مهرماه 1376، احداث زندان اسکان در پادگان اشرف

گوشه جنوب شرقی اشرف، در سال 1375 واحد پذیرش ارتش سرکوبگر رجوی بود. هرکس که از ایران و یا خارج کشور ربوده شده و به اشرف منتقل می شد، ابتدا به این قسمت آورده می شد. ساختمان هایی فرسوده و سیمانی به رنگ زرد روشن، که به شکل U احداث شده بودند. این منطقه از اشرف ، گویا سابقا محل واحدهای اسکان زنان و مردانی بود که آخر هفته به آنجا می رفتند و کنار بچه های خود فارغ از دغدغه های تشکیلاتی کنار هم تا شنبه صبح به سر می بردند. در این محل پارک و مدرسه ای هم تعبیه شده بود. در سال 1375 این منطقه به نام پذیرش ارتش آزادیبخش نامیده می شد. این ناحیه به دو قسمت جدا از هم تقسیم شده بود که به پذیرش بالا و پائین معروف بود. من در پذیرش پائین بودم. به فاصله چندماه میلیشیاها هم از خارج فریب داده شده و به این پذیرش آمدند. پسر مسعود رجوی ، محمد هم جزو آنان بود. اما شب ها به قسمت دیگری که گویا همان پذیرش بالا بود برده می شدند. شش ماه اول سال 1376 جزو ملتهب ترین روزهای این پذیرش بود. تعداد تقریبا زیادی از ایران آمده بودیم. از همه قومیت ها بودیم. سازمان تقریبا در تیر یا مرداد همان سال ، تمام میلیشیاها را به ارتش برد و دوران پذیرش آنها که بعد از ما هم آمده بودند، خیلی زود پایان یافت و این مسئله تناقضات بسیاری را برای ما پیش آورد، از جمله اینکه سازمان به ما که از ایران آمدیم هیچ اعتمادی ندارد و در سازمان تبعیض وجود دارد و …

کم کم ما را به پذیرش بالا بردند و پذیرش پائین تخلیه شد. دو سه هفته نگذشته بود که تضادها بین ما و مسئولین سازمان اوج گرفت. تمام این تناقضات منجر به زندانی شدن اکثر کسانی شد که به این تبعیض آشکار معترض بودند. فاطمه غلامی که مسئول پذیرش پائین بود، رفت و مریم باغبان بجای وی منصوب شد. فرید کاسه چی و ابوالحسن مجتهد زاده و نعمت اولیائی و … شدند مسئولین جدید ما.

من مصرانه درخواست توضیح در مورد تبعیض های موجود را داشتم اما هیچ جوابی نمی دادند. بنابراین خواستار جدائی و یا حداقل تماس تلفنی با خانواده ام شدم. اما هیچ اعتنایی نمی شد. اوائل مهرماه بود که شبانه پس از سه روز اعتصاب غذا و ماندن در آسایشگاه ، مرا سوار لندکروزی کردند و به قسمت پذیرش پائین منتقل کردند. همه چیز آنجا عوض شده بود. سر راه یک گیت بازرسی احداث کرده بودند که نگهبانانی با سر و روی پوشانده با چفیه (آق بانو)، و کلاش بدست جلوی آن نگهبانی می دادند. در تاریکی شب ما از گیت عبور داده شدیم و پس از پیاده شدن ، نعمت اولیائی دستش را پشت گردن من گذاشت و دستور داد فقط پائین را نگاه کنم. قبل از ورود به اتاق دستبندی پلاستیکی هم به دستمانم زدند. گویا که جاسوس CIA را دستگیر کردند. متوجه شدم که قضایا رنگ و بوی دیگری دارد. به اتاق سابق انبار خشکبار آشپزخانه برده شدم که اکنون به اتاق بازجویی تبدیل شده بود. فروغ سنگدل (پاکدل) از جلادان و شکنجه گران رجوی ، سر یک میز بلند نشسته بود و با قیافه ای عبوس ، پوشه ای قطور را جلوی خود گذاشته بود و گفت این پرونده جنایت های تو است ای مزدور ، ای پاسدار، ای قاری قران ! فاضل سیگارودی و اسدا.. مثنی هم در طرفین میز و کنار او نشسته بودند، نزدیک به یکساعت هر چه که لایق خودشان بود را نثار من کردند و هر بار که می خواستم جواب بدهم و اینکه من بیگناهم، نعمت و فرزاد که بالای سر من ایستاده بودند با کف دست به سرم می کوبیدند و می گفتند خفه شو مزدور.

همیشه مهرماه برای من یادآور درس و مدرسه و دانشگاه بود، اما این بار مهرماه من در سلول انفرادی زندانی محبوس شده بودم که هیچ فریاد رسی هم نداشتم.
خلاصه من از همان حدود هفتم یا هشتم مهر ، 6 ماه در این زندان در سلول انفرادی ، زندانی بودم و تقریبا اوائل هر شب برای بازجویی برده می شدم و اینکه می گفتند ماموریت تو ترور رهبری است و از طرف وزارت اطلاعات مامور نفوذ به ارتش ما شدی.

تمام اتاق های این مجموعه و مجموعه ای دیگر در آنطرف دیوار همه به سلول انفرادی تبدیل شده بود، شکنجه های روحی و جسمی بصورت مستمر و شبانه روزی و بی وقفه روی همه ما اعمال می شد، هر روز صدبار آرزوی مرگ می کردیم، سخت ترین روزهای عمرم در این 6 ماه سپری می شد و به قول خودشان که می گفتند: هیچ کس در این دنیا خبر ندارد که شما اینجا هستی و اگر تمام حرفهای ما را قبول نکنید و سر به زیر و آرام نشوید ، همین جا تک تک شما را خواهیم کشت و اعلام خواهیم کرد که در ماموریت مرزی توسط رژیم کشته شدید و هم از دست شما راحت خواهیم شد و هم اعلام خواهیم کرد که در مرز شهید شدید و …

خلاصه مهرماه سال 1376 که تقریبا همین روزهاست، سالروز تاسیس یکی دیگر از زندان های رجوی به نام زندان اسکان است که بچه های زیادی در آنجا تجربه سلول های انفرادی رجوی را از سر گذراندند. ما آنروز ها هیچ کمکی به جز خدا نداشتیم و بی پناه و بی کس بودیم. تقریبا همه بارها دست به خودکشی زدیم تا از آن وضعیت سیاه خلاص شویم ، اما گویا تقدیر خداوند برای ما سرنوشت دیگری را رقم زده بود. الان برخی اوقات که تلویزیون زندان آشویتس هیتلر در لهستان را نشان می دهد با آن کوره های آدم سوزی و اتاق های گاز ، من هم یاد ایام زندان اسکان می افتم، اردوگاه مرگ آشویتس توسط ارتش سرخ اتحاد جماهیر شوروی آن زمان در 27 ژانویه سال 1945 آزاد شد. در سال ۱۹۷۹ میلادی، سازمان یونسکو، این اردوگاه را به عنوان “نماد بیرحمی انسانی نسبت به هم‌ نوعان خود در قرن بیستم”، در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار داد، کاش روزی هم برسد که اردوگاه اشرف در عراق به عنوان نماد بی رحمی انسان هایی نسبت به هم وطنان خو ، در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت شود.

محمد رضا مبین

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا