پروژه تصفیه آب اشرف
با اتمام مصاحبه با وزارت خارجه، بزرگترین پروژه ترسناک و دردآور سازمان به پایان رسید. دقیقاً نمی دانم چند نفر در طول این پروژه از سازمان جدا و به کمپ کوچک آمریکایی ها در شمال اشرف منتقل شدند اما می دانم که در یک سالگی اشغال عراق، حدود 200 نفر در این کمپ حضور یافته بودند. البته در پروسه مصاحبه ها، چند ده نفر بیشتر جدا نشدند و این آمار مربوط به یکسال می باشد. به همین خاطر خیال مسئولین از فروپاشی تشکیلات راحت شد و دوباره می توانستند برنامه های خود را به شکل دیگری جلو ببرند.
پس از سقوط صدام، دستگاه بزرگ آب شیرین کن قرارگاه اشرف که تا آن زمان بدست یک گروهان از بخش لجستیک ارتش عراق کنترل و برنامه ریزی می شد، رها شده بود و بخش تأسیسات سازمان با زحمت توانسته بود آنرا راه اندازی و نسبت به آن تسلط پیدا کند. مجاهدین در این رابطه با مشکلات جدی زیادی مواجه بودند چرا که با سقوط صدام، وضعیت آب و برق عراق بحرانی شده بود و اگر قرارگاه اشرف دارای تعدادی ژنراتور نبود، طبعاً تصفیه خانه با مشکلات جدی و حیاتی مواجه می شد. قرارگاه همچنین نیازمند یک مگاوات برق بود که از طریق کابل های فشار قوی تأمین می شد و از داخل یک ساختمان واقع در ابتدای خیابان 400، به مقرهای مختلف توزیع می گردید. هر زمان برق عراق دچار مشکل می شد، پمپاژ آب به سمت قرارگاه نیز مختل می گردید چون آب از یک کانال در فاصله 20 کیلومتری با دو لوله بزرگ 10 و 20 اینچی به تصفیه خانه خیابان 100 می رسید و پس از بهداشتی شدن مجدداً به نقاط مختلف پمپاژ می شد. تصفیه خانه یک ژنراتور 20 کیلوواتی داشت که در مواقع اضطراری مورد استفاده قرار می گرفت.
کار در آنجا نیازمند تخصص و تجربه بود و با توجه به فرسودگی کل دستگاه ها، نگرانی زیادی را برمی انگیخت. بطور ثابت، در این مقر بیش از 20 پرسنل ارتش عراق –تحت فرماندهی یک سرهنگ- مشغول به کار بودند که اینک از هیچکدام خبری نبود و چند پرسنل مجاهدین باید آنرا اداره می کردند. پس از اتمام مصاحبه ها، مقر 49 مسئول رسیدگی و اداره آن (تحت نظارت تأسیسات قرارگاه اشرف به فرماندهی ماندانا بیدرنگ) شد. من نیز در بین این افراد سازماندهی شدم.
با رفتن و جا افتادن در این محل که چند روز کار برای تسلطِ حداقلی به آن نیاز بود، احساس کردم جای مناسبی برای کار کردن به دور از دروغ و دغل هایی است که در مناسبات جریان دارد. محل ساکت و آرام و در عین حال پر تنش و سرگرم کننده بود و بخاطر علاقه ای که به کار در آن پیدا کردم، در طی مدتی کوتاه، کاملاً به کارهای فنی آنجا مسلط شدم. صبح ها به تصفیه خانه می آمدم و معمولاً تا غروب آنجا بودم. برخی اوقات هم شیفت شب می ایستادم. کارهای اجرائی آنجا تمامی نداشت، به همین علت در تمام روز سرگرم کار با دستگاه ها و شستشوی حوض ها و سایر نقاط کلیدی بودیم. بسیاری از اجزاء فرسوده بودند و برای بازسازی نیاز به هزینه های هنگفتی داشت که مسعود رجوی حاضر به پرداخت آن نبود. لذا آب ورودی به اشرف مثل گذشته تصفیه نمی شد و با کیفیت بسیار پایینی مورد استفاده قرار می گرفت. بخش “ف.اشرف” و اماکن مربوطه که در ورودی قرارگاه قرار داشتند، دستگاه تصفیه جداگانه ای در اختیار داشتند که آنان را از آب شرب تصفیه خانه بی نیاز می کرد. مسعود و ستاد فرماندهی هم اساساً با آب بطری نیازهای خود را برطرف می کردند. در این میان فقط اعضای مجاهدین از همین آب بی کیفیت و شاید مضر استفاده می کردند. جامعه بی طبقه توحیدی که مسعود ابتدای انقلاب نوید آنرا می داد، اکنون به تمام و کمال در مناسبات جاری شده بود و می شد آنرا در تمام نقاط مشاهده کرد، از آشپزخانه های خصوصی ستادهای مختلف که برای شورای رهبری مهیا شده بود، تا امکانات تفریحی خاصی که در اختیار داشتند و این هم نمونه آب بود. تا زمانی که به تصفیه خانه نرفته بودم از این قضیه مطلع نبودم. سازمان همیشه آب اشرف را بهترین آب تصفیه شده معرفی می کرد، اما آنچه در آنجا دیده می شد خلاف آنرا نشان می داد. دیگر مثل گذشته به آن آب ها اعتماد نداشتم چون خودم دست اندر کار بودم.
تصفیه خانه از دو بخش مجزا تشکیل می شد که بخش اصلی آن در تقاطع خیابان 100 و 400 قرار داشت. آب در این محل تصفیه و پس از پر شدن منبع 2 میلیون لیتری، به تلمبه خانه خیابان 400 که دارای یک منبع بزرگ 9 میلیون لیتری بود، پمپاژ می شد. پس از پر شدن هر دو منبع، پمپاژ آب به سمت منابع قرارگاه آغاز می گردید که معمولاً تا تخلیه کامل هر دو منبع، 2 ساعت زمان می برد. برنامه از قبل مشخص بود مگر اینکه بدلیل قطع برق، آب کافی به اشرف نرسد که در اینصورت کل قرارگاه دچار تنش می شد. به این ترتیب، علاوه بر تیم تصفیه خانه، یک تیم 3 نفره نیز در محل دوم مستقر بودند تا به کارها رسیدگی کنند. برخی اوقات به آنجا هم سر می زدم. طبعاً کار زیادی در آنجا وجود نداشت جز مراقبت از محل و پمپ کردن آب در زمانبندی تعیین شده.
تصفیه خانه از نوع هلندی بود و آب از طریق لوله های بزرگ به دو حوض بزرگ دایره ای وارد و با سولفات آلومینیم که از درون حوضچه ساختمان جانبی به آنجا می رسید ترکیب می گردید و لجن های آن گرفته می شد. سپس از داخل مجاری به ساختمان فیلترها وارد و در آنجا از درون چند لایه شن و ماسه می گذشت و کامل تصفیه و به درون منبع 2 میلیون لیتری سرازیر می شد. در آنجا با گاز کلر ترکیب می گردید و آخرین مرحله بهداشتی شدن را از سر می گذراند. دستگاه خودکار تزریق کلر کار نمی کرد و کار به صورت دستی انجام می گرفت که نهایتاً هر از مدتی آب تست می شد تا اندازه کلر آن زیاد و کم نباشد و مسمومیت ایجاد نکند. ساختمان 5 فیلتر شنی داشت که هفتگی باید تمیز می گردید تا گل و لای ها گرفته شود. استخرهای مدوّر داخل محوطه با یک دستگاه بزرگ بهم می خورد تا گل و لای آنجا نیز گرفته شود ولی بخشی از این دستگاه نیز خراب بود.
بالاخره پای آمریکایی ها به این محل گشوده شد. تعدادی از مسئولین بخش روابط و بخش تأسیسات و چند افسر آمریکایی محل را بازدید کردند. نتیجه بازدید هیچ چیز قابل توجهی نبود. روزها به همین شکل می گذشت. در این مدت هیچ نیرویی به من وصل نبود چون رسماً گفته بودم دیگر حاضر به نگهداری نیرو نیستم. لذا با خیال راحت مسئولیت خودم در تصفیه خانه را پیش می بردم. بدترین رخداد، انتقال یکی از نفرات قدیمی به اسم “مرتضی ح.ز” به آنجا بود. وی پیش از آشنایی با مجاهدین ساکن آمریکا بود و تحصیل می کرد. طی چند سال آشنایی، او را شخصیتی موذی و کینه توز دیده بودم و رابطه خوبی با وی نداشتم. یکی از کسانی که باعث شد از حضور در مقر 49 متنفر باشم مرتضی بود. و حالا درخواست داده به این تصفیه خانه منتقل شود.
نفرت از او خاص من نبود، بسیاری از فرماندهان همتراز من از وی بدشان می آمد. البته یکی از فرماندهان دسته به نام “داریوش.س” که پیش از آن ساکن اروپا بود نیز آنجا حضور داشت که اصلاً قابل قیاس با یکدیگر نبودند. هنگامی که به یگان عیسی منتقل شدم، یکی از فرمانده دسته های آنجا بود. داریوش با اینکه معاون عیسی بود، با شناخت و احترامی که نسبت به من داشت، برای خواندن دستورات روزانه اجازه می گرفت و خود را به لحاظ تشکیلاتی پایین تر از من می دانست. دختر عموی داریوش ساکن انگلیس بود که پس از سقوط صدام برای دیدار آمده بود. داریوش حکایت آمدن دختر عمویش را برایم تعریف کرد. می گفت فقط چند ساعت به ما وقت ملاقات داده بودند، ولی مدام یکی از زنان شورای رهبری در می زد و برای عادی سازی می پرسید چیزی نیاز ندارید؟ هر دو فهمیده بودند سازمان نمی خواهد این دو با هم تنها باشند. داریوش گفت دخترعمویم از این قضیه خنده اش گرفته بود و می گفت “امان از دست مجاهدین.”
داریوش دوست داشت از سازمان جدا شود و یکروز سر همین قضیه با من صحبت کرد و گفت می ترسم فرار کنم ولی آمریکایی ها مرا دوباره برگردانند. آنوقت خودت می دانی که چه بلایی سرم می آورند… این واقعیت نشان می داد حرف های مهناز شهنازی که گفته بود با آمریکایی ها قرارداد داریم هرکس فرار کرد را به نزد ما بیاورند، روی خیلی ها اثر گذاشته و جلوی فرار بسیاری را گرفته است… چندی بعد علیرضا میرباقری هم برای انجام کارهای فنی مثل جوشکاری و لوله کشی و کارهای تأسیساتی به تصفیه خانه منتقل گردید که از این قضیه خوشحال شدم، چون برخلاف مرتضی، شخصیت فروتن و مسئولی داشت.
تجزیه دوباره قرارگاه هفت
با گذشت زمان، پروژه ناتمام مسعود برای متلاشی کردن کامل قرارگاه هفت مجدداً کلید خورد. همانطور که ابتدا شرح دادم، مسعود چون نتوانست در همان ابتدا قرارگاه را بطور کامل متلاشی کند، آنرا به چهار قسمت تقسیم کرد و هر بخش را در یک نقطه جاسازی نمود. اما همچنان اصالت قرارگاه 7 پابرجا بود و نیروهای آن به شکل دست نخورده و متشکل حضور داشتند و فضای آنها همچنان پر از ابهام و تناقض بود و مسعود می بایست آنرا بکلی تکه پاره کند. به همین خاطر سازماندهی مجدد نیروها و پراکنده کردن بازماندگان قرارگاه هفتم در دستور قرار گرفت و اینبار دسته های رزمی را به سایر نقاط منتقل کردند که من نیز به دور افتاده ترین مقر اشرف که به طنز آنرا “بشاگرد” می نامیدند منتقل شدم.
اینهمه جابجایی که انرژی زیادی از نفرات می گرفت فقط به خاطر نگرانی مسعود از فروپاشی تشکیلات انجام می شد و طبیعی بود که در چنین وضعیتی، آنچه برای سازمان کم اهمیت است فشار جسمانی زیادی است که به افراد وارد می شود. با هر سختی، به یک آسایشگاه منتقل و مستقر شدیم، اما یکروز بعد گفتند به یک آسایشگاه دیگر بروید. باز هم بارکشی و نقل و انتقال بی مورد که اعصاب خیلی را بهم می ریخت. در مقر جدید “اکبر عباسیان” افسر عملیات و “جمال ناطق” افسر اطلاعات بودند. اکبر قبلاً فرمانده رسته مهندسی مرکز 12 و جمال فرمانده گروهان مستقل در “تیپ سرور” بود. پیش از این خاطراتی از آنها نقل کرده ام.
