نقل کرده اند که معلم یکی از روستاهای محروم در زمان پهلوی دوم، به شاگردانش گفته بود درباره عید انشاء بنویسند. همه دانش آموزان به تعریف و تمجید از عید و نکات مثبت آن پرداخته بودند اما یکی از آن ها بر خلاف بقیه نوشته بود که عید و نوروز را دوست ندارد. به خاطر این که وقتی عید می شود باید چاه خانه شان را خالی کنند و بوی آن خیلی اذیتش می کند، علاوه بر این هم باید در خانه برای کمک به مادرش بیشتر کار کند و هم در تعطیلات مدرسه با پدرش به سر کار برود. مشق زیادی هم بنویسد.
داستان اعضای گرفتار در فرقه تروریستی رجوی داستان همین دانش آموز است. وقتی که سال نو نزدیک می شد رجوی ها و دستگاه تبلیغاتی فرقه تروریستی رجوی برای سوء استفاده تبلیغاتی از این موضوع برنامه ریزی می کردند. در نتیجه فشار کاری که در شرایط عادی روی ما زیاد بود، در این ایام مضاعف می شد. بخصوص که همیشه برنامه ریزی های شان با توجه به مجانی بودن نیروی کار، دوباره کاری و بعضا سه باره کاری داشت. ساعت کاری افزوده می شد که برای تامین آن از ساعت استراحت ما می زدند. در عین حال نشست های تفتیش عقاید روزانه موسوم به عملیات جاری و نشست های بی شرمانه هفتگی موسوم به غسل هفتگی که باید در آن افکار جنسی را در جمع می خواندیم تعطیل نمی شدند. هر شب در حالی که از خستگی به زور و از ترسِ برخورد تشکیلاتی خودمان را بیدار نگه می داشتیم، مجبور بودیم علیرغم تمام بیگاری ها که انجام دادیم در نشست از خودمان بدلیل کم کاری انتقاد کنیم!
من نمونه یکی از این سال ها را در زیر می آورم تا موضوع بهتر روش شده و درد و رنجی که اعضای سازمان می کشند ملموس تر شود.
در آن سال چند روز قبل از عید فرمانده یگان نشست گذاشت و گفت قرار است برای مراسم عید نوروز سالن صبحگاه قرارگاه اشرف را آماده کنیم. طرح این است که آنجا را مثل تخت جمشید بسازیم. بنابراین باید فشرده کار کنیم چون وقت داریم. و البته نمی گفت که چرا از قبل به این موضوع فکر نمی کردند در حالی که این امر روال هر ساله بود.
از آن لحظه برنامه های روزانه عوض شد. صبح ها بلافاصله بعد از صبحانه باید به محل کار می رفتیم و ظهر فقط نیم ساعت فرصت داشتیم که ناهار بخوریم و باید کار می کردیم. حتی شب ها هم با استفاده از پروژکتور زمین صبحگاه را روشن کردند تا کار به صورت شبانه روزی ادامه داشته باشد. بعد از آن که یک بخش از کار تقریبا رو به اتمام بود، فرمانده بالای مقرمان برای بازدید آمد، وی نظرات جدیدی داد و مجبور شدیم کارهای انجام شده را از بین برده و بار دیگر در محل هایی که وی مشخص کرده بود ستون ها را برپا کنیم.
یکبار دیگر هم سه روز قبل از اجرای برنامه، یکی از زنان بالای سازمان برای بازدید آمد که وی نیز برخی کارها که خودشان طراحی کرده بودند را نپسندید و دستور تغییرات جدیدی را داد.
نکته عجیب این بود که طرح ها را خودشان ریخته بودند و هیچ یک از ما در طراحی دخیل نبودیم و آنها بودند که بر حسب اینکه چگونه سوء استفاده تبلیغاتی از این موضوع بیشتر باشد کارها را تعیین می کردند اما با این حال بدلیل اینکه ما مثل برده مجانی کار می کردیم و هم اینکه خودشان دانش درستی در زمینه کاری که باید انجام شود نداشتند و حاضر نبودند به حرف کسانی که بلدند گوش کنند، دوباره کاری ها بر سر ما خراب می شد.
وقتی یک روز قبل از عید همه چیز تقریبا آماده شده بود، اینبار از طرف ستاد تبلیغات برای چک آمدند و آنها یک سری طرح جدید داشتند که موجب شد برای انجام این تغییرات تا نیم ساعت قبل از سال تحویل فشرده کار بکنیم.
