با پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 گروه های سیاسی متعددی پا به عرصه فعالیت سیاسی گذاشتند و هر کدام از آنها شعارهایی را از قبیل آزادی، استقلال، رفع فقر و محرومیت و خلاصه شعارهایی که جوانان پر شور و احساسی آن زمان را به وجد می آورد سر می دادند. در بین آنها سازمان مجاهدین خلق به رهبری رجوی نسبت به بقیه گروهها شعارهایش آتشین تر و پرجذبه تر بود. بطوری که واقعا خیلی از جوانان آن زمان بدون اینکه کمتر شناختی به اصل ماهیت این سازمان داشته باشند جذب آن شدند.
سخنرانی های پر جذبه و کلاس های پی درپی رجوی متاسفانه مجالی به هواداران جذب شده از جمله خود من برای تحقیق بیشتر و پی بردن به اصل ماهیت سازمان رجوی نداد. همه ما ساده لوحانه فکر می کردیم که فقط با رجوی و سازمان مجاهدین خلق آرمان مردم محقق خواهد شد و کورکورانه به مسیر خود با رجوی ادامه دادیم. آنقدر که متاسفانه از روی احساس و نه عقل و خرد مجال فکر کردن به خود ندادیم تا بتوانیم به غلط بودن اعلام مبارزه مسلحانه و چند سال بعد از آن هم تصمیم خیانت بار رجوی برای پیوستن به دشمن متجاوز به خاک کشور پی ببریم تا زندگی خود را در مسیر تباهی نیاندازم. بطور مثال من خودم در آن زمان هرکس به رجوی ناسزا می گفت جلویش می ایستادم و حتی یکبار با مادر خودم که وقتی به من گفت این مردیکه رجوی کیه و چه ارزشی داره که تو بخاطرش از همه کارهایت از جمله درس و مشقت ماندی برخورد کردم که تا ابد خودم را بخاطر آن برخورد زشت با مادرم نخواهم بخشید و هر وقت یادم می آید غرق در اندوه می شوم و متاسفانه وقتی به ایران بازگشتم او در قید حیات نبود تا ازش عذر تقصیر بخواهم و مرا حلال کند .
بهرحال من در سال 66 با این تفکر که تنها راه رستگاری مردم پیوستن به ارتش رجوی در عراق است حقیقتا با شور و انگیزه زیاد و پذیرش تمامی مخاطرات سفر با طی سه شبانه روز راه با پای پیاده خودم را به پایگاه سازمان در پاکستان رساندم و مدتی بعد از آنجا مرا به عراق اعزام کردند .
با ورود به پایگاه سازمان مجاهدین در آنجا مسائلی پیش آمد که اگر کمی بیشتر فکر می کردم می توانستم به غلط بودن انتخابم درپیوستن به سازمان پی ببرم از جمله این مسائل برداشتن عکسی که با مادرم گرفته بودم و من بعنوان یادگاری با خود داشتم از سوی مسئول پایگاه بود که بعد از آن وی به من گفت پدر و مادر تو فقط مسعود و مریم هستند که من نمی توانستم این را بپذیرم و یا صحبت های یک نفر در نشست شبانه پایگاه که گفت من به این نتیجه رسیدم که نمی توانم پا به کشوری بگذارم که درحال جنگ با کشورم هست و هرروز با موشک باران مردم کشورم را به کشتن می دهد و می خواهم از همین جا از سازمان جدا شوم .
بعد از ورود به خاک عراق به مرور و طی دوره های متوالی تناقض را در عملکرد فرقه دیدم که با شعارهای رجوی در فاز سیاسی همخوانی نداشت و احساس کردم ما فقط برای به قدرت رسیدن رجوی و نه تحقق آرمان های مردم به عراق آمدیم . رجوی می گفت ما در عراق استقلال داریم اما به عینه می دیدم که اینطور نیست و نیروهای سازمان بدون اجازه ارتش صدام کاری نمی توانند بکنند و تماما تبدیل به ابزاری در دست رجوی برای خدمت به ارتش صدام شدیم. می دیدم که افسران و درجه داران ایرانی اسیر شده توسط افراد سازمان بلافاصله برای تخلیه اطلاعات آنها تحویل ارتش عراق می شدند که بعدا معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا می کنند. کم کم با گذشت زمان وقتی اعضا متوجه تناقض ها شدند رجوی ماهیت خودش را با بالا بردن جو خفقان و سرکوب بیشتر برای اعضا روشن کرد، بخصوص بعد از شکست فضاحت بارش در عملیات موسوم به فروغ جاویدان که اوج مسئله داری و بالارفتن تناقضات اعضا بود. رجوی عملا نیروها را مقصر شکست خود معرفی کرد و سرکوب را با بحث های انقلاب ایدئولوژیک درونی برای نگاه داشتن اعضا در فرقه اش افزایش داد، اسم بردن از خانواده و جدایی از فرقه را ممنوع کرد و بشدت با هرکس که چنین تفکری داشت برخورد می کرد و یا تهدید به زندان در فرقه و درنهایت فرستادن به زندان ابوغریب می کرد.
سال 73 یا 74 با اوج گرفتن تناقضات اعضا، رجوی برای زهر چشم گرفتن تعدادی از اعضا را تحت عنوان چک امنیتی طی 9 ماه به زندان انداخت وآنها را شدیدا شکنجه کرد که متاسفانه تعدادی از آنها کشته شدند. بعد از سالها حضور در فرقه و با شناخت ماهیت رجوی همه پی به این برده بودند که به اعتمادشان خیانت شده و عمر و جوانی خود را بیهوده در فرقه هدر دادند و این موضوع عذاب آوری بود.
واقعا فضای یاس و ناامید کننده ای داشتیم و بدتر اینکه با باور کردن دروغ های رجوی که می گفت کسانی که از ما جدا شدند و به ایران رفتند در زندان رژیم شکنجه شدند یا از طرف خانواده مورد لعن و نفرین قرار گرفته و ازسوی آنها طرد شدند، راه خروجی از بحران روحی خود نداشتیم و احساس می کردیم محکومیم که در عراق بمیریم. البته بودند افرادی که جسارت کرده و با پذیرش تمامی سختی ها توانسته بودند از فرقه جدا شوند اما کسی از سرنوشت آنها اطلاعی نداشت. تنها راه خروج من و حتی برای بقیه از این بحران روحی یک پیام امیدوارکننده از سوی خانواده بود که در اوایل سال 80 برحسب اتفاق که شرح آن مفصل است از طرف خانواده پیام رسید که ما تو را دوست داریم و برگرد نزد خانواده ات.
این پیام برایم بمب انگیزه برای جدایی و رهایی از جهنم فرقه به هر قیمت شد و من در خردادماه همان سال در حالیکه نمی دانستم چه سرنوشتی پیدا می کنم با جسارت تمام و با پذیرش هر ریسکی به مسئولین فرقه اعلام کردم که حتی حاضر نیستم یک روز دیگر هم در مناسبات شما بمانم. اصرار من به جدایی باعث شد تا مسئولین 9 شبانه روز نشست سرکوب و رعب آوری برای من برگزار کنند تا شاید من بترسم و از اعلام جدایی انصراف دهم اما من مصمم شدم که نگذارم بیش از این به اعتمادم خیانت شود و زندگی ام را در فرقه تباه کنم. در نهایت دو سال حکم زندان در فرقه برایم بریدند و بعد از آن مرا به زندان ابوغریب فرستادند تا شاید فشارهای این زندان من و بقیه نفرات را مجبور به بازگشت به فرقه کند. اما من و بقیه عزم جزم کردیم که سختی ها را تحمل کنیم. تا اینکه یاری خدا و دعای خیر خانواده باعث شد تا بالاخره روز 16 تیرماه 81 از زندان ابوغریب آزاد و در روز 17 تیرماه سال 81 پا به خاک میهن بگذارم. با بازگشت به ایران برخلاف دروغ های رجوی نه زندانی در کار بود و نه شکنجه و شکر خدا برخلاف دروغ های رجوی خانواده ام با شادی از بازگشت من استقبال و برایم سنگ تمام گذاشتند. هر چند فکر هدر رفتن عمر و جوانی ام در فرقه رجوی مرا آزار می دهد اما 17 تیرماه هر سال وقتی خاطره خوش بازگشت به وطن و بازگشت به آغوش خانواده برایم تداعی می شود، آرامش پیدا می کنم و خدای خود را شکر می کنم که توانستم از جهنم رجوی نجات و به آغوش خانواده ام بازگشته و زندگی جدیدی را برای خودم شروع کنم.
امیدوارم که تمامی اسیران دربند فرقه رجوی بتوانند هر چه زودتر به آغوش خانواده های خود بازگردند که این بهترین هدیه برای آنها و خانواده هایشان است .
حمید دهدار