اگر اشتباه نکنم فرمانده مقر جدید طیبه بود که او را از سال 1373 بعنوان فرمانده محور یکم می شناختم. معاون وی نیز پوران نام داشت که در عملیات چلچراغ با وی آشنا شدم. آن زمان یک RPG زنِ ماهر تیم زنان بود. ابتدا مرا نشناخت اما وقتی خاطره ای از او در عملیات را یادآوری کردم، با من برخوردی محترمانه و دوستانه برقرار کرد. نشست عملیات جاری ما تحت مسئولیت اکبر عباسیان برگزار می شد. اولین شب متوجه شدم سبک نشست مشابه قدیم است و اکبر مدام سخنرانی و موعظه می کند و توجهی به گذر زمان ندارد. به همین خاطر تا دیروقت ما را نگه داشت و نشست 1.5 ساعت به درازا کشید. حسابی خسته شده بودم و شب بعد طاقت نیاوردم و گفتم طبق ابلاغیه خواهر مژگان نشست نباید بیشتر از یکساعت طول بکشد، چرا این قانون رعایت نمی شود؟ اکبر از این حرف بهت زده شد و گفت من از ابلاغیه خبر ندارم. چندتا از بچه های سابق 7 سخن مرا تأیید کردند و من هم ابلاغیه مژگان پارسایی را برایش شرح دادم. اکبر که آچمز شده بود گفت در این مورد سوآل خواهم کرد. واضح بود که از این جسارت من دلگیر و ناراحت است. برای من مهم نبود که او چقدر ناراحت شود، فقط نمی خواستم نشست های عملیات جاری تا هروقت که او بخواهد طول بکشد. اما یک چیز ذهنم را مشغول کرد. بنظرم رسید ابلاغیه مژگان یک فریبکاری بوده است. اگرچه می دانستم همه دروغ ها برای جلوگیری از ریزش نیروست، اما به نظرم رسید چنین بیانیه ای وجود خارجی نداشته و به دروغ آنرا به نام مژگان به خورد ما داده اند. این قضیه ناصادقی مسئولین را بیش از پیش آشکار می کرد و مرا آزار می داد.
با این جابجایی، مسئله رفتن به تصفیه خانه هم تحت الشعاع قرار گرفت. به ما گفته شد محل را باید به نفرات جدید تحویل دهیم و این مسئله برای من یک تناقض بزرگ بود چون دوباره باید وارد کارهای پوشال می شدم. به همین خاطر اعتراض کردم و گفتم من در جای دیگری نمی توانم کار کنم و اجازه دهید در همانجا به کارم ادامه دهم. یگان های جدید برای توجیه و تحویل تصفیه خانه مراجعه کردند و چاره ای برای کار نبود اما اعتراض من سر جای خود بود، به همین خاطر مدت زیادی در بشاگرد باقی نماندم و یکروز فرمانده مقر مرا صدا زد و گفت بخاطر پیشنهادی که دادی یک جای مناسب برایت در نظر گرفته ایم که اگر موافق باشی تو را می فرستیم. کار جدید، مسئولیت «فضای سبز» ستاد اجتماعی بود. تصوری از نوع کار و محیط جدید نداشتم اما کمی که فکر کردم دیدم رفتن به ستاد بهتر از ماندن در آنجا و انجام کارهای پوشال است.
کار در ستاد اجتماعی
پس از توجیه، به ستاد اجتماعی که محل آن ورودی قرارگاه اشرف بود منتقل شدم. فرمانده آنجا زهره قائمی را بخوبی می شناختم و نگاه من به وی منفی نبود. وی مرا به اتاق خود صدا زد و توضیحاتی پیرامون کارم و اینکه به کدام بخش وصل خواهم شد داد. به بخش پشتیبانی که مسئولیت آن با فاطمه کامیاب شریفی بود منتقل شدم. فاطمه در سال 1367 در دفتر “تیپ 910 که بعدها لشگر 91” نامیده شد کار می کرد. وی اواسط دهه 70 به بخش حفاظت از مریم رجوی در ستاد فرماندهی اشرف منتقل گردید و حالا پس از سال ها او را در ستاد اجتماعی می دیدم (برادرش بهمن را هم از قدیم می شناختم). علاوه بر وی نیره ربیعی هم در این بخش بود که او نیز از بازماندگان لشگر 91 بود. بخش پشتیبانی تا قبل از ورود من 4 عضو داشت که دو نفر دیگر مرد بودند. فکر کنم یکی از آنان محمدتقی نام داشت و دیگری محمد مهابادی از کشتی گیران اصفهان بود. محمد در سال 1365 عضو گردان 1 قرارگاه حنیف نژاد بود که در عملیات از ناحیه شکم زخمی شد و مقداری از روده خود را از دست داد. وی سال 66 با ازدواج کرد اما ازدواج تشکیلاتی او دیری نپایید چون کمتر از یکسال بعد همسرش در عملیات فروغ جاویدان کشته شد. این حادثه ضربه شدیدی به محمد وارد ساخت و از آن پس شخصیت شوخ طبع وی به سردی گرایید و درخود شد. در ستاد اجتماعی مسئولیت دژبانی را به وی سپرده بودند و ورود و خروج را زیر نظر داشت.
ستاد اجتماعی پس از سقوط صدام شکل گرفته بود و وظیفه آن ارتباط با اهالی و شخصیت های مختلف عراقی، در راستای جذب و تبلیغ برای مجاهدین بود و از بخش های مختلفی که مهمترین آن “بغداد و استان دیالی” بود تشکیل می شد. بیشتر مسئولین قدیمی سازمان که پس از انقلاب ایدئولوژیک مریم، سال ها در حاشیه داشتند را به این ستاد تزریق کرده بودند تا تحت مسئولیت زهره قائمی به کار مشغول شوند. “محمد حیاتی = سیاوش و فاطمه رمضانی = سرور” از برجسته ترین آنها بودند. زمانی که سیاوش فرمانده مهمترین قرارگاه های سازمان در عراق، و سرور فرمانده لشگر بود، افرادی چون زهره قائمی در سطح یک عضو تیم مسئولیت داشتند، اما پس از 14 سال آنها تحت فرماندهی زهره قرار داشتند. چهره هایشان در این سالیان بشدت تکیده شده بود و با یک نگاه می شد فهمید از تناقض عمیقی رنج می برند. انقلاب مریم آنها و بسیاری دیگر را طی سالیان پژمرده کرده بود، هرچند مسعود تلاش زیادی داشت تا مریم را سرمنشأ حیات سازمان مجاهدین و اعضای آن جلوه دهد.