بسیاری از این دوباره کاری ها در همان زمان طراحی با یک هماهنگی و جنب جلسه برنامه ریزی قابل پیشگیری بود اما نکته اینجا بود که از نظر رجوی ها کار کردن ابزاری بود برای اینکه ما فرصت فکر کردن نداشته باشیم و در نتیجه دوباره کاری ها عیب و اشکال نبود و هیچ گاه بر طرف نمی شد چون در راستای خواسته رجوی ها برای گرفتار نگه داشتن ما بود.
آنقدر خسته بودیم که چند نفر از ما گفتیم به مراسم سال تحویل نمی آییم و می خواهیم استراحت کنیم. اما از آنجا که در فرقه منحوس رجوی شرکت در مراسم سال تحویل نه برای شادی و جشنی که در خانواده و جامعه مرسوم است بلکه برای بهره برداری تبلیغاتی بود، و در ضمن سیاهی لشکر هم می خواستند و یکی از اهداف شان این بود که نیرویی در حد سه تا چهار هزار نفر را به اندازه چند ده هزار نفر جا بزنند، به ما اجازه ندادندکه استراحت کنیم و مجبور شدیم در برنامه شرکت کنیم ضمن آن که انتقادی هم به ما کردند که درکی از شرایط نداریم و بجای منافع سازمان به فکر منافع خودمان هستیم و باید در نشست بعدی این انتقاد را باز کرده و در جمع بخوانیم.
بعد از اتمام مراسم تحویل سال فکر می کردیم که دیگر کاری با ما ندارند. اما هنوز چند ساعتی از مراسم نگذشته بود که بیدارمان کردند و گفتند به سالن مقر برویم. در آنجا فرمانده یگان مان حضور داشت و گفت باید به زمین صبحگاه رفته و دکورها را جمع کنیم چون قرار است در روزهای آینده در آنجا برنامه دیگری برگزار شود.
باید توجه نمود که این داستان فقط برای یک یگان نبود بلکه همین مصائب برای بقیه افراد به شکلی دیگر وجود داشت. مثلاً دهها نفر باید در اضلاع قرارگاه جهنمی اشرف همزمان نگهبانی می دادند یا به گشت می رفتند. عده زیادی باید چند روز به عنوان تحت امر به آشپزخانه رفته و در تهیه غذا در برای برنامه های ایام عید کار می کردند. تعداد دیگری باید به عنوان تحت امر به سالن غذاخوری قرارگاه می رفتند تا آنجا را متناسب با برنامه ها آماده کنند. حجم زیادی میز و صندلی باید جابجا می شد. نظافت سالن و شستن آن همه ظرف در آن چند روز نیز یکی دیگر از کارهای بسیار خسته کننده بود. عده ای تحت امر تاسیسات می شدند تا کارهایی مانند سیم کشی، راه اندازی سیستم های برقی محل هایی که باید برنامه ها اجرا می شد و کارهایی از این دست را انجام دهند.
خلاصه آن که در این ایام بیگاری ها بیشتر می شد و خبری از خوشی نبود. هرچه بود اجبار و فشار بود و در نهایت هم طبق گفته مریم قجر ما باید با شرکت در نشست و انتقاد فراوان از خودمان، به رجوی بدهکار می شدیم و ثابت می کردیم که کم کاری داشتیم! و به این ترتیب خستگی مان چند برابر می شد.
بله رجوی ها به اعضا به چشم یک ابزار یا یک برده نگاه می کنند و در ایام عید ما بردگی و استثمار را بیشتر لمس می کردیم. در هنگام تحویل سال طبق روشی که همه می دانستند باید انجام دهند و در غیر این صورت سوژه نشست عملیات جاری خواهند شد، هنگام روبوسی و تبریک سال جدید باید به هم می گفتیم سال دیگر در تهران جشن می گیریم! در حالی که کسی نبود که پوچ بودن این شعار را نداند. در آن لحظات از خدا می خواستم فرصتی برای رها شدن از دست این دیوان برایمان فراهم کند. چندین فیلم و کتاب درباره برده داری دیده و خوانده بودم اما در کمال ناباوری در فرقه ای گرفتار شدم که برده وار ما را به بیگاری می کشید در حالی که شعارش «آزادی و رهایی» بود و رهبرانش با این شعار، هم ما را فریب داده و هم خود را آزادیخواه معرفی می کردند.
البته همانطور که برده داران قرون 18 تا 20 با همه جنایاتی که کردند سرانجام نتوانستند آن سیستم را حفظ کنند، بی شک رجوی هم نخواهد توانست سیستم برده داری نوین خود را حفظ نماید و روز فروپاشی فرقه او نزدیک است.
صالحی