در قسمت قبل گفتم که بحث طلاق اجباری رسما در داخل تشکیلات ابلاغ شد. قرار بود نشست های 5 روزه رجوی برای توجیه طلاق شروع شود. من با تمام قد و قواره مثل بمبی در حال انفجار چند روز بود که این خبر را شنیده بودم و در شدید ترین بحران های روحی و تناقض لاینحل بودم .
بالاخره لحظه موعود فرا رسید و نشستها شروع شد. نشست انقلاب ایدئولوژیک یا همان طلاق اجباری! این بار اما نه تنها تناقض بزرگ و چالشهای من بلکه کابوس تمام نیروهای سازمان ورق خورد. در زمزمههای اولیه در میان ارتباطات دوستان یا به قول سازمان همان ارتباطات محفلی، برخی افراد مجرد از ته دل خوشحال بودند و میگفتند ما که زن نداشتیم و حسرت میخوردیم. حالا خوب شد بگذار متأهلها هم طلاق بگیرند تا همه مثل هم باشیم.
در روز نخست همه نیروها را در سالن بزرگ قرارگاه اشرف جمع کردند و در میان کف و سوت و هورا و آن هلهلههای صوری و تجملاتی (که البته برخی هم واقعاً وابسته و سرسپرده بودند و هنوز حنای رجوی و مریم رنگ نباخته بود) مسعود و مریم وارد شدند و سالن را سراسر تشویق و کف و سوت فرا گرفت. هر کس از حال دل خود باخبر بود و از آنجایی که همه موضوع را خیلی جدی گرفته بودند حالت اضطراب و دلهره در چهرهها هویدا بود.
رجوی بعد از آرامشدن جو سالن بحث را شروع کرد. معمولاً با شیادی تمام برای پیشبرد اهداف شوم خود از اسلام و قرآن و ائمه مایه میگذاشت و برای توجیه اهداف پلید خود از مذهب و قرآن سوءاستفاده میکرد.
رجوی گفت: من خواستم با همین نیرو برقآسا از مرز عبور کنم و تهران بزرگ را فتح کنم (منظورش عملیات موسوم به فروغ جاویدان بود) و مریم را به تهران ببرم، اما ناگهان دستی از پشت بر گردنم کوبید. امام حسین بر پس گردنم کوبید و گفت کجا؟!!! هنوز زود است، نیروهایت ناخالص هستند و در بند و اسارت زنان و شوهران خود هستند. رزمنده مجاهد در پشت خاکریز هنگام شلیک به یاد زن و یا شوهرش میافتد و انگشتش به روی ماشه نمیرود و شلیک نمیکند.
او طلاق اجباری را با کلام ساختگی از زبان امام حسین واجب شرعی اعلام نمود و اعلام کرد برای ادامه مبارزه و فتح تهران همه باید زنان و شوهران خود را طلاق بدهند.
سکوتی مرگبار برای لحظاتی تمام سالن را فرا گرفت. اگر چه همه از اصل موضوع با خبر بودند و حتی بسیاری از فرماندهان برای بازار گرمی و بهبه و چه چه، شعارهای “با مسعود، با مریم همسنگر هم پیمان در راه آزادی میجنگیم تا پایان” کاملاً توجیه شده بودند؛ اما حتی آنان نیز پس از جدی شدن و عملی شدن موضوع برای لحظاتی به کما رفتند و کپ کردند.
حقیقتاً هم خبر سنگین و طاقتفرسا بود که تا کنون در هیچ کجای دنیا چنین چیزی یا اساساً سابقه نداشته و یا در بعضی از گروهها و فرقهها اگر بوده ابعاد بسیار کوچکتر و جزئیتری داشته است و یا از همان اوایل بهصورت تدریجی موضوع طلاق و جدایی به آنان تحمیل شده است و یا شرط ورود و عضویت تجرد بوده است.
حال من کاملاً هاج و واج و مات و مبهوت مانده بودم که من کجای این داستان قرار دارم، آیا من عضو ناظر بودم و این موضوع به من ربطی ندارد؟! میدانستم مجاهدین تا آخرین حرف و نظر را از عمق وجود آدم بیرون نکشند ول کن معامله نیستند.
داشتم در ذهن خودم موضوع را تجزیه و تحلیل میکردم که نهایتاً تکلیف خودم را با موضوع روشن کنم که خود به خود نگاهم به اطراف سالن افتاد. در قسمت انتهایی سالن پرده بلندی آویزان بود که بیشتر اوقات من در همان قسمت انتهایی مینشستم. این مکان معیاری بود برای تشکیلات، افرادی که این انتها می نشستند خیلی افراد ایدئولوژیکی نیستند و تمایلی به موضوع و محتوای بحثها ندارند.
اگر چه بهانه این بود که افراد سیگاری و یا افرادی که برای خوردن چای و یا مواد خوراکی زود به زود بلند میشوند آنجا می نشینند تا نظم سالن بهم نخورد اما کاملا جا افتاده بود که این ردیف های آخر جای افرادی است که نسبت به تشکیلات و بحث های ایدئولوژیک بی میل هستند و تمایلی به ورود و فعالیت در این حوزه را ندارند . حتی در هنگام تردد مسئولین هرکدام نیروهای خود را در آن قسمت انتها میدیدند به آرامی تذکر میدادند که بیا جلو بنشین تا برادر مسعود و خواهر مریم شما رو ببینند .
در این حین نگاهم به پشت پرده آخر سالن افتاد صحنه ای دردناک تمام وجودم را در هم پیچید و در لحظه در دلم لعنت کردم به مسعود و مریم با این بحث طلاق اجباری ! دو نفر از دوستانم را دیدم که در لشکر 40 با هم بودیم و البته آنها هر دو دارای رده تشکیلاتی مسئول نهاد بودند. بصورت مخفیانه با من که از نظر ایدئولوژیک عضو سازمان نبودم رابطه بسیار گرمی داشتند و گاها حرف های دلشان را بمن میگفتند . این دو نفر تازه در ماههای قبل ازدواج کرده بودند و اتفاقا زنان آنها را نیز میشناختم و با زنانشان نیز ارتباط کاری داشتم و هم یکان بودیم .این دو زوج خیلی خیلی همدیگر را دوست داشتند و میدانستم که واقعا عاشق همدیگر هستند و از آنجائیکه بتازگی زندگی مشترکشان را شروع کرده بودند برای خود آرزوهایی داشتند. هر دو زوج نگاههای عاشقانه شان همراه با ناکامی و نا امیدی در هم گره خورده بود و دنبال فرصتی بودند تا در لحظات پایان زندگی مشترک با هم دیداری داشته باشند! اما مگر میشد؟ چه کسی جرات چنین کاری را داشت؟!
در حالیکه این دو زوج رسمی و شرعی همچون کبوتران عاشق در حال تبادل عشق و علاقه بودند و بدنبال مفری بودند تا دیداری تازه کنند، ناگهان فریاد مریم رجوی بلند شد و با اشاره دست اعلام کرد: از این پس زنانتان بر شما حرام و بر رهبری (مسعود رجوی) حلال هستند. زنانتان را به حریم رهبری پرتاب کنید. این خطابه چون پتک سنگینی بر فرق سر مردان وارد آمد!
مگر میشود زنانی که خدا و قرآن و شرع اسلام بر ما حلال کرده و حتی خودتان فرمان ازدواج تشکیلاتی برای برخی صادر کردید حالا بر من حرام باشد و آنرا به حریم و یا همان آغوش رهبری ( مسعود ) پرتاب کنم ؟؟!!
ادامه دارد…
علی مرادی