درست دهسال پس از این روزها، فاطمه کامیاب، نیره ربیعی و زهره قائمی قربانی اصرار مریم برای ماندن در قرارگاه اشرف شدند و به همراه 49 تن دیگر، در یک درگیری شدید جان باختند تا خوراک تبلیغی و حقوق بشری زوج رجوی مهیا گردد.
نکته قابل توجه اینکه مقر ستاد اجتماعی در بیرون از سیاج اصلی قرارگاه اشرف قرار داشت و صرفاً محلی برای کار بود نه استراحت. آسایشگاه پرسنل این محل در مقر “ف.اشرف” واقع بود و شب ها این محل بکلی خالی می شد و تنها تعدادی نیرو از قرارگاه های مختلف به آنجا می آمدند و نگهبانی می دادند و صبح هم به مقر خود بازمی گشتند. پیش از سقوط صدام این محل متعلق به یگان موشکی ارتش صدام بود که جهت حفاظت هوایی از اشرف، پس از بمباران سال 1371، در آنجا مستقر، و با شروع حمله آمریکا، محل را خالی کرده بودند.
بجز مقر فرماندهی، یک ساختمان کوچک نیز در وسط ستاد دیده می شد که نام آنرا هتل یا مهمانسرا گذاشته بودند. به نظر می رسید قبلاً محل زندگی فرمانده یگان موشکی باشد که اینک پذیرای میهمانان خارجی بود. به من گفته شد اینجا برای “وکیل خواهر مریم” است. چند ماه قبل از آن یک فرانسوی را به مقر قرارگاه هفتم آورده بودند و ادعا کردند وکیل مریم رجوی است. ظاهراً در همین محل از او پذیرایی شده بود و محل استراحت او محسوب می شد. مسئولیت رسیدگی به این محل با محمدتقی بود ولی من نیز مجوز تردد به آنجا را داشتم، به همین خاطر گهگاه به آنجا سر می زدم. در واقع یک سوئیت بود که وسایل مورد نیاز زندگی دو نفر را در خود داشت. یخچال فریزر آنجا پر از شیرینی های خانگی از جمله کلوچه گردویی بود که برای اولین بار در مناسبات مشاهده می کردم. به هرحال وظیفه من در این ستاد رسیدگی به فضای سبز محوطه بود که به نظر می رسید ماه ها به حال خود رها شده و الزامات مناسبی هم برای رسیدگی نداشت. آب کشاورزی در این مقر لوله کشی نشده بود و می بایست برای آبیاری درختان با تانکر آب کشاورزی وارد می کردم. خوشبختانه ستاد یک تانکر داشت که تحویل من شد و روزانه چندبار به مشروع آب قرارگاه می رفتم و آب می آوردم. در آن روزهای داغ، رسیدگی به آنهمه درخت، چمن و شمشاد کار ساده ای نبود، اما به دلیل آزادی عمل و علاقه ای که به این کار داشتم، تمام انرژی ام را معطوف کارم کردم.
تنها امکانات در دسترس یک قیچی چمن زنی و دو عدد بیل بود و انبوهی چمن و شمشاد که باید هرس می شد و به همین خاطر ساعات طولانی کار در آفتاب لازمه کار من بود. گاه می دیدم که زنان شورای رهبری با تعجب از دور مرا نظاره می کنند و من هم اهمیتی به آنها نمی دادم. می دانستم در آنجا هم پیرامون من بحث هایی می شود بخصوص که فاطمه رمضانی، زهره قائمی و تعداد دیگری از مسئولین آنجا بخوبی مرا می شناختند و از سابقه میلیشیا بودن من هم مطلع بودند. تعریق شدید ناشی از داغی هوا و فعالیت زیاد را با خوردن مقدار زیادی آب و نمک جبران می کردم. در عرض چند هفته، وضعیت فضای سبز سر و سامان گرفت و اندکی کارم سبک تر شد.
در طول این مدت، شاهد ترددات زیادی از سوی شیوخ عرب به داخل مقر بودم. فعالیت های اجتماعی مجاهدین در عراق بسیار گسترده شده بود و کانال های زیادی برای وصل ارتباط با شیوخ قبائل مختلف از دیالی و بغداد تا استان های دیگر مشغول فعالیت بودند. هدف از این کارها، جذب حمایت شیوخ برای جلوگیری از اخراج مجاهدین بود. مریم گفته بود: “خروج مجاهدین از عراق یک فاجعه است”. احتمال اخراج مجاهدین از عراق، منجر به یک ریزش نیرویی شدید می شد که برآیند آن، تنها ماندن مسعود رجوی و نداشتن سپر گوشتی کافی برای حفظ خودش در برابر بازداشت و استرداد بود. به همین خاطر بسیار اهمیت داشت که از طریق گردآوری امضای میلیونی از مردم عراق و شیوخ قبائل، تا حد امکان بتواند جلوی تهدیدهای احتمالی را بگیرد. یکسال از اشغال عراق گذشته بود و مجاهدین هنوز تعیین استاتو نشده بودند و این قضیه نیز به شکل مضاعفی سازمان را به تکاپو می انداخت تا پیش از تعیین تکلیف وضعیت حقوقی، آمریکایی ها را از سوی شیوخ و شخصیت های عراقی تحت فشار بگذارند تا اسیر جنگی به حساب نیایند.
