قصه تلخ و ناتمام ما و مجاهدین خلق/ فصل سوم: فرزندان اعضا

فصل دوم قصه تلخ و ناتمام مجاهدین خلق به خانواده های اعضا مربوط میشد. خانواده هایی که طی سالیان چشم انتظار دیدار یا کسب خبری از سلامتی عزیزانشان بودند. بسیاری از پدران و مادران در حسرت و فراغ دیدن جگر گوشه هایشان از غصه دق کرده و چشم از جهان فرو بستند.

در فصل سوم این قصه تلخ که در حقیقت تلخ ترین فصل آن است به سرنوشت و سرگذشت فرزندان اعضا می پردازیم. کودکانی که برخی از آنها نوزادان شیرخوار و چند ماهه بودند که پدر و مادرانشان تحت تاثیر فریب رجوی آنها را بحال خود رها کرده  و به مجاهدین خلق در پادگان اشرف پیوسته بودند.

از مقطع 30 خرداد سال 60 که رجوی اعلام جنگ مسلحانه کرد بسیاری از اعضا که غافل گیر شده بودند، کودکان خود را در نزد همسرانشان و یا خانواده رها کرده و به سوی سرنوشت نامعلوم ترک دیار و عزیزان کرده بودند. در موارد اسفبار برخی از آنها همسران باردار و یا کودکان تازه متولد شده و یا همسران با چند فرزند را بحال خودشان تنها گذاشتند. برخی از این کودکان که به عموها و یا عمه و خاله و دایی هایشان واگذار شده بودند تا سالها و بعد از رسیدن به سن بلوغ از وجود والدین بی خبر بودند و پس از آن تازه متوجه شده بودند که سرپرستان واقعی آنها کسان دیگری هستند که در مکان و محل دیگری زندگی می کنند.

اکثر این بچه ها بعد از فهم واقعیت ضربات و صدمات بزرگ و سنگین روحی و روانی ناشی از دوگانگی دریافت می کردند. باید توجه داشت که چگونه می شود وضعیت روحی روانی دختری که در 6 ماهگی پدر و مادرش او را ترک و سالیان با تصور اینکه سرپرستان وی پدر و مادر واقعی اش می باشند زندگی کرده است و به ناگاه در 17 سالگی از طریق یکی از بچه های همسن و سال خودش در جریان واقعیت زندگی اش قرار می گیرد و به یکباره زندگی کابوس وارش شروع میشود.

یکی از این کودکان وضعیت آن روزهای خودش را اینگونه شرح می دهد. زندگی من داستان شب های طولانی و سیاه دختری است که به تعبیر خودش زندگی اش از روزی که چشم گشود شب بود. ده روزه بود که پدر و مادرش که بعدها فهمید عضو سازمان مجاهدین خلق بودند او را نزد عمو و زن عمو گذاشته و برای پیوستن به این سازمان از کشور خارج شده بودند. این نقطه آغاز شب های سیاه و طولانی من بود. در 5 سالگی بر اساس حس کنجکاوی کودکانه متوجه محبت ها و دلسوزی های بیش از حد مادر بزرگ و پدر بزرگ و عمو و زن عمویش شد. همیشه احساس می کرد که آنها تفاوت زیادی بلحاظ دلسوزی و محبت نسبت به دیگر خواهر و برادرش برایش قائل بودند. ولی علت آن را نمی دانست. به هنگام ثبت نام در مدرسه متوجه شد مادرش بصورت پنهانی و با لحن آرام بدون اینکه او متوجه شود با مدیر مدرسه صحبت می کند. و بعد نگاه آنها به او از سر ترحم توام با دلسوزی بود.

بعدها متوجه تفاوت شناسنامه، پرونده و یادداشت های مدیر شد تا اینکه یک روز حس کنجکاوی او برانگیخته شد تا در ساعتی که خانه خلوت بود و کسی نبود بسراغ کمد مادرش برود. با بیرون آوردن شناسنامه متوجه شد که پدر و مادر واقعی او کسان دیگری هستند، آن روز گویی دنیا بر سرش خراب شده بود و تمامی باورهای سالهای گذشته بهم ریخت. بعدها به او گفتند که پدر ومادرش در تشکیلات مجاهدین خلق هستند. از لحظه ای که متوجه موضوع شد تمام وقتش را برای پیدا کردن پدر ومادر واقعی اش گذاشت.

