر دو از دژخیمان سفاک رجوی بودند، راهی خیابانی تاریک شدیم که به ساختمان های معروف اسکان شهرت داشت! من در چشم بهم زدنی، خودم را بعد از یک جلسه فحاشی سنگین، در زندان انفرادی یافتم، این زندان انفرادی 6 ماه به طول انجامید، شش ماه پر از شکنجه و بازجوئی و …
الان هدفم بازگویی آن خاطرات سیاه و بدبختی های خودم نیست، در این مقال هدفم پرداختن بیشتر به دردهای آرش است. آرشی که من از نزدیک خرد شدن و شکنجه شدن او را دیدم، تشکیلات مخوف رجوی ، مدام در حال سرکوفت زدن به ما بود، آرش که روزهای اول ، بسیار فعال و سرزنده بود، تبدیل به پسری خاموش و در خود شده بود. اما مدام در حال تغییر وضعیت بین این دو کاراکتر بود، یک روز در خود بود، یک روز فعال بود، یک روز گرم بود و یک روز سرد…
ما همه در باتلاقی به نام تشکیلات مجاهدین، که هیچ آگاهی قبلی از آن وضعیت نداشتیم، گیر کرده بودیم، نه راه پیش داشتیم و نه راه پس .
شاید الان خوانندگان این سطور، زیاد عمق فاجعه ای که ما در آن گیر کرده بودیم را، حس نکنند، اما ما در وضعیتی بسیار ناجور، یا شاید بهتر است بگویم در ناجورترین شرایط ممکن که در ذهن هر انسانی خطور می کند، گیر کرده بودیم. لحظه لحظه شکنجه می شدیم و آب می شدیم، قطع شدن از دنیای واقعی، کم چیزی نیست. کم شکنجه ای نیست. ما زندانیان بدون ملاقاتی بودیم و دل هیچ زندان بانی هم به حال ما نمی سوخت، با ما مثل انسان رفتار نمی شد، آنجا انسان ها اصلا احساسات ندارند، همه چیز در وجودشان کشته شده است، همه به نوعی جنازه های متحرک بودیم که هیچ اختیاری هم نداشتیم، هیچ اختیاری نداشتیم. مرده های متحرک بودیم، الان هم در آلبانی وضعیت همین طور است، اشرف 3، اسارتگاه مردگان است، محلی بدون احساسات است، اصلا نمی شود هیچ اسمی جز زندان برای آن گذاشت.
من سالیان درازی بود که هیچ خبری از دوست قدیمی و هم بند خودم، آرش طائی نداشتم، دیدن این مصاحبه ی او، داغ مرا تازه کرد و دلم به درد آمد، شاید ما بتوانیم از آن سالیان و از آن دوران بسیار سیاه، فاصله بگیریم و دور شویم، اما خاطرات سیاه آن دوران هر از چند گاهی از زیر خاکسترهای سالیان، زبانه می کشد و به فغان می آید. لعنت خدا بر کسانی که انسان ها را به بند می کشند، لعنت به کسانی که آزادی انسان ها را سلب می کنند، لعنت به رجوی ها که انسانیت انسان ها را در درون آنها کشتند. ما که کاری از دستمان بر نیامد و کاری نتوانستیم بکنیم، اما مسببان آن جنایت ها را بخدا می سپاریم، چرا که معتقدیم چوب خدا شاید صدا نداشته باشد، اما اگر بزند، مسلما هم دوایی نخواهد داشت . . .
محمدرضا مبین، عضو سابق و جدا شده از فرقه ی مخوف رجوی ها