باید اشاره کنم کیفیت مواد غذایی در ماه های بشدت پایین آمده و به هیچوجه با چندماه اول سقوط صدام قابل قیاس نبود. همانطور که پیش از این اشاره داشتم، سازمان مدتی پس از دریافت مواد از آمریکایی ها، شروع به فروش آنها در بازار سیاه عراق نمود و در ازای آن، مواد ارزان قیمت عراقی را برای آشپزخانه های عمومی خریداری می کردند و از این طریق بودجه قابل توجهی پس انداز می شد. اما اوضاع در این ماه ها بسیار بدتر شده بود. برنامه غذایی به گونه ای ترتیب داده می شد که عمده روزهای هفته از خورشت اثری نباشد و ظهرها عمدتاً “قاطی پلو، هویج پلو، عدس پلو، استانبولی پلو، کلم پلو” و مشابه آن که نیاز خاصی به گوشت نداشت پخت می شد. تا آن زمان علت آنرا نمی دانستم و اینطور جلوه داده می شد که سازمان دچار کمبود منابع مالی است و بسختی از عهده هزینه ها برمی آید. اما می دیدم که در آشپزخانه برای برخی زنان شورای رهبری کباب، جوجه و چنجه آماده می شود (بجز غذاهایی که در آشپزخانه خصوصی آنها تهیه می شد و در ستاد رقیه عباسی دیده بودم). پس از انتقال به ستاد اجتماعی، تازه فهمیدم علت این است که روزانه انبوهی غذای ویژه برای شیوخ قبائل و کانال ها و میهمانان عراقی مهیا می شود که پر از گوشت و مرغ است. مسعود برای اینکه نخواهد بودجه های ویژه برای آن در نظر بگیرد، از کیفیت غذای مجاهدین می زد تا صرف خورد و خوراک و تردد اهالی نماید.
تیرماه نزدیک بود و سازمان می خواست در ادامه فعالیت های اجتماعی در عراق، با برپایی یک تجمع چند ده هزار نفره، آخرین آس خود را رو کند. تکاپو شدت گرفته بود و ستاد اجتماعی با انبوهی شیوخ و کانال های اجتماعی ارتباط می گرفت تا جمعیت هرچه بیشتری را گردآوری کند. محل تجمع در نزدیکی مقر ستاد اجتماعی و زیر یک مسقف تازه ساخت بود. تعدادی راننده اتوبوس عراقی را در خدمت گرفته بودند تا هرچقدر ممکن باشد جمعیت بیشتری را انتقال دهند. برای تشویق آنان، مابه ازای انتقال هر اتوبوس نفر به اشرف، 150 هزار دینار دریافت می کردند، در نتیجه رانندگان به طمع پول بیشتر، سعی می کردند اهالی بیشتری را به بهانه غذای مجانی به اشرف بیاورند. روز موعود رسید و راننده اتوبوس ها تا جای ممکن زن و بچه روستایی به محل آوردند. مسقفی که برای اینکار آماده کرده بودیم گنجایش حدود 10 هزار صندلی داشت که در ابتدا آنرا تا آخر چیدیم ولی به دلیل خالی ماندن صندلی ها، گفته شد یکسوم آنرا جمع آوری کنیم که حین فیلمبرداری، خالی بودن آنها در دید نیاید. از دوسوم باقیمانده نیز بیشتر صندلی ها خالی ماند که از همه ما خواسته شد در بین عراقی ها بنشینیم تا صندلی ها پر به نظر برسد.
به این ترتیب، با همه تلاش ها و هزینه های صورت گرفته، چیزی حدود 3000 عراقی به محل آمدند که بیشترین آمار متعلق به کودکان خردسال و زنان روستایی بود. چند شیخ و تعدادی میهمان هم از بغداد و سایر نقاط برای سخنرانی دعوت کرده بودند. با پخش مواد غذایی، دیگر هیچکس به سخنرانی گوش نمی داد. صحنه دیدنی بود. مردم بلافاصله پس از گرفتن بسته غذایی به سمت اتوبوس ها حرکت کردند. جیغ و داد مسئولین بلند شده بود و گفته شد جلوی خروج آنها را بگیریم. ما هم تلاش کردیم با احترام از آنها بخواهیم که نروند تا برنامه تمام شود ولی کسی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. از آن بدتر اینکه هرچه بسته غذایی اضافی هم در آنجا بود با خود برداشتند و بردند. سیل جمعیت با آنهمه کودک سوار اتوبوس ها شدند و ما هم مستأصلانه نگاه می کردیم. متوجه شدم “فائزه محبتکار” داخل یک جیب لندکروز نشسته و تماشاگر هجوم میهمانان برای خروج از قرارگاه است. به محض اینکه مرا دید لبخند زنان از خودرو پیاده شد و با من خوش و بش نمود و همانطور که به عبور میهمانان می نگریست، برای فریب و یا دلداری دادن به من گفت ببین چه جمعیتی آمده!. با اینکه بخوبی می دانستم چه تعداد در جلسه حضور داشتند، گفتم بله درست است. بعد از اینکه عراقی ها رفتند من هم از فائزه دور شدم. شب با شگفتی دیدم سیمای آزادی از حضور گسترده اهالی در اشرف و آمار 50 هزار نفری آنان خبر می دهد. با شنیدن چنین آمار عجیبی، متعجب و ناراحت شدم که چرا سازمان به نقطه ای رسیده که در این ابعاد قلب واقعیت می کند، در حالیکه مسعود همیشه جمهوری اسلامی را متهم به بزرگنمایی در آمار و ارقام می کرد. به هرحال این کار را هم بخشی از افت اخلاقی در سازمان محسوب کردم و از آن گذشتم. اما تبدیل یک آمار 3000 نفره که اکثراً کودک بودند به 50 هزار نفر شگفت آور بود، حتی اگر آنرا ده هزار نفر اعلام می کردند برایم قابل فهم بود، اما دروغ به این بزرگی را درک نمی کردم.
پس از این گردهمایی، بار سنگین فعالیت های ستاد ما سبک شد و کارها به روال عادی برگشت. یکروز رقیه عباسی را در ستاد دیدم، متعجب شدم که آنجا چکار می کند؟ با دیدن من احوالپرسی کرد و از آنجا رفت. ابتدا تصور کردم می خواهد به این بخش منتقل شود و نگران شدم اما ظاهراً مسئول بخش ستاد سیاسی شده بود و برای هماهنگی با زهره قائمی به ستاد اجتماعی آمده بود. محل کار جدید وی در جایی قرار داشت که قبلاً PG11 نامیده می شد و برای بسیاری یادآور سرکوب های سال 1373 بود که افراد معترض را ابتدا پنهانی به آنجا می بردند و سپس به زندان های مخوف قلعه و یا اسکان تقسیم می کردند.
اعلام استاتوی مجاهدین
روز پنجشنبه 1 جولای 2004، روز مهمی برای مسئولین سازمان بود. آمریکایی ها استاتوی (وضعیت حقوقی) مجاهدین در عراق را اعلام کرده بودند که البته بدنه سازمان از آن اطلاع نداشت. روز جمعه 12 تیر اعلام شد خواهر مژگان در سالن اجتماعات نشست عمومی دارد و باید در آنجا حضور داشته باشیم. تصور می کنم بعد از ناهار این خبر اعلام شد. برای رفتن به نشست مردد بودم و سری به آبدارخانه ستاد زدم. کسی در محوطه دیده نمی شد و ستاد تقریباً خالی شده بود. محمد حیاتی در آبدارخانه مشغول نوشیدن چای بود. وی مرا از دوران فرماندهی اش در قرارگاه حنیف بخوبی می شناخت و به همین خاطر با دیدن من لبخندی زد و در حالی که تلاش داشت غمِ آشکار و کهنه خود را بپوشاند مقداری با من گپ زد و گفت برای نشست نرفته ای؟ خبر داری خواهر مژگان نشست دارد؟ گفتم بله خبر دارم و الان می خواهم به آنجا بروم. یادم نیست به تنهایی رفتم و یا سوار خودروی سیاوش شدم.
سالن پر از جمعیت بود و همه در تب و تاب خبری که قرار است اعلام کنند مشغول گپ و گفتگو و محفل زدن بودند. همه کسانی که ماه ها یکدیگر را ندیده بودند با خوشحالی پیرامون یکدیگر در محوطه جمع شده بودند و صحبت می کردند. بچه های قرارگاه هفتم نیز در نقاط مختلف همدیگر را یافته بودند و گپ می زدند. با آمدن مژگان همه به داخل سالن رفتیم و سخنرانی احساسی و انگیزشی وی آغاز شد. کلیّت سخنان وی تکراری و انگیزشی بود و می خواست خبر جدید را طوری طرح کند که یک پیروزی بزرگ حقوقی جلوه کند. خبر جدید اعلام استاتوی مجاهدین و قرار گرفتن مان در ماده 4 کنوانسیون 4 ژنو به عنوان “اشخاص حفاظت شده” بود. طبق این ماده، مجاهدین می بایست در عراق تحت حفاظت نیروهای آمریکایی (بعنوان نیروهای اشغالگر) قرار بگیرند. مژگان پارسایی از این جهت آنرا یک پیروزی بزرگ خواند که مجاهدین در کادر “اسیران جنگی” محسوب نشده اند و در نتیجه زندانی نیروهای آمریکایی نخواهند بود و صرفاً تا تعیین تکلیف نهایی از سوی سازمان ملل و صلیب سرخ تحت حفاظت قرار خواهند گرفت.
آنچه مژگان را واداشت تا با مقدمه چینی آنرا یک پیروزی بزرگ جلوه دهد، قراردادی بود که تک تک مجاهدین می بایست با ژنرال اودیرنو امضا و در آن خلع سلاح و کنار گذاشتن مبارزه مسلحانه را رسماً اعلام می کردند. چنین اقدامی به معنای تسلیم کامل به نیروهای آمریکایی و کنار گذاشتن ابزاری بود که مسعود رجوی طی ده ها سال از آن بعنوان شرف و غیرت مجاهدین یاد می کرد. از نظر وی “سلاح” شرف هر مجاهد خلق بود و هرکس اندکی شبهه در جنگ مسلحانه داشت و این ایده را مطرح می کرد که بعد از جنگ کویت و محاصره عراق باید راهبرد جدیدی اتخاذ شود، متهم به خیانت، وارفتگی و پشت کردن به شهدا می شد. اگر این ایده را یک مجاهد مطرح می کرد، یقیناً با تمام قوا سرکوب، تحقیر و تخریب می شد که برای نمونه محمدحسین سبحانی برای طرح چنین نظری، مورد غضب قرار گرفت و عاقبت سر از زندان و ابوغریب درآورد. با این سابقه، توزیع برگه های قرارداد با ژنرال آمریکایی برای کنار گذاشتن همیشگی سلاح و جنگ مسلحانه (در ازای به رسمیت شناخته شدن بعنوان “اشخاص حفاظت شده”) کار راحتی نبود و نیاز به مقدمه سازی و پیروزی جلوه دادن آن داشت.
مژگان پس از انبوه توضیح و بزرگنمایی قضیه، کاغذی نشان داد که از سوی آمریکایی ها برای مجاهدین ارسال شده بود و در پای آن امضای ژنرال اودیرنو مشاهده می شد. بر اساس این قرارداد، هر مجاهد به طور مجزا متعهد می شد که مبارزه مسلحانه و اسلحه خود را کنار گذاشته است. در ازای این تعهد، ارتش آمریکا در عراق متقبل می شد که از مجاهدین تا زمانی که مکان مناسب برای زندگی بیابند حفاظت به عمل آورد. در این قرارداد 3 گزینه جلوی پای مجاهدین بود تا هرکدام را برگزیدند، آمریکا در همان راستا به آنان کمک کند. گزینه اول سکونت دائمی در عراق، گزینه دوم بازگشت به ایران، و گزینه سوم انتقال به کشور امن ثالث بود.
فرار بزرگ و تصمیم سرنوشت ساز
مژگان پارسایی با اجرای یک نمایش، متن قرارداد را خواند و به عنوان اولین نفر، پای آنرا امضا کرد تا دیگران هم با انگیزه بیشتری برگه را پر کنند. پس از او، فهمیه اروانی و برخی دیگر از اعضای شورای رهبری و مسئولین از جا برخاستند و شروع به تعریف و تمجید از این پیروزی بزرگ کردند و روی پر کردن قرارداد تأکید نمودند. مژگان پس از اجرای سناریو، درخواست کرد اگر کسی سوآل و ابهامی دارد بپرسد تا بعد فرماندهان قرارگاه ها و ستادها در مقرهای خود آنرا در اختیار سایرین بگذارند. در این فاصله، انبوهی از نفرات از سالن خارج شدند و در محوطه بیرونی تجمعات چند نفره تشکیل دادند تا حول این قضیه با هم تبادل نظر کنند. یک فضای اکتیو و جنجالی بوجود آمده بود و همه می خواستند از این فرصت برای مشورت از کسانی که از یکدیگر جدا شده بودند استفاده نمایند. من هم در محوطه با تعدادی از بچه های قرارگاه هفتم که با یکدیگر رایزنی می کردند ادغام شدم تا به سخنان و نظرات آنها گوش کنم. در این میان بهزاد علیشاهی به نزد من آمد و گفت با بچه ها صحبت کردیم، و تصمیم داریم چند روز دیگر با یک اتوبوس از اینجا فرار کنیم. آیا تو هم با ما می آیی؟… لحظات سرنوشت سازی بود، باید تصمیم نهایی را می گرفتم.