با پیشنهاد دختر عمه اش به جستجو در فضای مجازی پرداخت و در فیسبوک، و اینستاگرام با گذاشتن پیام و عکس و شرح داستانش از پدر و مادرش خواست در صورتیکه پیام او را خواندند پاسخ دهند. یک روز که از دانشگاه برگشته بود و بعد از خوردن نهار آماده استراحت میشد گوشی اش زنگ خورد. شماره ای ناشناس روی صفحه گوشی ظاهر شد. ابتدا دچار تردید شد که آیا به شماره ناشناس پاسخ دهد یا خیر؟ ولی بعد یادش آمد ممکن است تماس گیرنده مادرش باشد. درب اتاق را قفل کرد. گوشی را با خود به زیر پتو برد وبه آرامی پاسخ داد بفرمایید. شما؟

صدایی از آن طرف در گوشش پیچید که من از طرف مامانت تماس می گیرم. او پیام تو را در فیسبوک خواند وچون خودش کار داشت از من خواست که به شماره ات زنگ بزنم . شادی توام با استرس و اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود. از یک طرف با تمام وجود خوشحال بود که بالاخره بعد از سالها مادر خود را پیدا کرده و می تواند تمام حرف هایش را با او بزند و از طرف دیگر دچار نوعی شک و تردید بود که ممکن است اشتباه گرفته باشند و فرد تماس گیرنده از طرف مادرش نباشد؟! تلاش کرد که به خانواده اش حرفی نزند و موضوع فقط بین خودش و دختر عمه اش بماند. از فردای آن روز هر لحظه منتظر بصدا در آمدن زنگ گوشی و شنیدن صدای شخصی بود که می گفت از طرف مادرش تماس می گیرد. ساعات و روزهای انتظار برایش هر روز طولانی تر میشد، تا اینکه باز گوشی اش زنگ خورد.

این بار مادرش بود. نمی توانست باور کند که بعداز سالها به مادرش وصل شده است. از آن طرف صدا به آرامی در گوشش پیچید واسمش را صدا زد و بعد بلافاصله گفت منم مادرت، نمی توانست باور کند که بعد از سالها گمشده اش را پیدا کرده است! برای لحظه ای دچار شک و تردید شد. از او خواست که آشنایی بیشتری بدهد تا او را بشناسد. و از آن طرف خط تمامی مشخصات پدر و مادر بزرگ، خاله ها و دایی و عموها داده شد و برای کسب اعتماد بیشتر از هر کدام خاطره ای تعریف کرد، دیگر یقین کرده بود که آنکه پشت خط است مادرش است.

برایش هنوز باور کردنی نبود که بعد از گذشت سالها با مادرش صحبت می کند! در ادامه صحبت چیزی ذهنش را بخود مشغول کرد و او را برای لحظاتی به فکر فرو برد! چرا مادر اینقدر سرد و بی روح صحبت می کند؟ مادری که نزدیک به 17 سال و از شیرخوارگی دخترش را ندیده چرا هیچ هیجانی ندارد؟ چرا قربان صدقه اش نمی رود؟ چرا بابت آن همه سال که او را در تنهایی وبی خبری رها کرده و رفته بود عذرخواهی نمی کند؟ او از زندگی تشکیلاتی و مناسبات درونی مجاهدین خلق و فرهنگ فرقه ای که در آن همه چیز و همه کس و از جمله فرزندان را باید فدای رهبر خود انتصابی کرد اطلاعی نداشت.

مادرش خیلی خشک و رسمی گفت: منبعد یکی از خاله ها با تو تماس می گیرد. به حرف های او خوب گوش کن و هر چه گفت انجام بده. من کارهای واجب تری باید برای آزادی مردم انجام دهم و وقت نمی کنم که مستمر با تو تماس بگیرم. این آخرین تماس مادرش با او بود. فردای آن روز یکی از اعضای زن بنام زهره با او تماس می گیرد و بعد از مدتی کلیپ های سخنرانی مسعود و مریم را از طریق شماره ای در تلگرام برای او می فرستد و از او می خواهد که آنها را برای دیگر جوانان فامیل، آشنایان ارسال کند. کار داشت به مراحل خطرناک کشیده میشد! دیگر از مادرش خبری نبود و تمام ارتباطات او در ارتباط با زهره خلاصه میشد، هر بار که سراغ مادرش را می گرفت همان صحبت های تکراری را به او تحویل می دادند.

مادر مشغول پیشبرد کارهای انقلاب و آزادی مردم ایران است و وقت نمی کند با تو صحبت کند!

در مرحله بعد زهره از او خواست عکس هایی از مسعود و مریم را چاپ و در محیط دانشگاه و معابر عمومی بچسباند و از خودش حین انجام کار فیلم گرفته و ارسال کند. بشدت ترسیده بود تا بحال چنین کارهایی را نکرده بود. هر بار که می خواست پاسخ منفی بدهد به این فکر می کرد ممکن است مادرش را از دست بدهد. مادری که بعد از سالها چشم انتظاری بدستش آورده بود! کار او با انگیزه خوشحال شدن مادر این شده بود که عکس ها وپیام های مسعود و مریم را بر در و دیوار بچسباند و فیلم آن را برای زهره بفرستد. زهره هر بار که فیلم ها را دریافت می کرد کلی او را تشویق می کرد که مادرت به تو افتخار خواهد کرد. والحق که همانند پدر و مادرت نترس و شجاع هستی، در یکی از روزها که طبق روال معمول اطلاعیه ها را از کیفش خارج می کرد که به روی دیوار دانشگاه بچسباند مامورین حراست دانشگاه متوجه شدند و ساعتی بعد او در اتاق رییس حراست بود و داشت در مورد انبوهی اطلاعیه که در کیفش بود و کارهایی که انجام داده بود توضیح میداد.

خوشبختانه بعداز چند روز و بعد از اینکه متوجه شده بود که چگونه فریب مجاهدین خلق را خورده و آنها چگونه از احساس وعواطف او نسبت به مادرش سواستفاده کردند و او را به اقدامات ضد امنیتی کشانده بودند آزاد و به خانواده اش تحویل داده شد. او خدا را شکر کرد که قبل از اینکه کارش به اقدامات خرابکارانه کشیده شود دستگیر شده است. بعد از آزادی وی در کنار کار و ادامه تحصیل بخشی از وقت روزانه اش را به نوشتن خاطرات و جمع بندی این تجارب تلخ و افشای شیوه های فریب گروههای سایبری رجوی در فضای مجازی اختصاص داد تا نسل هم سن و سال خودش که ممکن است شرایط او را داشته باشند، آگاه سازد. وی همچنین تلاش می کند با فعالیت های خود مادرش را از بند اسارت ذهنی و فیزیکی مجاهدین خلق نجات دهد.

در طی این سالها فرزندان اعضای گرفتار در تشکیلات مجاهدین خلق صدها بار همانند این موارد تجارب تلخی را آزمایش کرده اند، آنها همچنان چشم انتظار دیدن پدر و مادرهای خود هستند. پدر و مادرانی که سالهاست آنها را ندیده اند و تشنه محبت و در آغوش کشیدن آنها هستند. خیلی از آنها بعد از اینکه متوجه میشوند چرا پدر و مادرهایشان نمی توانند آنها را ببینند دلشان به حال آنها و وضعیتی که در آن گرفتار آمده اند می سوزد و دیگر از آنها کینه شخصی به دل ندارند چرا که با مطالعه دهها مطلب و خاطره از اعضایی که روزی گرفتار این فرقه بوده اند بخوبی دریافته اند که آنها هیچ اراده و انتخابی از خود ندارند و مقهور و مسخ شرایطی هستند که به آنها تحمیل شده است و این تنها مسولیت آنهاست که با فعالیت های افشاگرایانه و تلاش خستگی ناپذیر شرایط را برای آزادی آنها فراهم سازند. آنها با تمام وجود اعتقاد دارند که روزی این فصل از قصه درد و رنج و فراق دوری از عزیزانشان به اتمام خواهد رسید.

ادامه دارد…

علی اکرامی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا