در قسمت قبل گفتم که بسمت روستای پدر بزرگ حرکت کردم و با اولین موتوری که می خواست بسمت روستا برود سوار و بسمت خانه پدر بزرگ حرکت کردم.
دو ساعت بعد در مقابل درب خانه گلی پدربزرگ توقف کردیم. درب چوبی دو لنگه آبی رنگ و کوچه دلبازش من را بیاد دوران و خاطرات کودکی ام انداخت، که با شروع فصل تابستان و تعطیلی مدرسه پذیرای اوقات فراغت و شیطنت های کودکانه من بود. گاهی وقت ها تا پایان فصل تابستان مهمان آنها بودیم. غرق در افکار دوران کودکی بودم که صدای مرد موتوری من را بخود آورد، پدر بزرگم را در مقابل خودم دیدم. با حالت تعجب به من نگاه می کرد و در چشمان و چهره اش سوالی بزرگ دیده میشد؟! که من در آن وقت شب تنها و با آن مرد موتور سوار در مقابل خانه شان چکار میکنم؟ پول کرایه موتورسوار را که پرداخت کرد به اتفاق او بداخل خانه رفتیم. خانه خیلی تغییر کرده بود، سوسو زدن روشنایی لامپ ها، لوله کشی آب آشامیدنی و سرویس های بهداشتی و حمام مجزا از تغییرات اساسی و بهبود وضعیت زندگی آنها نسبت به گذشته حکایت می کرد.
بهرحال انقلاب توانسته بود یک رفاه نسبی در روستاها ایجاد کند. بعد از خوردن شام که روی اجاق گاز پخته شده بود و البته طعم و مزه تنورهای هیزمی را نمی داد، پدر بزرگم به من نزدیک شد و به آهستگی علت آمدنم را سوال کرد، البته او تا حدودی در جریان هواداری و فعالیت من برای مجاهدین خلق بود و خیلی تلاش کرده بود که با نصیحت و بحث من را از ادامه فعالیت برای این گروه منصرف کند. او که فردی معتقد به مبانی مذهبی فقهی و از طرفداران سرسخت نظام بود از اینکه من عضو گروهی هستم که در باور مردم منافق نامیده میشود نگران و ناراضی بود. ولی نصحیت های او نتوانسته بود برمن تاثیر مثبتی بگذارد. چون در باور خودم وی را فردی با اعتقادات سنتی و درک طبقاتی و خرافاتی از اسلام متهم می کردم که اسلام مترقی و دمکراتیک مجاهدین خلق را درک نمی کند.
صبح که من را برای خوردن صبحانه بیدار کرد کنارم نشست و به آرامی از من خواست تمام داستان وعلت آمدنم به روستا را برایش تعریف کنم. توضیح دادم بدلیل احتمال دستگیری به خانه آنها آمده ام. ابتدا کمی نگران شد ولی بلافاصله گفت به تو اعتماد کامل دارم که دستت به خون کسی آلوده نیست، چند وقتی اینجا بمان تا آب ها از آسیاب بیفتد و بعد در حالیکه اطراف را می پایید به اتفاق به حیاط قدیمی تر که محل نگهداری گوسفندان، اسب و مرغ و خروس هایشان بود رفتیم. با اشاره یک اتاقک گلی با سقف حصیری که در آن کاه و علوفه هایشان را نگهداری می کردند را نشانم داد. چند غاز واردک از اتاق بیرون آمدند. پدر بزرگ در حالیکه به آهستگی اطراف را می پایید بیخ گوشم گفت اینجا امن ترین و خلوت ترین نقطه خانه است و کسی غیر از من و مادربزرگت به اینجا تردد ندارد. فعلا یک مدتی اینجا باش تا ببینم چکاری می توانم برایت انجام دهم.
بعد مقداری مواد خوراکی و آب و خرما در اختیارم قرار داد و رفت. اتاق بشدت تاریک بود. درب های چوبی پنجره را باز و پرده های حصیری را کنار زدم تا داخل اتاق را بهتر ببینم، داخل اتاق انباشته از کاه بود و با بیل کاهها را کنار زدم تا بتوانم جایی برای نشستن آماده کنم. الان می توانستم بهتر اتاقک را ببینم. اتاقکی 4 در 4 که بدون برق و وسایل سرمایشی بود. بوی تند کاه و سر و صدای مرغ کرکی که روی تخم خوابیده بود و گویی چندان از مهمان ناخوانده خوشش نمی آمد، مدت زمان نامعینی که باید آنجا می گذراندم سرنوشتی بود که برایم رقم زده شده بود.
اکرامی