در کنار پنجره نشسته و به بیرون نگاه می کند. چند روزی است که هوای گرم و شرجی جنوب امان همه را بریده است. دیگر کولرهای گازی دوتیکه که یک نفس کار می کنند هم جواب گرمی هوا را نمی دهد، ادارات هرچند روز در میان تعطیل میشوند و از افراد سالخورده و بیمار خواسته میشود که حتی المقدور از خانه خارج نشوند. البته این قانون برای مرد نان آور خانواده موضوعیتی ندارد. و آنها برای تامین امرار معاش اعضای خانواده ناچارند به دل گرما بزنند.
رضا همچنان از پنجره به بیرون و داخل خیابان زل زده است. ناخودآگاه افکارش به سالهایی افتاد که بدور از خانواده و در تشکیلات مجاهدین خلق گرفتار بود. امروز دیگر 15 سال از بازگشت او به میان خانواده می گذشت. بازگشتی که برای خودش و خانواده خیلی غیر منتظره بود. بارها فکر می کرد که حضور او در میان خانواده یک خواب و رویای شرینی است که ممکن است هر لحظه به کابوس وحشتناکی تبدیل شود و او بار دیگر خود را در مناسبات مجاهدین خلق و نشست های عملیات جاری ببیند! به باور او قصه تلخ و ناتمام او با مجاهدین خلق چهار فصل دارد.
چهار فصلی که هر کدام با هم و در هم آمیخته است. فصل اول این قصه سرگذشت نسل خودش است. یعنی نسل سالهای اوایل انقلاب، نسلی که تا چشم باز کرد خودش را در کوران انقلاب دید. انقلاب اسلامی بهمن ماه 57، یکی از باشکوه ترین جنبش های اجتماعی و سیاسی بود که تاریخ معاصر کمتر نمونه آن را به یاد دارد. حضور گسترده آحاد مختلف مردم از پیر و جوان و زن و مرد، حول یک رهبری در آن مقطع رمز پیروزی این انقلاب بود که با انگیزه های مترقی اسلامی که حول آن تبلیغ میشد منجر به شکسته شدن طلسم اختناق سالها و باز شدن فضای سیاسی جامعه شده بود، که بر همین اساس بسیاری از احزاب و سازمانهای مختلف این فرصت را پیدا کردند تا در عرصه اجتماع برنامه های خود را تبلیغ کنند.
در این میان سازمان مجاهدین خلق که شعار اسلام انقلابی و حمایت از کارگران و دهقانان و برابری زن و مرد را تبلیغ می کرد مورد اقبال اجتماعی برخی از جوانان مسلمان قرار گرفت. آنها در این انتخاب که عمدتا بدلیل عدم تجربه اجتماعی و صرفا احساس و شورشان صورت گرفته بود، در منتهای صداقت و با اعتقادات و باورهای پاک تصمیم گرفتند که تمامی سرمایه های عمر و جوانی خود را فدای بهروزی و خوشبختی و رفاه و آزادی مردمشان کنند. در این مسیر مجذوب شعارهای فریبنده مجاهدین خلق و شخصیت کاریزماتیک مسعود رجوی شدند.
رضا که از سال 57 در متن و کوران انقلاب قرار گرفته بود تحت تاثیر شعارهای مجاهدین خلق که در آن مقطع خیلی جذاب بنظر می رسید قرار گرفت. و احساس کرد که مجاهدین خلق می تواند همان گمشده سالیان او باشد. از آن لحظه تصمیم گرفت تمامی انرژی و توان خود را برای محقق کردن رفع محرومیت و ریشه کن کردن فقر و بی عدالتی در اختیار مجاهدین خلق و رهبری آن بگذارد و بدین ترتیب رضا به همراه نسل او فصل اول این قصه را رقم زدند.
قصه ای بس دردناک که در ادامه با اتفاقات تلخ و شیرین، اسارت و رهایی و البته ناتمام برای آنها رقم خورد. و در ادامه و در سرفصل های بعدی خانواده ها، بچه هایشان و از همه مهم تر سرنوشت نافرجام سازمانشان مجاهدین خلق را در بر گرفت. قصه پر غصه رضا و نسل او و خانواده هایشان که همه به طرقی قربانی یک رویا و سراب فریبنده هستند و تجارب شیرین که از دل اتفاقات تلخ بیرون می زند، هر ناظر بی طرفی را به کند و کاو در خصوص چرایی های زندگی و سرنوشت آنها وا میدارد که در ادامه قصه به آن پرداخته میشود.
ادامه دارد
علی اکرامی