(بعد از تقسیم دوباره قرارگاه هفتم به بخش های کوچکتر و ابهام از آینده و علت این بازی ها، و اینکه حضورم در تصفیه خانه هم منتفی شد، دوباره به فکر فرار افتادم ولی کماکان مردد بودم که مبادا این کار گناه باشد و دوباره از قرآن برای تصمیم گیری کمک خواستم. اینبار با آیه: وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ “پروردگار خود را عبادت و بندگی کن تا آنکه یقین بر تو فرا رسد” مواجه شدم و با خود گفتم منظور از “یقین” چیست؟ برداشت من این بود که باز هم باید صبر کنم تا زمان یقین فرا برسد). چند هفته پس از آن، وضعیت حقوقی ما مشخص شده بود و مسئولین نیز همچنان درصدد فریبکاری بودند و با دروغگویی می خواستند یک موضوع حقوقی را پیروزی بزرگ جلوه دهند و واضح بود که بزودی نشست مغزشویی جدیدی را کلید می زنند. به همین خاطر احساس کردم لحظه “یقین” فرا رسیده، لذا بدون تأمل به بهزاد گفتم باشه من هم می آیم…
همهمه در سالن و محوطه شدت گرفته بود. حمید گفت خیلی ها می خواهند فرار کنند، شاید یک اتوبوس هم کافی نباشد. اسامی تعداد دیگری که برای فرار و جدایی از سازمان برنامه داشتند را از آنها شنیدم. همگی از نفرات قدیمی در سطح فرماندهان یگان و دسته بودند. بجز محمد کرمی، محمد رزاقی، حمید هادی بیگی، هادی شعبانی، یونس، بهزاد علیشاهی و عادل شاهی آذر که در آنجا می دیدم و تصمیم به فرار داشتند، “مجید، حسن پیرانسر، یعقوب ترابی، نورالله زاهد” و بسیاری دیگر هم بودند. البته نورالله که خواهرش فائزه مدتی قبل فرار کرده بود می گفت من نیازی به فرار ندارم هر زمان بخواهم می توانم بروم چون پاسپورت دارم. در همین اوضاع، تعدادی از بچه ها پیرامون “مهدی افتخاری” گرد آمده بودند و صحبت می کردند تا در این فرار شرکت کند. اما مهدی (فرمانده عملیاتِ فرار بنی صدر و مسعود رجوی از ایران، که بعدها از سوی مسعود لقب “فرمانده فتح الله” گرفت) تصمیم به فرار نداشت و آنرا در شأن خود نمی دانست و به آنها گفته بود من کارهایی دارم که باید انجام دهم. گویی سال ها منتظر چنین روزهایی بود تا شکست انقلاب مریم را نظاره گر باشد و با نگاه خود به مسعود و مریم و همه کسانی که در این سالیان او را تحقیر و سرکوب کرده بودند بگوید دیدید من درست می گفتم و انقلاب مریم یک سراب بیشتر نبود؟
به هر حال، بحث و گفتگوها ادامه داشت تا اینکه بهزاد دوباره به نزد من آمد و با عجله گفت تصمیم ما عوض شد، قرار گذاشتیم همین فردا صبح از اینجا فرار کنیم چون ممکن است از فردا نشست ها شروع شود و دیگر نتوانیم فرار کنیم. آیا با ما می آیی؟ من با یک لحظه تأمل، قاطعانه پاسخ مثبت دادم. دیگر راه برگشتی نبود باید سرنوشت را دوباره می نوشتیم. قرار قبلی ما گرد آمدن در محوطه استخر برای روز دوشنبه بود. اما با این تغییر، قرار شد هرکداممان در هر بخش که هستیم، از همانجا با خودرو به جایگاه رژه در خیابان 100 برویم و به هم ملحق شویم و به سمت “هتل” فرار کنیم. من نمی دانستم دقیقاً چه تعداد و چه کسانی به دنبال فرار هستند اما در این برنامه 7 نفر از ستادهای مختلف بودیم.
بعد از بازگشت، به آسایشگاه رفتم و در خلوت آنجا یکبار کمدم را چک کردم. تصورم این بود که لوازم شخصی را نگه نمی دارند به همین خاطر یک ساک کوچک داشتم و لوازم ضروری را داخل آن ریختم و بقیه وسایل خودم را هم مرتب کردم و برای روز بعد آماده شدم. لحظات وداع با کسانی رسیده بود که حداقل 18 سال با آنها در عراق زندگی کرده بودم و در مجموع 25 سال از عمرم را با آنان گذرانده بودم. هرآنچه طی ربع قرن ساخته بودم، یکشبه باید ویران می شد و این کار ساده ای نبود. بعد از اینهمه سال، هیچ نداشتم. با دنیایی آرزو، و ایده رسیدن به جامعه ای عاری از طبقات، بهره کشی و تبعیض، همه چیز را از جسم و جان تا دارایی و عمرم را در اختیار مسعود رجوی و آنگاه مریم قجرعضدانلو گذاشته بودم و اینک همه را به فنا رفته می دیدم. نه از “جامعه بی طبقه توحیدی” که هزاران میلیشیا جان خود را فدای رسیدن به آن کرده بودند خبری بود و نه از “فدا و صداقت” که مسعود به آن بهانه 20 سال ما را فریفته بود و از خود جز خودخواهی و دروغ بیرون نداده بود.
در موقعیتی قرار داشتم که می بایست محصول تمام عمرم را با دست خودم ویران می کردم و به خود می قبولاندم که همه اش دروغ و سراب بوده است. اینرا تنها کسی درک می کند که 25 سال سرمایه اندوزی کرده باشد و یکشبه در سیلاب از دست بدهد. قبول اینکه هرچه تاکنون وجود داشته فریب بوده، برای بسیاری مترادف با مرگ است. به همین خاطر برخی از جداشدگان پس از مدتی خودکشی کردند، چون پس از ورود به دنیای جدید، می دیدند هرچه مسعود گفته دروغ بوده و هیچ برایشان نمانده: نه سرمایه ای، نه افتخاری و نه آن مردمی که می گفتند عاشق و منتظر استقبال از مریم رجوی هستند… باید توجه داشت که عراق وضعیتی جنگ زده و ناامن، و بدون آب و برق دائمی داشت و هر روز در نقطه ای از آن انفجار رخ می داد. در عین حال به جایی باید فرار می کردیم که سازمان همه روزه مجاهدین را از آن می ترساند و مسئولین به عمد می گفتند در آنجا مدام چاقوکشی می شود و شکم همدیگر را می درند، و دارای کمترین امکانات رفاهی نیست. با این وضع، من نه تنها به مدت 20 سال از خانواده اطلاع نداشتم که یک دینار پول هم در اختیارم نبود. طبعاً در این موقعیت، محاسبه مشکلات و اندیشیدن به آنچه در پیش روست، هرکسی را در تصمیم گیری دچار تردید می کند، چون دارای ریسک بسیار بالا است، فراتر از فرار یک قناری از قفس. تنها توکل به خدا به من امید می داد. برای آخرین بار از قرآن کمک گرفتم و با آیه 27 سوره کهف مواجه شدم: “آنچه را که از کتاب پروردگارت بر تو آشکار می شود دنبال کن…”، و احساس کردم تصمیم به فرار، همان چیزی است که باید دنبال کنم.
قرارمان 10 صبح بود. صبح زود کارهایم را انجام دادم و در خلوت یک نامه هم برای زهره قائمی از دروغ ها و رنگ و ریای موجود در سازمان نوشتم و شرح خلاصه ای از آنچه مرا وادار به فرار نمود دادم و گفتم هیچ چیز با خود نبرده ام. نامه را در پاکت گذاشتم و به محل کار رفتم. طبق معمول برای عادی سازی مقداری کارهای جاری را پیش بردم. از مسئولین بالا خبری نبود. یقین داشتم روی رخداد جدید کار می کنند. حدود ساعت 9 صبح با تانکر از مقر ستاد بیرون رفتم. محمد مهابادی طبق معمول دژبانی می داد. به او لبخندی زدم و از دروازه بیرون زدم. به یاد گذشته هایی که با او داشتم افتادم. دلم می سوخت. دل کندن از او و بسیاری دیگر کار ساده ای نبود اما در جایی قرار داشتم که برحق بودن مسعود رجوی برایم زیر سوآل رفته بود. احساس می کردم به تمام خون های بر زمین ریخته شده و رنج های متحمل شده از سوی هزاران نفر مثل من خیانت شده است… به آسایشگاه رفتم و طوری که کسی متوجه نشود، ساکم را برداشتم و داخل کامیون انداختم. نامه به زهره را هم درون کمدم به گونه ای قرار دادم که با گشوده شدن درب دیده شود. روی آن نام زهره قائمی را درشت نوشته بودم که کسی دیگر نخواند. برای آخرین بار نگاهم را به مقر انداختم و رفتم. به نزدیکی جایگاه رژه که رسیدم منتظر ماندم. چند دقیقه بعد یک تانکر بزرگ از راه رسید. راننده آن حمید هادی بیگی بود و کنار او هم بهزاد، محمد رزاقی و محمد کرمی نشسته بودند. با نگرانی و عجله گفتند زود سوار شو و براه افتادیم. حمید با نگرانی گفت اگر کسی خواست جلوی ما را بگیرد با تانکر به او می کوبم. به این ترتیب با سرعت خود را به «هتل» که همان محل استقرار آمریکایی ها بود رساندیم.
سربازی که دژبانی ایستاده بود تصور کرد از نفرات تأسیسات هستیم و برای کارهای جاری به آنجا آمده ایم و دروازه را گشود، اما ما پیاده شدیم و به او فهماندیم که فراری هستیم. گفت همینجا منتظر باشید و آنگاه با فرماندهی خودش تماس گرفت. در همین لحظات یک خودروی مجاهدین از داخل مقر بیرون آمد و ما را دید. با شک و تردیدی نگاهی به ما انداختند و رفتند اما بسرعت برگشتند. تلاش کردیم خود را پنهان کنیم. آنها برای فریب به داخل مقر آمریکایی ها رفتند و دوباره بیرون آمدند تا ما را با دقت بیشتری بررسی کنند. سرباز آمریکایی متوجه واکنش ما شد و لبخند زد و مجاهدین هم که متوجه نقشه فرار ما شده بودند بسرعت از آنجا رفتند تا به ستاد فرماندهی اطلاع دهند. لحظاتی طول کشید تا دو خودروی هاموی رسیدند. یک مترجم میانسال افغانستانی به نام عبدالله که بعدها با او بیشتر آشنا شدم با آنها بود. قضیه فرار خود را شرح دادیم و او هم گفت نگران نباشید الان شما را به کمپ می بریم. گفتیم زودتر اقدام کنید چون مجاهدین ممکن است برسند و ما را دستگیر کنند. عبدالله گفت از الان شما تحت حفاظت ما هستید و آنها دیگر نمی توانند شما را برگردانند. با این سخن، خیال ما از بابت تشکیلات راحت شد. دقایقی بعد در مقر تحت کنترل ارتش آمریکا که به آن تیف (TIPF) می گفتند بودیم. دوران جدیدی و کاملاً ناشناخته در زندگی ما شروع شده بود که هیچ اطلاعی از آینده آن نداشتیم اما هرچه بود، یک احساس شعف از رهایی در وجودمان شکل گرفته بود که تاکنون تجربه نکرده بودیم.
ادامه دارد…
حامد صرافپور
بی نهایت جالب توضیح داده شده اما پیدا کردن قسمتهای بعدی دشوار و خسته کننده س… الان خیلی وقته من دارم دنبال قسمت چهل و چهار میگردم