در قسمت قبل گفتم که مسعود رجوی در نشستی که برگزار کرد گفت، آمریکا به عراق حمله خواهد کرد و فرزندان شما در پادگان اشرف مورد اصابت موشک قرار می گیرند. ما تصمیم گرفتیم تمام بچه ها را حتی بچه های شیر خوار را از طریق اردن به کشورهای اروپایی منتقل کنیم.
من در ارکان کار می کردم. مقر ما قلعه 900 نزدیک انبار تدارکات مرکزی بود. یک روز صبح کنار انبار تاسیسات ایستاده بودم که حدود 8 الی 10 اتوبوس عراقی در محوطه باز انبار تدارکات پارک کردند. حدس زدم که برای انتقال کودکان آمده اند کنجکاو شدم و به طرف انبار تدارکات مرکزی رفتم. در کنار انبار تدارکات چندین زن ایستاده بودند. مشخص بود منتظر فرزندانشان بودند که با آنها خداحافظی کنند. یک سری از زنها که مقرشان به تدارکات نزدیک بود با پای پیاده به سمت انبار تدارکات می آمدند، یک ساعتی با فاصله در کنار انبار تدارکات ایستاده بودم. چند خودرو به سمت اتوبوسها آمدند. خودرو ها پُر از بچه بود. وقتی خودروها در کنار اتوبوسها توقف کردند و بچه ها پیاده شدند مادرانشان به سمت بچه ها هجوم آوردند و هر کسی بچه خودش را بغل می کرد. لحظه خداحافظی با فرزندانشان بود و بایستی از فرزندانشان دل می کندند. صحنه های دلخراشی بود بچه ها حاضر نبودند مادرانشان را ترک کنند. فقط صدای گریه کودکان و مادرانشان می آمد. کودکان را سری به سری سوار اتوبوسها می کردند. بچه ها به شیشه اتوبوس می زدند و می خواستند پیش مادرشان بر گردند. رجوی حتی به کودکان شیر خوار هم رحم نکرد.
یکی از زنان به یکی از مسئولین سازمان گفت: بچه من شیر می خورد لااقل بچه هایی که شیر می خورند را الان نبرید. مسئول سازمان با لحن بدی به او گفت: شیر خوار و غیر شیر خوار نداریم. دستور برادر است، باید اجرا شود. حالا از کنار اتوبوس برو کنار .
وقتی اتوبوس ها حرکت کردند بچه ها در اتوبوس ها گریه می کردند و مادرانشان هم در بیرون گریه می کردند. صحنه های خوبی نبود، این هم یکی از جنایتهای رجوی بود. زمانهای وعده غذایی در سالن غذا خوری به چهره زنها نگاه می کردم پریشان بودند. یک سری از آنها برای وعده های غذایی به سالن غذا خوری مراجعه نمی کردند و در محل استراحت می ماندند ( محل استراحت کتیبه نام داشت ). یادم می آید فرمانده ارکان مقر ما زن بود و فرزندش را از او گرفته بودند، زیاد به دل به کار نمی داد وقتی به اتاق کار او مراجعه می کردم موردی را با او مطرح می کردم حواسش نبود من به او چی می گویم.
یک روز صبح بعد از صبحانه متوجه شدم هیچ زنی در مقر نیست، مردها را در آشپزخانه بکار گرفته بودند مقر بدون غذا نماند یک هفته ای گذشت مجددا زنها به مقر برگشتند و تعدادی از آنها که در آشپزخانه مسئولیت داشتند مسئولیت خودشان را از مردها تحویل گرفتند. دنبال فرصتی بودم که از یکی از زنان که قبلا هم صحبت شده بودم علت غیبت چند روزه آنها را سوال کنم. نزدیک ظهر در آشپزخانه مشغول کار بودم و وقتی آشپزخانه غذا را تحویل سالن غذا خوری داد و آشپزخانه خلوت شد بهترین فرصت بود که از آن زن سئوال کنم. از او با ترس اینکه مبادا کسی ما را ببیند سئوال کردم در جواب گفت مریم رجوی با تمام کسانی که فرزندانشان را به خارج منتقل کردند چند روزی نشست گذاشت چون همه آنها درگیر بودند و کار پیش نمی رفت. مریم به همه قول داد بهترین رسیدگی در خارج به فرزندانتان می شود و اگر جنگی رُخ نداد بعد از مدتی تمام بچه های شما را به پادگان اشرف بر می گردانیم . و به هر کدام از ما یک هدیه دادند.
به ما ابلاغ کردند در سالن غذا خوری جمع شوید تا پیام برادر را برایتان بخوانیم. رجوی در پیامش گفت با آماده سازی که آمریکا در رابطه با جنگ با عراق می کند، به عراق حمله خواهد کرد. در پادگان اشرف نمی توانیم باقی بمانیم مجبوریم در بیابانهای عراق پراکنده شویم. مسئولین شما ساعت حرکت را به شما ابلاغ می کنند. بعد از اتمام پیام رجوی به ما گفتند وسایل خودتان را جمع کنید و آماده باشید. دو روز بعد ساعت حرکت فرا رسید خودروها به خط شدند و به سمت بیابانهای عراق حرکت کردیم. مقر ما در منطقه ای بنام کفری مستقر شد. سنگر کنی توسط لودر انجام می گرفت، هر یگانی موظف بود برای خودش با امکانات موجود سنگر درست کند . بوش پدر به عراق حمله کرد. عراق شبانه روز زیر بمباران بود. فرودگاه های عراق و تمام نقاط حساس توسط آمریکا بمباران شد و از بین رفت. چند روزی جنگ ادامه داشت و با عقب نشینی آمریکا جنگ به اتمام رسید به ما ابلاغ کردند جنگ تمام شده وسایل خود را جمع کنید و به اشرف باز می گردیم. به پادگان اشرف باز گشتیم و هنوز نفس نکشیده بودیم که ما را مجددا جمع کردند و گفتند رژیم از شمال و جنوب عراق در حال پیشروی است. هدفش ما هستیم می خواهد ما را از بین ببرد. تمام زرهی ها و ادوات سبک و سنگین را به خط کردند و از پادگان اشرف خارج شدند.
مقر ما در شهر جلولا مستقر شده بود. در یک پادگان عراقی مستقر شدیم که در زمان جنگ ارتش صدام متلاشی شده بود. هیچ نیرویی در پادگانها نبود. در پادگان سران رجوی به همه ابلاغ کردند که هر چه امکانات در پادگان است متعلق به ماست همه را جمع کنید به پادگان اشرف منتقل کنیم . امکانات پادگان شامل چند تا آشپزخانه صحرایی، قطعات و خودروهای نظامی، قطعات زرهی و … تمام امکانات را جمع کردند یکی دو روز بعد همه را به پادگان اشرف منتقل کردند .
کُردها بر علیه صدام شورش کرده بودند زرهی ها را از پادگان به سمت خانقین محل شورش کُردها به حرکت در آوردند همان روز در جلولا مستقر شدیم شب آتشباری به سمت کُردها شروع شد. سئوال می کردیم شلیک ها برای چیست؟ می گفتند رژیم دارد به سمت ما می آید! روز بعد به من گفتند با فلانی برو به زرهی ها سوخت برسانید. در مسیر جنازه کنار جاده افتاده بود یک سری از جنازه ها قابل تشخیص نبودند. در مسیر راننده تانکر سوخت به من گفت پیام خواهر مریم را گرفتی گفتم نه خواهر مریم گفته تمام کُردها را با شنی له کنید به زن و بچه آنها هم رحم نکنید. من به او گفتم کُردها کدام کُردها؟! به ما گفتند که رژیم دارد به ما حمله می کند. در جواب گفت رژیم کجا بود از شمال کُردها بر علیه صدام شورش کردند و از جنوب شیعیان، یک سری از مقرهای مجاهدین در جنوب مستقر هستند و حال شیعیان را جا می آورند .
با تانکر سوخت نزدیک زرهی شدیم خانه های گلی کُردها را مشاهده کردم با تانک خانه های گلی را خراب کرده بودند و کارشان ادامه داشت چند تا کُرد را به اسارت گرفته بودند دستهایشان را از پشت بسته بودند. از نگهبانی که کنار آنها ایستاده بود سئوال کردم اینها کی هستند در جواب گفت اینها بر علیه صدام شورش کرده بودند و امروز قرار است آنها را تحویل استخبارات عراق بدهند. کاملا مشخص بود که همه آنها را اعدام می کنند .
حمید یوسفی فرمانده توپخانه بود. رفتم به او گفتم چرا کردهای عراقی را به اسارت گرفتید به ماچه ربطی دارد خیلی وقیحانه جواب داد به تو ربطی ندارد تو چکاره هستی این سئوال را می کنی؟ مواظب حرف زدنت باش. پرونده خوبی در سازمان نداری می توانیم تو را هم به عنوان جاسوس تحویل استخبارات بدهیم و سازمان از شرت راحت می شود.
رفتم کنار سنگری نشستم راننده تانکر سوخت آمد سراغم و گفت پمپ سوخت تانکر مشکل پیدا کرده بی سیم زدیم از ترابری بیایند و پمپ را تعمیر کنند به احتمال زیاد تا بعد از ظهر اینجا هستیم . بالای تپه دوستی داشتم فرمانده دسته تانک بود بنام ع – ق .. گاه گاهی در مقر با هم محفل می زدیم رفتم بالای تپه می خواستم ناهار در کنار هم باشیم وقتی اطرافش خالی شد از او سئوال کردم چرا به سمت کُردها شلیک می کنید خانه های آنها را با تانک صاف کردید در جواب گفت اینجا خیلی خوب است اگر می رفتی جنوب عراق چه می گفتی چند تا مقر در جنوب عراق مسقر هستند که شیعیان را قتل و عام کردند. به زن و بچه های آنها هم رحم نکردند. هر چه به تو گفتم نشنیده بگیر کار نداشته باش و برای خودت دردسر درست نکن.
تا نزدیکی غروب ترابری پمپ سوخت تانکر را درست کرد و بعد از سوخت زدن به زرهی ها راننده تانکر مرا صدا زد و به مقر برگشتیم. صحنه هایی که دیده بودم بهم ریخته بودم روز بعد پیش مسئول ارکان رفتم و به او گفتم من در اینجا نمی توانم بمانم مرا به اشرف منتقل کنید . در جواب گفت مشکلت چیه همه اینجا در حال جنگ هستند اشرف خبری نیست من هم به او گفتم من اهل جنگ نیستم در ادامه گفت من باید با مسئول مقر صحبت کنم جوابش را بهت می دهم.
با صحنه هایی که دیده بودم اعصابم بهم ریخته بود می خواستم هر چه زودتر محل را ترک کنم و به پادگان اشرف برگردم یک هفته ای طول کشید مرا صدا زدند و به من گفتند دو خودرو می خواهند به پادگان اشرف بروند آماده شو با آنها برو. به پادگان اشرف منتقل شدم راحتر بودم لااقل از صحنه های دل خراش راحت شدم . خودم را معرفی کردم به زنی بنام فاطمه غلامی او مسئول مقر بود . بعد از انقلاب من در آوردی مریم قجر فاطمه غلامی جدا شد و رفت .
بعد از معرفی خودم به فاطمه غلامی کارهای تاسیساتی مقر را انجام می دادم در واقع در اختیار خود بودم فاطمه غلامی یک خودرو آیفا نظامی تحویل من داد و گفت هم کارهای تاسیساتی را و هم تدارکاتی را با این خودرو انجام بده . آشپزخانه مقر برای 10 الی 15 نفر غذا می پخت چون مابقی نفرات مقر در جلولا مستقر بودند وقتی برای ناهار به سالن غذا خوری مراجعه می کردم دو نفر از کادرهای سازمان نفری یک سبد غذا بدست می گرفتند و از سالن بیرون می رفتند. شب هم همین طور زیاد اهمیت نمی دادم هر موقع برای وعده های غذایی می رفتم سالن صحنه غذا بردن بیرون را می دیدم. حساس شده بودم می خواستم در بیاورم غذاها را کجا می برند یک شب با فاصله آنها را تعقیب کردم به سمت بنگال های ( کانکس ) محوطه می رفتند و به دو بنگال غذا می دادند. با خودم گفتم باید در بیاورم در این دو بنگال چه خبر است. منتظر فرصت بودم، یک روز که فاطمه غلامی با کادرها در اتاق کارش نشست داشت من هم با پوش چک کابل برق بنگالها به پشت بنگالها رفتم، داشتم پشت بنگالها قدم می زدم یک نفر از پنجره پشت بنگال مرا صدا زد به او نگاه کردم فردی بود بنام مرتضی در ترابری مقر بود به آن می گفتیم مرتضی آچار فرانسه، اهل کردستان بود و به لحاظ میکانیکی تخصص زیادی داشت. با هم سلام احوال پرسی کردیم گفتم تو اینجا چکار می کنی کی از جلولا آمدی در جواب گفت فقط من تنها نیستم ما اینجا سه نفر هستیم و در بنگال کناری دو زن کُرد هم هستند وقتی دیدیم سازمان کردها را قتل عام می کند و خانه هایشان را روی سرشان خراب می کند از سازمان اعلام جدایی کردیم. ما را چند روز پیش به اشرف منتقل کردند منتظریم ما را تعیین تکلیف کنند. ما بقی مقرها هم بریده دارند ما خبر نداریم. مسعود خان برای خوش خدمتی به صدام و گرفتن پول نفت بیشتر و ادوات نظامی بیشتر از صدام کُردها را قتل عام کرد و شیعیان را هم قتل عام کرد اینها که دم از آزادی می زنند فردای ایران می خواهند چکار کنند. حالا زود برو تا کسی تو را نبیند سریع برگشتم آسایشگاه کسی به من شک نکند با حرفهایی که زد ذهن مرا هم درگیر کرد.
ادامه دارد …
فواد بصری