از پیوستن تا رهایی – قسمت چهاردهم

نهایتا من هم یک فرد بودم در داخل تشکیلات و اگر سازمان تصمیم به برخورد تند و خشن با من میگرفت، له کردن و زیرگرفتن من برای این بلدوزر بی ترمز کار بسیار راحتی بود. و این موضوع را در قسمت قبل تا حدودی توضیح دادم. لکن سازمان در سطح رهبری بسیار مواظب بود که با من طوری رفتار کند که استفاده سیاسی هم داشته باشد .

سران فرقه رجوی بخصوص مسعود و مریم برای خروج از بن بست سیاسی – استراتژی ناگزیر بودند این داستان را بنام انقلاب ایدئولوژیک شروع کنند و خودشان هم میدانستند که کار بسیار سخت است و برای پیشبرد آن باید بهای سنگینی بپردازند، لذا خود را برای این کار آماده کرده بودند .

ریزش نیرو شروع شد، همه تاب و تحمل انقلاب ایدئولوژیک، طلاق اجباری و رهایی همسر و فرزندان خود را نداشتند و برخی در همان اول راه مسیرشان را از مجاهدین جدا کردند و برای این کار تن به سختی و مشقت فراوان دادند. عده ای در زندان های بغداد بنام پایگاه فلان و فلان مدتها منتظر تعیین تکلیف بودند، عده ای به خارج از کشور، عده ای به زندان ابوغریب و عده ای به ناکجا آباد فرستاده شدند.

مسئولین محورها و بقول خودشان خواهران و برادران مسئول که برای پیشبرد بحث انقلاب در یگانهای مختلف مشخص شده بودند با شمشیرهای آخته نشست ها را شروع کردند .

و اما من !!!
بعد از چندین هفته فکر و برانداز تاب و توان خودم نهایتا تصمیم گرفتم تا زمانی که مفری پیدا شود و بتوان بشکل آبرومندانه ای از اینجا رفت یا بشکلی به سایر نیروهای چپ ملحق شد ، سیاست کج دار و مریز را در پیش بگیرم و نه تمام عیار غرق در انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین شوم و نه سفت و سخت مقابل آن بایستم زیرا از آن عربده کشی های مهوش سپهری و آسمان غرنبه ( رعد و برق ) های مریم پیدا بود که : نه! این ابر را سر باز ایستادن نیست .

مریم رجوی که در لباس عروس خیلی شور و شوق داشت حال که خودش از شر مهدی ابریشمچی رها شده و به حجله مسعود رفته و در صدر شورای رهبری قرار گرفته بود برای پیشبرد انقلاب ایدئولوژیک (آش شله قلم کار رجوی) هل من مبارز میطلبید .

و در این وانفسا اگر من سرسختانه مخالفت و مقاومت میکردم قطعا زیر چرخ آنها له میشدم و تاب نمی آوردم و نهایتا درگیر میشدم و شکست و خسران سختی در انتظارم بود .
خلاصه کم کم به توصیه ها و رهنمود های مهوش سپهری (نسرین) گوش دادم و مثل بچه کوچکی که تازه سرپا بیافتد قدم به قدم پیش میرفتم و گاهی از سیاست یک گام به پیش دو گام به پس نیز استفاده میکردم .مقداری در تعریف و تمجید انقلاب و دستاورد هایش میگفتم و چند روز هم سکوت میکردم و درجا میزدم . این موضوع را میپذیرفتم و در مقابل دو موضوع دیگر موضع میگرفتم و آرام آرام کاراکتر و شخصیت سیاسی ، ایدئولوژی خود را تثبیت می کردم طوری که هم خوشحال شوند که یک مارکسیست هم تسلیم انقلاب خواهر مریم شد و هم حد و مرز خود را بشناسند و از یک نقطه ای جلو تر نیایند .این روش در مقابل سایر بند های انقلاب ادامه یافت و ناگزیر خودم را وفق دادم و حقیقتا بیشتر از عواقب وخیم مقابله و درگیری نگران بودم .

خودم را با همه ضعف و ایراداتی که داشتم کشان کشان به پیش میبردم و حالا متوجه میشوم که خیلی جاها نیز مقهور و باخته خشم و غضب تشکیلات شدم.
این بندهای انقلاب از بند الف و ب گرفته تا ج و د و بند ش هرکدام داستانهای پر پیچ و خمی داشت که میتوان در مورد هرکدام کتابی نوشت که بنده به عنوان نگارنده ورود ریزتر به بند های انقلاب را در حوصله خود و مطلب مورد نظر نمیبینم .

البته در سالهای 86 تا 88 سلسله مقالاتی در مورد بندهای انقلاب نوشته ام که در سایت های مرتبط درج شده است.
در حاشیه هرکدام از بندهای انقلاب چه خانواده ها و افرادی قربانی نشدند ! چه مادرانی با چشمانی پر از اشک فرزندان خود را رها نکردند بی آنکه بدانند به کدام نا کجا آباد فرستاده میشود . چه زوج های جوانی که هنوز دو چشمشان از دیدن همدیگر سیر نشده بود . چه نگاههای عاشقانه ای که در همان نقطه شروع نتوانستند برای بار دوم پلک باز کنند .

چه افرادی با انگیزه های انقلابی گری و مبارزاتی، ضد امپریالیستی و ضد استکباری قدم در راه مبارزه گذاشته بودند و حالا خود را درگیر تفکرات ارتجاعی و فرقه ای رجوی میدیدند و طعم تلخ شکست را میچشیدند .

در طرف مقابل اما سازمان توانست با پرداخت بهای سنگین ریزش نیرو، درگیری های تشکیلاتی و مشکلات فراوان، از تلاشی کامل خود جلوگیری کند و مجددا تشکیلات را سرپا نگه دارد .

ادامه دارد…

علی مرادی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا