از پیوستن تا رهایی – قسمت پانزدهم

در قسمت قبل خاطراتم از سیاستی که در پیش گرفتم گفتم. کم کم به توصیه ها و رهنمودهای مهوش سپهری (نسرین) گوش دادم و مثل بچه کوچکی که تازه سرپا بیافتد قدم به قدم پیش میرفتم و گاهی از سیاست یک گام به پیش دو گام به پس نیز استفاده میکردم .

سازمان مجاهدین خلق مصمم بود تا این جراحی بزرگ انقلاب ایدئولوژیک را با تمام خونریزی هایش به پیش ببرد. زیرا آنرا تنها راه نجات تشکیلات میدانست و اگر تصمیم طلاق اجباری را نمی گرفتند ناگزیر بودند اسباب و شرایط ازدواج همه افراد مجرد را فراهم نمایند که اساسا بعلت نابرابری آماری و تعداد نابرابر زنان با مردان عملا امکان پذیر نبود و ریزش افراد مجرد بسا خطر ناک تر و بیشتر از خونریزی و ریزش ناشی از انقلاب ایدئولوژیک بود .

بنابر اطلاعاتی که یک نفر از مسئولین سازمان در رده های بالا به شخص اینجانب گفت؛ (البته بخاطر رابطه دوستی و رفاقتی که از نظر سازمان رابطه محفلی محسوب میشد) مسعود رجوی در یک جلسه خصوصی با مسئولین و رده های بالای سازمان که برخی نیز خودشان برای طلاق اجباری درگیر موضوع بودند به صراحت چنین گفته بود :
“اگر من به تعداد برادران مجرد، زنان و خواهران مجرد در تشکیلات داشتم که همه ازدواج کنند، انقلاب ایدئولوژیک بر ما حرام بود.”

خوب حال که کلیت سازمان و در حوزه رهبری تصمیم به طلاق اجباری تحت نام انقلاب ایدئولوژیک گرفته بودند ناگزیر به پیشبرد خط بودند .در نشست هایی که متعاقب بحث طلاق برای تعمیق آن و تست روزانه وضعیت درونی و روانشناسی افراد برگزار می شد با موانع و مشکلاتی برای توجیه مواجه میشدند که خود بخود ناگزیر به تولید بند های بعدی مانند بند ب بنام بحث آب بندی، بند ج بنام بندجنسیت که همه زنان را خواهران و در حریم رهبری ببینی و… شدند. که هرکدام توضیحات و تفاسیر مفصلی دارد.

بهر حال من هم بیشتر از حد توانم نتوانستم زیر بار این فشارها مقاومت کنم و ناگزیر بخشی از بحث ها را پذیرفتم و ورود کردم. گاهی به به و چه چه هم میگفتم و گاهی هم برای جلوگیری از پیشروی آنها از خودم مقاومتی نشان میدادم که من مجاهد نیستم و…

در قسمت قبلی اشاره کردم که در داخل تشکیلات افرادی نیز بودند که هیچ تمایلی به ورود به بحث انقلاب ایدئولوژیک نداشتند و دنبال راه فرار و توجیهی بودند که از زیر فشار نشست های انقلاب رهایی یابند و دلایلی داشتند از قبیل مارکسیست بودن، اهل حق بودن، مسیحیت و سایر عذر و بهانه ها…

مسئولین تشکیلات بسیار حساس بودند که این افراد تعدادشان زیاد نشود و با من ارتباط نداشته باشند و من را نیز خیلی به رسمیت نشناسند که برای آن دسته از افراد مخالف انقلاب ایدئولوژیک به الگو تبدیل شوم و یا آنها را اطراف خود جمع کنم .

به هر حال داستان انقلاب ایدئولوژیک سازمان برای من کابوس وحشتناکی بود و همواره در حال بررسی بودم که با چه روش ها و تاکتیک هایی خودم را کنار و در حاشیه نگهدارم.
از طرف مقابل اگر چه مارکسیست بودن و شاخص بودن من در تشکیلات معضلی بود که همواره ناگزیر به رفتار و برخورد خاص با من بودند اما از این موضوع بهره برداری های سیاسی – تشکیلاتی هم میکردند و حضور من برایشان سودمند نیز بود .

