روز شش آبان برای من روز خاصی است، روزی که با هزاران امید فکر می کردم برای آزادی مردم ایران هر چند کوچک گامی بر می دارم ولی چه سود که این امید به یاس و ناامیدی تبدیل شد و در چاهی فرو رفتم که بازگشت از آن بسیار سخت بود و هر چقدر زمان می گذشت در این چاه بیشتر فرو می رفتم.
روز شش آبان سال 64 که یک سال از وصل شدنم به سازمان مجاهدین می گذشت به ما دستور داده شد به زاهدان برویم برای وصل شدن به کانال یا همان قاچاقچی. من به همراه دوستم اسماعیل رجایی بدون اینکه به خانواده خود خبر بدهیم راه بی سرانجامی را شروع کردیم و آن زمان اولویتمان مجاهدین خلق بود و برایمان اصلا خانواده مهم نبود. فکر می کردیم می توانیم برویم و برای آنان آزادی در سینی طلایی به ارمغان بیاوریم! در این مسیر همیشه این سئوال در ذهنمان وجود داشت که اگر دستگیر شویم دیگر هیچ کاری از دستمان بر نمی آید به همین خاطر با ذهنی مشغول به راه افتادیم و سعی می کردیم این سئوالات مانع حرکت رو به جلو ما نباشد. در نهایت روز دوم آبان به قاچاقچی در زاهدان وصل شدیم و بعد از دو روز از مرز رد شده و در نهایت در روز ششم آبان ماه برای اولین بار مسئولی از سازمان مجاهدین را دیدیم. آن روز برای ما روز بزرگی بود و افتخار می کردیم که توانستیم به سازمان وصل شویم ولی نمی دانستیم چه سرنوشت شومی در انتظار ما است.
وقتی وارد پایگاه سازمان مجاهدین در کراچی پاکستان شدیم اولین درخواست ما تماس با خانواده و اطلاع دادن به آنها بود تا آنان نگران ما نباشند ولی هر چقدر اصرار کردیم مسئولین پایگاه قبول نمی کردند و عنوان می کردند دیگر باید از فکر خانواده بیرون بیایید. اما این چیزی نبود که بتوانیم در همان روز نخست قبول کنیم و در نهایت بعد از گذشت ده روز با خواسته ما موافقت شد و توجیه شدیم بگوییم به پاکستان آمده و برای ادامه تحصیل به انگلستان می رویم و از رفتن به عراق چیزی نگوییم و این اولین دروغی بود که مسئولین سازمان به ما یاد دادند.
به هر شکل در ذهنم مان قبولاندیم که این اقدام برای سلامت خانواده می باشد و بعد از دو هفته با پاسپورت قلابی به عراق اعزام شدیم. به محض ورود و تحویل گرفتن ماموران فرودگاه بغداد برای خودمان جای تعجب داشت که مگر ما چکاره هستیم که این گونه با ما برخورد می کنند. البته ما در جریان همکاری همه جانبه سازمان با عراق نبودیم و بعدا مشخص شد که تا کجا رجوی در منجلاب خیانت فرو رفته است .
اولین تناقضی که در ذهن ما نقش بست دیدن پایگاههای سازمان در عراق و داشتن ماشین های لوکس در آن زمان بود. ما در ایران فکر می کردیم سازمان برای مبارزه در مناطق کردی در حال فعالیت است و باید در چادر و منطقه کردی به مبارزه ادامه دهیم ولی این گونه نبود. داشتن پایگاههای مجهز و تردد بی درد سر به شهرهای عراق همه نشان از چیزی بود که بعدا متوجه شدیم .بعد از چند روز از ورود به بغداد مسئولین به ما گفتند با دوستان خود تماس گرفته و آنان را برای آمدن به عراق تشویق کنیم در حالی که ما خواهان تماس تلفنی با خانواده بودیم ولی قبول نمی کردند که با خانواده خود تماس بگیریم و در نهایت این کار انجام نشد و خانواده ام بعد از گذشت نزدیک به بیست سال متوجه زنده بودنم شدند.
اینکه می گویم در چاه افتاده بودم اغراق نکردم چون در مناسبات از همه جا قطع بودیم. از خانواده خبری نداشتیم. از اخبار بیرون بی اطلاع و از هر چیزی که باعث اطلاع رسانی می شد قطع بودیم و همه اخبار تحت کنترل سازمان بود. حتی در درون سازمان با دوستم که سالیان با هم بزرگ شده بودیم حق حرف زدن و بیان خاطرات گذشته را نداشتیم هر چقدر زمان می گذشت این سوال بیشتر به ذهنم می آمد آیا آن مبارزه ای که من دنبالش بودم این بود؟! آیا با این شیوه مبارزه می توان به پیروزی رسید؟ تا کی باید در عراق بمانیم و خواب سرنگونی ببینیم؟ آیا رجوی اصلا تمایلی به سرنگونی دارد؟ آیا از نگاه مردم ایران حضور ما در عراق و کشتن سربازان ایرانی در جنگ اسم مبارزه دارد؟
هر سال به مانند سالهای گذشته فقط شاهد شعار سرنگونی بودیم ولی هیچ حرکتی در راستای سرنگونی نبود و هر چه مشاهده می کردیم گذران وقت و عمر بود و رجوی با این وعده های خیالی سرنگونی به افراد انگیزه می داد. البته هیچ وقت هم مشاهده نکردیم رجوی از شکست در عملیات های نظامی مانند دروغ جاویدان از خودش انتقاد کرده باشد و یا سر خط و خطوط عنوان کرده باشد که اشتباه بوده است! هر چه بود باید او را مبرا از هر خطایی می دانستیم.
اما در پس این مناسبات شاهد بودیم افراد دچار تناقضات بزرگی می شدند ولی چون مکانی برای بیان وجود نداشت در ذهن افراد باقی می ماند تا وقتی شرایطش فراهم شود. البته به صورت جسته و گریخته در نشست ها بیان می شد ولی به شدیدترین وجه سرکوب می شد. رجوی چیزی که نمی فهمید این مسئله بود که افراد روزی تناقضات خود را بیان کنند و آن وقت نمی تواند با سرکوب جلوی آنان را بگیرد. این تناقضات بعد از سرنگونی صدام به صورت آشکار سرباز کرد و راه به جدایی از سازمان برد .
این مسئله در مورد خود من هم صادق بود چون شرایط نابرابری که در تشکیلات شاهد بودم را ابتدا گزارش نمودم ولی خبری از جواب نبود. به خاطر تشکیلات و فشارهای آن منتظر فرصتی بودم تا خودم را از تشکیلاتی که بسیار مخوف بود رها کنم. در نهایت جنگ آمریکا با عراق پیش آمد و در نهایت صدام سرنگون شد و این فرصتی بود که اعضا بدست آورده بودند تا از زیر فشار تشکیلات خارج شوند و مسئولین با وجود این شرایط دیگر توان بگیر و ببند را نداشتند چون افراد به نقطه ای رسیده بودند که خیلی راحت تناقضاتی که سالها در ذهن شان انباشته بود را بیان می کردند. مسئولین سازمان برای اینکه افراد را در حصار تشکیلات نگهدارند با حقه های دیگر مانند وعده همکاری آمریکا با سازمان برای سرنگونی و یا اینکه ما هرگز اشرف را ترک نخواهیم کرد و یا حمایت شش میلیون نفر از مردم عراق و اراجیفی از این قبیل سعی نمودند افراد را نگهدارند ولی ضربه بزرگتری از راه رسید و آن هم حضور خانواده ها در اشرف برای ملاقات با عزیزان خود بود که همه چیز را روشن کرد! اینکه سالها رجوی برای فریبکاری و نگهداشتن افراد چه دروغ هایی گفته است و این نقطه عزیمت نیروها برای فرار از اشرف و تشکیلات جهنمی رجوی بود. در مدت کوتاهی تعداد خیلی زیادی از افراد به کمپ تیف رفتند و من نیز تناقضاتم پس از سالها بیرون زد و در نهایت در سال 83 تصمیم به فرار گرفتم . بعد از اولین تماسم با خانواده در کمپ تیف متوجه شدم ابعاد خیانت رجوی به اعضا و خانواده ها چقدر زیاد است و باورم شد راهی که انتخاب کرده بودم از همان ابتدا اشتباه بود یعنی تباه کردن قسمتی از عمرم.
ولی بعد از جدا شدن دیگر معنی آزادی و زندگی را فهمیدم. مفاهیمی که رجوی سعی کرد اعضای خود را از آنان دور نگهدارد. به همین خاطر هنوز تعدادی با مغزشویی مستمر در منجلاب تشکیلات جهنمی رجوی حضور دارند و مثل برده از آنان کار می کشند تا به زندگی حیوانی و نکبت بار خود ادامه دهند. این آن چیزی است که رجوی به آن نیاز دارد تا خودش را مطرح نگهدارد در حالی که هیچ گروه و یا فردی ارزشی برایشان قائل نیست .
در نهایت بعد از نزدیک به بیست سال حضور در تشکیلات فرقه ای رجوی، بالاخره توانستم رهایی یافته و زندگی جدیدی برای خود آغاز کنم.
رجوی باید بداند نمی تواند یک فرد را با هزاران فریب تا به ابد در زندان تفکرات پوسیده اش نگهدارد. همه انسانها آزادند که فکر کنند و برای زندگی خود تصمیم می گیرند و این همان چیزی است که رجوی از آن ترس دارد و اکنون من هم مانند بقیه افراد که توانستند از چنگال رجوی خلاص شوند اجازه نمی دهم که جوانان بدون اطلاع داشتن از ماهیت فرقه رجوی گرفتار آنها شوند و به این راه افتخار می کنم حال هر چقدر تهی مغزان رجوی به ناسزا گویی و لجن پراکنی علیه من بپردازند اصلا مهم نیست .
هادی شبانی