داستان کوتاهی از رضا اسدی، سایت پرواز، اول ژوئیه 2007
با انگیزه از: ” نامه مادری نگران به فرزندش” و قابل توجه بهمن عابدی ها
در آن روز، وقتی سرم را به پنجره تکیّه داده بودم آن اتّفاق افتاد. سبکبال و آزاد در یک ثانیه شش هزار کیلومتر مسافت را بطرف وطنم پیمودم. در یک کوچه در روستای محلّ زادگاهم فرود آمدم. کوچه به کوچه را گشتم. به همه محلّات تردّد میکردم. درب هر خانه ای که اراده میکردم تا وارد آن بشوم برویم باز میشد. هیچکس نمیتوانست مانع ورودم شود. بعد از بیست سال دوری از وطن هنوز همه اهالی را میشناختم. گاهاً چهره های بشّاشی میدیدم و بعضاً هم میدیدم که غم سراسر وجود بعضی از هم ولایتی هایم را گرفته است. در یک خانه عروس و داماد و در خانه ای دیگر بیماری در حال مرگ دیدم. در کلبه ای یک بچّه تازه متولد شده توجّه ام را جلب کرد. او از آینده و سرنوشت خودش بی خبر بود. او هنوز نمیفهمید که پناهندگی و تبعید چه معنائی دارد. من همچنین متوجّه محل خالی افراد سالخورده شدم که فوت کرده بودند و بعضی از آشنایان را دیگر نمیدیدم. خیلی مادرهای گریان را میدیدم که فرزندانشان را از دست داده بودند.
وارد خانه پدریم شدم، خانه ایکه دوران کودکیم را در آن گذرانده بودم. من در آن خانه بدنبال مادرم میگشتم. امّا نتوانستم او را پیدا کنم. خانه کاملاً خالی بود. بطرف درخت تنومند گردوئی رفتم. درختی که حدود صد سال در جلوی بالکن خانه ما قرار داشت. هنوز آن کلاغ در بالای ان لانه داشت. من و کلاغ از دیدن مجدد یکدیگر خوشحال بودیم. در کشور ما مرسوم است که کلاغ خبر چین و فاش کننده اسرار است. فکر کردم که شاید او خبری از مادرم داشته باشد.
از او پرسیدم: میدانی که مادرم کجا است؟
جواب داد: آخرین باری که او را دیدم تابستان سال گذشته بود. او یک ماه در این خانه مشغول دعا و گریه بود، یه این امید بود که تو روزی باز گردی. بعد از آن او به خانه پدر بزرگت در ده پائین رفت.
من به طرف خانه پدر بزرگم دویدم. از آن فامیل پر جمعیّت دیگر اثری نبود. قبل از اینکه من بخارج از وطنم فرار کنم، ده ها فرزند، نوه و نتیجه در اطراف پدر و مادر بزرگم بودند. امّا وقتی وارد خانه آنها شدم نه فرزندی دیدم و نه نوه و نتیجه ای. بطرف پستوی خانه در جستجوی ماری رفتم که دوست مادربزرگم بود. وقتی که من کوچک بودم آن مار در سقف پستوی خانه آنها زندگی میکرد. همه از آن مار میترسیدند بجز مادر بزرگ. او هر روز به مار و بچه هایش غذا میداد. بعضی وقتها من با اشتیاق در فا صله ای دورتر میاستادم و بآنها نگاه میکردم.
در آنروز مار را تنها در گوشه ای از پستو پیدا کردم. چمبادمه زده بود و به من نگاه میکرد. او من را شناخته بود.
من از مار سراغ پدربزرگ و مادربزرگم را گرفتم.
جواب داد و گفت: جوان، تو خیلی دیر آمدی. وقتی که بچه ها و نوه ها آنها را تنها در پشت سر باقی گذاشتند و رفتند، غم وجودشان را فرا گرفته بود. مادر بزرگت هر روز تنها در گوشه ای از اطاق گریان مینشست و به درب ورودی چشم میدوخت. او برای همه شما دلتنگی میکرد. عاقبت کور شد. پدر بزرگت تنها کسی بود که از او نگهداری میکرد. یک ماه پس از فوت پدربزرگت مادربزرگ نیز مرحوم شد.
از مار پرسیدم که از مادرم چه خبر دارد؟
جواب داد: یکسال قبل او به اینجا آمد و گریان در کنار من نشست. آنقدر گریه کرد که او هم تقریباً کور شده بود. عاقبت به طرف خانه دیگرتان در پایتخت – جائی که برادران و خواهرت زندگی میکنند – رفت.
از مار جدا شدم و به طرف پایتخت حرکت کردم. وارد خانه پدریم شدم. آنجا خواهر و برادرانم را دیدم. به مکانی نگاه کردم که مادرم مینشست. آنجا را خالی یافتم. جویای حالش شدم. وقتی جوابی نشنیدم چنان شوکی بوجودم وارد شد که مجدداً خودم را تنها در اطاقم در کشور هلند یافتم. از شدّت عرق خیس شده بودم.
تلفن بصدا در آمد. او برادرم بود. برادرم دل ناگران و ناراحت گفت: مادرمان در بیمارستان بستری است. بهتر است که با او تماس بگیری.
مادرم کسی بود که من را بدنیا آورده، زبان مادری آموخته، تغذیه کرده و با فرهنگ خودش و جامعه آشنا نموده بود. امّا دنیای مادرم با مال من تفاوت داشت. او مادری مهربان با اعتقادات خودش بود.
وقتی که من به خارج از ایران فرار کردم، مادرم ازکارم راضی نبود. نگرانی اش بطور روزانه افزایش میافت. عاقبت بشدّت بیمار شد.
در آن روز از برادرم شنیدم که مادرمان در بیمارستان بستری است. من باید به او تلفن میزدم.
فکر کردم که چه چیزهائی در جواب سواً لاتش بگویم. اگر از من بخواهد که برای دیدارش به ایران بروم، باید جواب مثبت و یا منفی بدهم؟
من به بیمارستان زنگ زدم و سراغ مادرم را گرفتم. او به سختی حرف میزد و خیلی خوشحال بود که صدایم را میشنود.
مادرم گفت: پسر جان، من دارم میمیرم. آخرین آرزویم این است که در لحظات آخر عمرم تو را ببینم. قول میدهی که به ایران به دیدنم برگردی؟
به او گفتم: آرزوی من هم همین است مادر. امّا اکنون امکان آن نیست.
بعد از چند ساعت از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. چرا او را نا امید کرده بودم؟
مجدداً به بیمارستان زنگ زدم و سراغ مادرم را گرفتم.
پرستار گفت: میبخشید آقا، ما در این بخش مریضی بنام خدیجه نداریم.