6 ماه حضور در زندان فرقه بر من چگونه گذشت – قسمت دوم

همانطور که در قسمت قبل گفتم فهیمه اروانی به مسئولین گفت ساعتی برای هواخوری حمید در نظر بگیرید. روز بعد نگهبان ساعت 9 صبح درب ورودی را باز کرد و گفت تا ساعت 11 می توانی بیرون قدم بزنی. محوطه ای بود با طول 1.5 و عرض 4 متر که انتهای آن به دیوار بتونی بلندی ختم می شد. در این محیط کوچک فقط می توانستم آسمان را ببینم. یک روز موقع هوا خوری نگهبان کار داشت و رفت و من از فرصت استفاده کردم و با قاشق پیچی را که با آن پنجره را پلمپ کرده بودند باز کردم. همچنین نقاله هایی در انتهای این محوطه کوچک ریخته شده بود که یک رشته سیم برق دو متری در آن بود. آنها را با خودم به داخل بردم تا موقع ورزش با آن طناب بزنم . غروب بعد از ورزش ساعتی پنجره را بازمی کردم تا هوا عوض شود. چند روز گذشت یکبار که حواسم نبود نگهبان آمد و دید پنجره باز است و بر سرم داد زد و گفت پنجره پلمپ بوده چطور آن را باز کردی؟ که من اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم همینطوری دستگیره آن را کشیدم دیدم باز شد که او دوباره پیچ آن را محکم کرد. اما من باز دوباره روز بعد موقع هواخوری آن را باز کردم .

روزها به همین نحو می گذشت و فکر و ناراحتی من از بابت همه چیزهایی که از دست داده بودم تمامی نداشت. گاها ساعات زیادی به نقطه ای خیره می شدم. گاهی اوقات شب ها بدلیل دیدن کابوس خیس عرق می شدم و از خواب می پریدم. مدتی گذشت، مسئولین مختلف فرقه از جمله عادل (سادات دربندی)، فرهاد الفت و حسین مشار نزد من آمدند تا به زعم خود بتوانند مرا با صحبت های احساسی متقاعد به برگشتن به مناسبات کنند! مثلا می گفتند بعد از حمله به برج های دوقلو روز به روز در حال آماده سازی برای عملیات سرنگونی هستیم و تو چرا می خواهی جدا شوی؟ تو بچه مجاهدین هستی، برگرد به تشکیلات.

عادل می گفت الان نشست های عملیات جاری ساده شده و نشست غسل هفتگی آمده که در آن هر کس گزارشش را می خواند و دیگر برنامه تیغ کشی روی فرد سوژه نیست ! من سئوال کردم غسل هفتگی چیه ؟ وی جواب داد در این نشست هر کس مسائل جنسی که به ذهنش خطور می کند شب در نشست می خواند و می نشیند و کسی هم برعلیه او موضع نمی گیرد. خلاصه کلی از این حرف های مثلا احساسی زدند تا شاید مرا خام کنند. اما من بخاطر شناخت نسبت به حرف های پوچ و توخالی فرقه و از طرف دیگر چون مصمم به جدایی بودم صحبت های آنها را از یک گوش می شنیدم و از گوش دیگر بیرون می کردم .

یکبار فردی بنام آرمان جم از فرماندهان دسته آمد نزد من و شروع به صحبت کرد و در آخر کتابی به من داد و گفت این کتاب داستان سرگذشت یکی از چریک های ایتالیایی است، آن را مطالعه کن. خوب است ! با خنده به او گفتم دوران اینها تمام شده و اصلا هم نمی خواهم آن را مطالعه کنم با خودت ببرش . وقتی مسئولین دیدند با این حرف ها خام نمی شوم در دفعات بعدی مسئولینی از جمله مجددا فرهاد الفت آمدند و اینبار لحن خشن تری به منظور ارعاب من بکار بردند. فرهاد الفت که ظاهرا یکی از مسئولین بخش پرسنلی شده بود گفت تعدادی از بچه ها گزارشاتی درباره محفل هایی که با تو داشتند به ما دادند مثلا فردی نوشته با هم طرح فرار از کمپ اشرف ریخته بودید! حتما می دانی که اینها مجازات دارد که قبل از خروج از سازمان باید حساب پس بدهی! من خندیدم و گفتم من در رابطه با این موضوع حتی فکری به ذهنم هم خطور نکرده بود. چون می دانستم نمی شود. یک حرفی بزن که درست باشد. درضمن اسم فردی که این را گفته به من بگوئید که فقط گفت فلانی نوشته ! به او گفتم این دروغه چون قبل از اینکه بیایم زندان شما، این فرد از مقر ما رفته بود و مدتهاست که او را ندیدم ، فرهاد سکوت کرد و باز گفت خلاصه خواستم بگویم که می توانم تو را به خاطر این گزارشات به سیستم قضایی سازمان تحویل دهم تا مجازات شوی .

جالب اینکه وقتی مرا به زندان ابوغریب فرستادند همان فردی که فرهاد الفت اسم برده بود، درآنجا دیدم که تقریبا همزمان با هم آمده بودیم زندان ابوغریب. من موضوع گزارشش را به اوگفتم که خندید و به من گفت ظاهرا همان موقع که من در اسکان زندان بودم تو هم زندان بودی. اتفاقا روزی فرهاد الفت آمد نزد من و گفت حمید گزارش نوشته که با تو محفل فرار از کمپ اشرف داشته ! که من هم انکار کردم. هر دو خندیدیم و گفتیم ول کن گور پدر رجوی.

فصل پائیز داشت تمام می شد و هوا رو به سردی گذاشت. شب ها زود هوا تاریک می شد و فضا برای من دلگیرتر می شد. روال زندگی در زندان فرقه برایم سخت شده بود. باز فکرهای مختلف از جمله، بی خبری از سرنوشت خودم بعد از رهایی از زندان، فکر درمورد خانواده و مادرم و از همه مهمتر فکر از دست رفتن بیهوده سالهای عمرم مرا بیش از هر زمان دیگر آزار می داد .

تقریبا اوایل دی ماه بود و یک روزکه غرق در افکار خودم بود نگهبان تلویزیون و دستگاه ویدئو به همراه چندین نوار کاست سخنرانی ها و صحبت های رجوی را آورد و گفت نگاه کن شاید انگیزه ات برای برگشتن به تشکیلات را قوی کند! با لحن تمسخرآمیزی به او گفتم: بعد از 5 ماه زندان؟! بهرحال گذاشت و رفت. اما من حتی دست به نوارهای کاست هم نزدم. فقط یک شب دو سر همان سیم برقی که با خودم به داخل آورده بودم لخت کرده و یکسرآن را به پنجره و یکسر دیگرش را به فیش آنتن تلویزیون زدم و برنامه شبکه 3 و 1 ایران را چند بار بطور برفکی دیدم که احساس کردم بوی خوش وطن، لحظات خوش در کنار خانواده مشامم را نوازش داد و انگیزه ام برای رهایی از فرقه را دو چندان کرد. اما از ترس آمدن نگهبان سریع خاموش کردم . حدود یک هفته که گذشت نگهبان آمد داخل اتاق و تلویزیون و نوارها را دید و گفت معلوم است دست به نوارها هم نزدی ؟ به وی گفتم راستش نیاز نداشتم. در دلم به او گفتم انتظار داشتی بنشینم چرندیات رجوی که به اعتماد، صداقت و جوانی من خیانت کرده گوش بدهم!؟ چند روز بعد آمد تلویزیون و نوارها را برداشت و برد .

زمان گذشت و رسیدیم تا حدودا 8 دی ماه 80، غروب یکی از مسئولین بنام فرید آمد و گفت آماده شو تا تو را نزد خواهر نسرین (مهوش سپهری) ببرم. ساعتی بعد مرا نزد نسرین بردند. در اتاق او چند نفر از برادران به اصطلاح مسئول هم بودند. بعد از سلام و احوال پرسی نسرین ابتدا در سکوت برگه هایی که جلویش بود را نگاه کرد اما حرفی نمی زد. بعد با شیادی تمام شروع به مظلوم نمایی برای فرقه کرد و گفت: این گزارش ها در مورد تمام کسانی است که ما با هزینه خود به خارج کشور فرستادیم اما آنها بر علیه سازمان مطلب نوشتند و کلی از این داستان های ساختگی تا مثلا مرا پشیمان از جدایی از فرقه کند و گفت برگرد به تشکیلات .

نسرین چنان با شیادی مظلوم نمایی می کرد که یک لحظه از خود بیخود شدم و دلم برای سازمان سوخت و گفتم نکند من اشتباه فکر می کردم اما خوشبختانه سریع به خودم آمدم و گفتم مواظب شیاد بازی نسرین باش و بلافاصله به او گفتم: خواهر نسرین من حقیقتا دیگر نمی خواهم در عراق بمانم و اگر می توانید مرا به خارج کشور بفرستید. قول می دهم فقط بدنبال زندگی خودم بروم . در ضمن 9 شبانه روز در قرارگاه باقر زاده مرا زیر فشار گذاشتید و برادر شریف فحش رکیک به مادرم داد که هرگز او را نمی بخشم. نسرین جواب داد برایت روضه نخواندم که ! گفتم هرکس را فرستادیم خارج برایمان شاخ شده، در ضمن برادر شریف هم یک حرفی زده، انگار قوانین نشست های ایدئولوژیکی وعملیات جاری را یاد نگرفتی؟ در ادامه او بحث هایی کرد تا بتواند ذهنم مرا شستشو داده و متقاعد به بازگشتن به تشکیلات کند و به من گفت برو تا فردا برایم جواب بیآور که چرا اینطور شدی؟

من که دیدم فایده ای ندارد و اگر بیشتر نسرین ادامه دهد ممکن است فریب او را بخورم به او گفتم باشه می روم فکر هایم را می کنم. دروغ چرا آنقدر نسرین مظلوم نمایی کرد که دقایقی به تصمیم جدایی خودم شک کردم. هنگام ترک جلسه با نسرین، 50 برگ کاغذ A4 برای نوشتن گزارش به من دادند. وقتی به اتاق زندان برگشتم نشستم و ساعتی فکرکردم و حقیقتا مقداری هم نوشتم که من اشتباه کردم و خواهان برگشت به تشکیلات هستم اما دو باره یاد صدای خواهر و برادرانم در آخرین تماس که با لحنی مهربانانه گفتند برگرد نزد ما، درگوشم طنین انداخت و یا یاد 9 شبانه روز فشار و اتهام زنی سران فرقه به خودم و یاد سالهای بیهوده هدررفته خودم افتادم. گزارش را پاره کردم، اما عجیب ساعتی بعد وسوسه می شدم که بنویسم می خواهم برگردم به تشکیلات. خلاصه تا دم دم های صبح من چندین گزارش نوشتم و پاره کردم و در آخر به خودم نهیب زدم و گفتم حمید چکار می کنی؟! یادت رفت رجوی زندگی و جوانی تو را نابود کرد ، یادت رفت صدای خواهر و برادرانت، یادت رفت رفتارهای زشت 9 شبانه روز با تو در باقرزاده؟ و درآخر کاغذها را پاره و در توالت سوزاندم و به خودم گفتم آزادی از جهنم فرقه مبارک. صبح روز 10 دی ماه 80 فرید از مسئولین آمد نزد من و گفت چکار کردی؟ برای خواهر نسرین گزارش نوشتی؟ به او گفتم گزارشی نداشتم و قصد بازگشت به تشکیلات را ندارم.

ادامه دارد…

حمید دهدار حسنی

منبع

یک دیدگاه

  1. چه زیبا اقای حسنی نوشته اند
    دروغ چرا ،،،آنقدر نسرین مظلوم نمایی کرد که دقایقی به تصمیم جدایی خودم شک کردم
    خدا لعنت کند رجوی و ال و تبارش ، چه خون دلی شدند برای ایران و ایرانیان از اعضا و اسیران تا تمام مردم ایران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا