خاطرات فواد بصری از لحظه اسارت تا رهایی از مجاهدین خلق – قسمت سیزدهم

در قسمت قبل تا آنجا گفتم که ما را به قسمت پذیرش منتقل کردند. خودم را به مسئول آنجا معرفی کردم و مشغول به کار شدم.

چند نفری در محوطه داشتند گل یا پوچ بازی می کردند . در ساعت استراحت موفق شدم با یکی از آنها صحبت کنم . خواسم ببینم چگونه سر از اینجا درآورده است!  مانند لاتها صحبت می کرد. اهل تهران بود و از ترکیه او را به کمپ اشرف آورده بودند.

ماجرای آمدنش را اینگونه نقل کرد: من در ترکیه زندگی نسبتا راحتی داشتم. چند نفر از اینها در ترکیه به من گفتند ما در عراق کارخانه داریم، در کارخانه ما چند ماه کار کن، با کلی پول تو را به کشورهای اروپایی می فرستیم. به این ترتیب ما را آوردند عراق و لباس نظامی به تن مان کردند. تمام مدارک ما را گرفته اند و راه خروجی برای ما نگذاشته اند. چندین بار به آنها گفتم مدارک مرا بدهید می خواهم برگردم ترکیه در جواب به من می گویند تو هیچ مدرکی نداری! اگر تو را از اشرف بیرون کنیم دولت عراق تو را دستگیر می کند و اتهام جاسوسی به تو می زند و اعدامت می کند.

بعد از ظهر دنبالم آمدند و به مقر برگشتم. ابزارم را در انبار تاسیسات گذاشتم و به طرف آسایشگاه رفتم که یکی از نفرات ارکان من را صدا زد و گفت: برو اتاق کار خواهر فتانه با تو کار دارد. رفتم اتاق فتانه گفت کارت را انجام دادی؟ گفتم بله و در ادامه گفت: آنجا چه دیدی؟ گفتم هیچی. گفت مگر می شود چیزی ندیده باشی! گفتم چند نفر را دیدم که با لباسهای فُرم نو در محوطه قدم می زدند. در جواب گفت من هم دنبال همین بودم. از ترکیه و کشورهای اروپایی و حتی از کشورهای عربی نفرات زیادی به سازمان پیوستند. تازه کجایش را دیدی یک سری دیگر هم بعدها به سازمان می پیوندند. می بینی انقلاب مریم چکار می کند! انقلاب مریم را جدی بگیر.
کارش تمام شد. از اتاق کار مسئول ارکان آمدم بیرون، راست می گفت انقلاب مریم فریب کاری و کلاه برداری از انسانها را ترویج می داد.

چند روزی گذشت فرزانه همه را در سالن غذا خوری جمع کرد. اول احوال پرسی کرد و گفت یک سری از نیروها در پذیرش هستند که بزودی آنها را در مقرها تقسیم می کنند. شما را جمع کردم که به شما بگویم با آنها درست برخورد کنید. آنها مثل نهال می مانند بایستی آنها را در مناسبات راه بیندازیم.

بعد از سه چهار روز ده نفری را در مقر ما سازماندهی کردند. کسانی بودند که فریب خورده بودند. تشکیلات فرقه را قبول نداشتند باهم در مقر دعوا می کردند و به همدیگر فحشهای رکیک می دادند. هر چه برای آنها جدا گانه نشست می گذاشتند فایده ای نداشت. یکی از آنها بعد از صبحانه رفته بود درب اتاق کار یکی از زنان را با لگد باز کرده بود و وارد اتاق کار شده بود که او را کتک می زنند و به روابط پادگان اشرف می برند. قابل کنترل نبودند.

در نشست ارکان فرزانه گفت می بینید اینها را از دنیای بورژوازی نجات دادیم، ببینید با ما چکار می کنند. یکی از آنها بابک نامی بود که یک روز او را تحت امر تاسیسات داده بودند. در حین کار با او صحبت می کردم وبرایم تعرف کرد رجوی چه ظلمی در حق اینها کرده، او گفت من را از ترکیه با وعده رفتن به یکی از کشورهای اروپایی به عراق منتقل کردند. تمام آدمهایی که در پذیرش بودند همه فریب خوره بودند و به عراق کشانده شده بودند. سازمان مدارک ما را از قبیل پاسپورت، شناسنامه و …. گرفت. من چند بار مدارکم را پیگیری کردم که در جواب به من گفتند آنها را سوزانده ایم. فهیمه اروانی هفته ای سه بار در پذیرش برای ما نشست می گذاشت و هر چه می گفتیم ما بدرد شما نمی خوریم ما را برگردانید جایی که بودیم، ما قرار نبود لباس نظامی به تن کنیم! در جواب می گفت خفه شوید از ترکیه و کشورهای اروپایی خبری نیست هر کسی به شما گفته شما را می برند کشورهای اروپایی غلط کرده است. به فهیمه اروانی می گفتیم لااقل تماسی با خانواده خودمان بگیریم بدانند کجا هستیم که در جواب می گفت تلفن قطع است و ما تماسی با ایران نداریم . هر کس ناراضی است بگوید ما او را به عنوان جاسوس تحویل دولت عراق می دهیم . در بد دامی افتادیم و راه نجات هم نداریم.
از اینکه یک نفر جدیدالورود را تحت امر تاسیسات داده بودند پشیمان شده بودند، مسئول ارکان مرا دید و گفت فرزانه کلی با من برخورد کرد که چرا نفر جدید را گذاشتم با تو کار کند. فرزانه گفته نفرات جدید نباید با فواد کارهای تاسیساتی انجام دهند. از آن پس نفرات جدید را تحت امر تاسیسات نمی دادند.

جنگ آمریکا با عراق روز به روز جدی تر می شد. رجوی در پیامش گفته بود احتمالا آمریکا به عراق حمله کند و ما بایستی آماده باشیم. در پیامش گفته بود اگر از طرف آمریکا موشکی به یکی از مقرهای ما اصابت کرد ما به سمت ایران حرکت می کنیم. گوش به فرمان مسئولینتان باشید. احتمالا در بیابانهای عراق پراکنده می شویم. محل های استقرار را مسئولینتان مشخص کردند.

چند روزی گذشت و همه نفرات مقر را جمع کردند و گفتند آماده حرکت شوید. از پادگان اشرف حرکت کردیم و به سمت بیابانهای عراق حرکت کردیم. محل استقرار ما محلی بود بنام جبه داغ. وقتی به محل رسیدیم نیمه شب بود و در خودرو استراحت کردیم و صبح هر یگانی بایستی سنگر برای خودش آماده می کرد . صبح که شد یگان ارکان که ما بودیم شروع کرد به سنگر ساختن. سنگری برای خودمان درست کردیم، ظاهراً سنگر بود اما تمام نفرات پادگان اشرف در پراکندگی بسر می بردند، حتی زنها! اوضاع آنقدر خراب بود که بعد از دو سه شب در پراکندگی خبر رسید موارد اخلاقی پیش آمده و شورای زنان رجوی ارکانشان بهم ریخته است . رجوی دستور داد که تمام زنها به پادگان اشرف باز گردند. انقلاب مریم گند زده بود به تمام مناسبات رجوی . قبل از پراکندگی فیلمی برای ما پخش کردند از رجوی که با سرانش در رابطه با جنگ نشست داشت. او می گفت: جنگ نمی شود و آمریکا خالی می بندد می خواهد صاحبخانه ما را سر جایش بنشاند. آمریکایی های سوسول مگر در عراق دوام می آورند! رجوی جنگ را جدی نگرفته بود فکرش را نمی کرد که این بار بوش و متحدانش می خواهند کار را با صدام تمام کنند و او را سرنگون کنند. در پراکندگی بودیم که جنگ شروع شد و بغداد و شهرهای عراق زیر بمباران آمریکا رفت. تمام مقرها، مقر موزرمی، مقر همایون، مقر حبیب و پادگان اشرف مورد اصابت بمباران قرار گرفتند .

ادامه دارد …

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا