هرروز تکرار روزی دیگر، امروز در اسارت دیروز و فردا اسیر خیالی موهوم.
سپری کردن روزهای تکراری با آرزوی پروازی بلند بر فراز شهری خیالی با آدمکهای مصنوعی.
شب را با رویای تسلط بر سرزمینی آباد و آزاد با مردمی مات و مبهوت و گوش بفرمان، به صبح رساندن.
از میان هزاران فرمان و کار بی حاصل، حتی پرواز بلند پرنده های خوشبخت را به خاطر نسپردن.
دل به اندیشه های مالیخولیائی رهبر دادن و بی پروا بر قدمش و قلمش اشک افشاندن.
سرسپردن، به فرمان او فریاد زدن، دریدن و از شوق در خلسه فرو رفتن.
در اسارت ذهنی خویش، دنیا را با حقارت ترسیم کردن و آزادی را وصف نمودن و به زنجیر کشیدن.
همه چیز را برای خود روا داشتن و برای دشمن! ناروا دانستن.
مسخ اندیشه های تزریقی شدن و از شنیدن صداهای نا مانوس و غریبه! هراسان شدن و برخود لرزیدن.
تارک دنیا شدن، از همه بریدن و با دشمن عشق و عطوفت پیوند خوردن.
هر شب منتظر نشستن و تن به تاریکی سپردن و از فراغ دیدن یار پرپر زدن.
تارهای نامرئی تنیده شده بر تار و پود خود را، پذیرفتن و به اسارت در زندان ذهنی خویش افتخار کردن.
از هر سخنی که با داده های ذهنی مطابقت نداشته باشد، رمیدن.
یک لحظه آرامش نداشتن و در هراسی درد آور، به دنبال گمشده ای موهوم گشتن.
همرزم دیروزم!
پرواز را دوباره بیاموز، خود را از اسارت ذهنی برهان.
پرنده اسیر با داشتن بال هم دیگر قادر به پرواز نیست. سالهاست که دیگر پرنده نیست. سالهاست که دیگر از هراس سقوط، راه رفتن تحمیلی را پذیرفته است.
ذهنش دیگر به بالهایش فرمان پرواز نمی دهد. ذهنش در اسارت، او را زمین گیر کرده است. او دیگر پرنده ای است که حتی با باز شدن قفس هم دیگر قدرت پرواز ندارد.
پرنده قبل از آموزش پرواز، می بایست قدرت انتخاب داشته باشد، می بایست نهراسد، می بایست ریسک سقوط را هم بپذیرد.
پرنده می داند که در اسارت ابدی نخواهد ماند و در فردائی نه چندان دور قادر خواهد بود که در آسمان نیلگون با دیگر پرنده های مهاجر باد در بال افکنده و دنیای باشکوه واقعی را نظاره کند.
پرنده اسیر در زندان خویش، بزودی درخواهد یافت که برای رسیدن به سرزمینی سبز، لزومی نخواهد داشت که از میان آتش و خون گذر کند.
مسعودجابانی، کانون رهایی، سوم ژوئیه 2007