مثلا به اعضای شورای ملی مقاومت و هم پیمانانشان و برخی سیاسیون من را نشان میدادند و به رخ میکشیدند که بله ما در تشکیلات ارتش آزادیبخش عضو مارکسیست داریم که با آزادی کامل فعالیت میکند و عقاید و اصول خود را حفظ میکند .

ارتش آزادیبخش بهترین بستر برای مبارزه با نظام ایران است و هرکس با هر عقیده ای میتواند در آن حضور یابد .

با استفاده از حضور و رفتار و ارتباط من با تشکیلات سازمان میتوانستند هر صدای مخالف تشکیلات را خفه کنند. هرکس از هواداران خودشان یا افراد غیر تشکیلاتی یا متمرد که خلاف فرامین تشکیلات عمل میکرد بلافاصله من را بعنوان مارکسیست برای سرکوب او خرج میکردند .

در چندین جلسه و مصاحبه مسئولین سیاسی سازمان از جمله جابرزاده، ابوالقاسم رضایی و سید المحدثین با پارلمانترهای خارجی به صراحت دیدم که به حضور افراد مارکسیست و سایر عقاید در ارتش به اصطلاح آزادیبخش اشاره می کنند.

و البته من هم از اینکه پناهگاه و نقطه تمرکزی برای افراد غیر تشکیلاتی نباشم بسیار هوشیار بودم و بیم داشتم در این حوزه سوژه شوم و نقطه ضعفی از من بگیرند .

این حالت ادامه پیدا کرد و همواره تعدادی در حاشیه تشکیلات بودند که مطیع مطلق ضوابط تشکیلات نبودند و بهانه های سایر ادیان و عقاید را همواره با خود یدک میکشیدند و تعدادی نیز واقعا بودند. مثلا 2 نفر مسیحی وجود داشت، دو نفر اهل حق، چند نفر مارکسیست و یک نفر زرتشت و… که ناگزیر همواره در حاشیه این تشکیلات حضور داشتند .
من در کشاش این درگیری های روزمره و نشستهای انقلاب که به آن اعتقادی نداشتم، بخاطر کم کردن فشار و پرهیز از درگیری طاقت فرسا ناگزیر بودم با آن بسازم و تحت فشار شدیدی بودم و چندین بار بفکر جداشدن و رهایی افتادم اما نمیخواستم آنها تصور کنند که توان ایستادگی و مقاومت ندارم .و حقیقتا هنوز راه بازگشت به ایران را انتخاب نکرده بودم و هیچ اطلاعاتی در این خصوص نداشتم و بلحاظ امنیتی نگران اعدام و شکنجه و زندان بودم .

بفکر چاره ای بودم که نهایتا تصمیم گرفتم به مسئولین اطلاع بدهم که مرا به سازمان چریکهای فدایی تحویل بدهند و هفته ای به این موضوع فکر کردم و نهایتا موضوع را اطلاع دادم و گزارش کاملی نوشتم و تحویل دادم .

بعد از چند روز مهوش سپهری، فرشته یگانه، محمد علی توحیدی و جابر زاده مرا صدا زدند و در خصوص گزارش با ترکیبی از تهدید و تطمیع تلاش کردند مرا از این تصمیم منصرف کنند .

محمد علی توحیدی و جابرزاده که عمدتا مسئولین روابط خارجی سازمان بودند و همواره با اعضای شورا از جمله مهدی سامع مرتبط بودند شرایط و روابط با چریکهای فدایی را برایم توضیح دادند و گفتند که آنها چند نفر بیش نیستند و خرج و مخارج و هزینه زندگی آنها را سازمان میپردازد و امکان رفتن شما به سازمان آنها وجود ندارد .من با تردید و احساس شکست از اتاق جلسه بیرون آمدم اما قرار شد در حد امکان ارتباط به صورت نامه من را با آنها برقرار کنند و گاهی نشریه آنها را برای من بیاورند.

و نهایتا مدتی باز هم کج دار و مریز به همین منوال فرسایشی و اما طاقت فرسا گذراندم و هیچ تصویر روشنی از خروج قهر آمیز از داخل تشکیلات و بازگشت به ایران نداشتم .

ادامه دارد …

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا