همانطور که در قسمت قبل گفتم رجوی جنایتکار اعضایی را که سالها عمر، جوانی، زندگی و خانواده خود را برای او و فرقه اش فدا کردند، زمانی که تصمیم گرفتند بدنبال زندگی خود بروند بدون هیچ شرم و حیایی با همدستی اداره اطلاعات عراق بعنوان امانت به زندان ابوغریب فرستاد و در کنار زندانیان سابقه دار قرار داد که هر کدام بدلیل ارتکاب به جرم هایی از قبیل دزدی، کلاهبرداری، قتل، جاسوسی و… زندانی شده بودند.
البته بودند زندانیانی که انسان های بسیار شریفی بودند و بی گناه و فقط بر اثر یک سوء تفاهم در ابوغریب زندانی شده بودند. یکی از آنها فردی بود بنام ابواحمد که حدودا 55 سال سن و اهل کشور مصر بود. ابواحمد سالها بود که در عراق تشکیل خانواده داده بود و زندگی می کرد. او خیلی خوش برخورد و همواره فردی ساکت بود و کاری به کسی نداشت. به لطف کمک خانواده اش توانسته بود در بند میز چای راه بیاندازد تا بتواند با آن امرار معاش کند. البته بیشتر زندانیان غیر ایرانی که پول داشتند می توانستند از او چای بخرند. یک روز با سامی هم سلولی من که ایرانی عرب زبان بود و رابطه دوستانه ای هم با ابواحمد داشت در بند در حال صحبت و قدم زدن بودم که یک لحظه جلوی میز چای او ایستاد و سلام کرد و رو به من کرد و گفت می دانی الان 4 سال است که ابواحمد بیهوده و فقط بخاطر یک سوء تفاهم زندانی شده است! برایم جالب بود که داستان او را بدانم. سامی از ابواحمد خواست خودش داستان زندانی شدنش را تعریف کند .
ابواحمد با لبخندی مهربانانه اول دو استکان چای برای ما ریخت و سیگاری روشن کرد و به میزش تکیه داد و گفت: ( براساس ترجمه سامی ) سالها پیش من به عراق مهاجرت کردم در همین کشور هم زن گرفتم و تشکیل خانواده دادم و زندگی آرامی داشتم. چند سال پیش با بزرگ شدن بچه ها منزلی کلنگی در بغداد گرفتم و با مقدار پولی که داشتم خواستم کمی آن را تعمیر و روبراه کنم ، یک روز که کارگران مشغول کندن حیاط بودند تا کف آن را درست کنم در حین کندن اسکلت انسانی پیدا شد. من از روی ساده دلی موضوع را به پلیس عراق اطلاع دادم. آنها آمدند مرا دستگیر کردند و به دادگاه بردند. قاضی می گفت حتما خودت این فرد را کشتی! من به او گفتم آقای قاضی این منزل را من تازه خریداری کردم و می خواستم آن را درست کنم که درحین کندن اسکلت پیدا شده، چطور می شود کار من باشد! اما قاضی حرف خودش را می زد و گفت برو زندان تا مشخص شود کار تو نیست. الان هم 4 سال است که خانواده ام پیگیر هستند تا بی گناهی مرا به دادگاه ثابت کنند. این کل ماجرای من است که واقعا بیهوده و بی گناه 4 سال است که زندانی شده ام.
من به سامی گفتم به ابواحمد بگو به نوعی همدردیم. ما هم بی گناه هستیم و بدون هیچ جرمی زندانی شدیم و اگر در برگه جرم ها دیده باشی جلوی اسم من و دوستانم بنا به خواسته رجوی نوشته امانات، چون نخواستیم در مجاهدین خلق بمانیم .
ابو احمد گفت خبر دارم نفرات قبل از تو برایم تعریف کردند که رجوی به شما ظلم کرده، امیدوارم بزودی آزاد شوید و به وطن خودتان بازگردید و من هم برای او چنین آرزویی کردم. خوشبختانه روزی متوجه شدم چند نفر در بند هلهله و شادی می کنند ، سئوال کردم چی شده که گفتند صلح نامه (بی گناهی) ابواحمد آمده و بزودی آزاد می شود. اکثر نفرات بند دور ابواحمد جمع شدیم تا آزادیش را تبریک بگوئیم و همه از او خواستیم تا برای آزادی ما هم دعا کند. ابواحمد که خیلی خوشحال بود میز چای با تمام وسایلش را به دیگر زندانیان بخشید و با همه خداحافظی کرد. خوشبختانه صبح روز بعد به ابو احمد اطلاع دادند تا وسایلش را برای خروج از زندان جمع کند. اکثر هم بندان او را تا دم درب دایره زندان بدرقه کردند. او رفت اما تا دقایقی بعد از خروج ابو احمد در سکوت مطلق زندانیان به این فکر می کردند که کی آنها هم مثل ابواحمد از این زندان مخوف نجات پیدا می کنند .
بعد از این ماجرا من و اشرف شروع به قدم زدن در محوطه کردیم و تا ساعتی دراین باره با هم صحبت می کردیم. اشرف می گفت حمید غیر ایرانی ها شانس دارند تا از زندان آزاد شوند اما ما هیچ امیدی نداریم چون همه چیز بستگی به خوب شدن رابطه بین ایران و عراق دارد. فعلا که بین مجاهدین و ایران و عراق گیر کردیم. اگر درکلاس های مذهبی زندان هم قبول شویم باز آزاد نمی شویم، نمی دانم درمورد این کلاس خبر داری؟ البته مدتی است که برگزار نشده است.
اشرف ادامه داد تا قبل از آمدن شما به زندان هر ماه دو روحانی می آمدند و برای زندانیان کلاس مذهبی می گذاشتند که هرکس در آخر دوره به سئوالات جواب می داد مدتی از محکومیتش کم می شد اما این فقط در مورد غیرایرانی ها صدق می کرد چون تعدادی از بچه های ایرانی غیر سازمانی در این کلاس شرکت کرده و قبول هم شدند اما تاکنون هیچ تخفیفی در محکومیت آنها لحاظ نشده است. درحین صحبت اشرف متوجه داد و فریاد در ورودی محوطه زندان شدیم. همه زندانیان به آن سمت رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده ، وقتی نزدیک شدیم دیدم چند نفر از مامورین زندان فردی را زیر مشت و لگد گرفته و کشان کشان به داخل زندان می آورند و با چماق اورا کتک می زنند. فرد زندانی به زبان عربی فریاد می زد و می گفت چرا مرا به این زندان آوردید. دقیقا یادم نیست اسمش چه بود. او را به قسم (بند) ما آوردند. وی بدلیل اینکه حسابی کتک خورده بود نای ایستادن نداشت. یکی از بچه های ایرانی عرب زبان لیوان آبی به او داد. وقتی کمی سرحال شد از او سئوال کرد کجایی هستی و چرا تو را گرفتند؟
آن فرد گفت ایرانی هستم و اهل روستای مرزی خوزستان هستم به زبان فارسی هم بلد نیستم صحبت کنم. من داشتم لب مرز چوپانی می کردم که دو گوسفند من از مرز عبور کردند که برای بازگرداندن آنها اقدام کردم سربازان عراقی مرا محاصره کردند و گرفتند. حتی گله گوسفندانم را هم با خودشان آوردند. حالا می گویم چرا مرا به این زندان آوردید؟ بچه ها سعی کردند او را آرام کنند و به وی گفتند اینجا زندان ابوغریب است ما هم بی گناه زندانی شدیم. کاری نمی شود کرد باید صبرکرد. مرد چوپان بدلیل اقتضای کارش بسیار تنومند و بدنی محکم داشت. اما بسیار ساده دل بود و ازشرایط زندان و اینکه مامورین آن چقدر بی رحم هستند اطلاعی نداشت به همین خاطر چند روز بعد که کوفتگی بدنش بهتر شد دوباره رفت جلوی نقیب محمد (معاون زندان ) را گرفت و با عصبانیت به او گفت باید مرا آزاد کنید یا اینکه فرار می کنم که دوباره نقیب محمد و یکی دیگر از مامورین زندان بنام استاد قاضی که به سنگدلی معروف بود با چوب و چماق برسرش ریخته و حسابی اورا کتک زدند. بطوریکه از شدت ضربات تمام بدنش متورم شد و تا مدتی نمی توانست از جایش تکان بخورد.
در زندان ابوغریب بالارفتن از درخت و یا دیوار بند ممنوع بود. فقط در ماه یکبار اجازه می دادند زندانیان به بالای ساختمان بند بروند تا پتو و تشک خود را زیر آفتاب پهن کنند. بهرحال یک روز صبح وقتی همه در محوطه بودیم مرد چوپان از درخت نخلی که در کنار دیوار دایره زندان بود بالا رفت تا مثلا بیرون از زندان را بررسی کند که مجددا مامورین زندان برسرش ریخته و حسابی او را کتک زدند. مرد چوپان دست بردار نبود مدتی بعد که بدنش خوب شد یک روز جمعه صبح قصد فرار کرد ، لازم به ذکر است در زندان ابوغریب روز های جمعه زندانیان اجازه داشتند بیشتر استراحت کنند ولی درب بند را برای توزیع چای صبحانه و نان همان ساعت 8 باز می کردند. البته خیلی ها هم ترجیح می دادند استراحت کنند. بهرحال مرد چوپان صبح جمعه وقتی اکثرا خواب بودند از درخت نخل بالا رفت و با رفتن روی پشت بام دایره (قسمت اداری) زندان خود را به دیوار اصلی زندان رسانده و از آن بالا می رود تا خود را به درب اصلی بزرگ زندان برساند. درهمین حین با همهمه زندانیانی که در محوطه بودند بقیه زندانیان بیدار می شوند. نفراتی که در محوطه بودند با دویدن به سمت درب پای مرد چوپان را گرفته و او را به پائین و داخل زندان می کشند. زندانیان می دانستند که اگر هر زندانی خطایی انجام دهد مامورین زندان بقیه را هم اذیت می کنند پس مانع از فرار مرد چوپان شدند. البته راه فراری هم نداشت چون دورتا دور بیرون زندان سرباز عراقی بود و در نهایت دستگیر می شد. بهرحال مرد چوپان اینبار بدجوری از دست مامورین زندان کتک خورد. بطوریکه یک دست و یک پایش را شکستند تا قدرت فرار نداشته باشد و مدتی هم او را دریک سلول انفرادی که در بند بود گذاشتند که باز بچه ها به او آب وغذا می دادند و کمکش می کردند تا به دستشویی برود. هرصبح نقیب محمد می آمد و دستان مردچوپان را از میله های آهنی سلول انفرادی بیرون می آورد و با میله آهنی بر دستانش می کوبید بطوریکه داد و فریاد های او بلند می شد. مدتی بعد او را از سلول انفرادی بیرون آوردند اما وقتی خوب شد دیگر جسارت سابق را نداشت چون متوجه شد راه فراری ندارد و مامورین زندان هم رحمی ندارند. دیگر زندانیان ضمن ابراز همدردی با او به وی گفتند بهتراست عاقل باشد و دست به فرار نزند چون اینبار حتما نگهبانان زندان او را خواهند زد و مرد چوپان پذیرفت و ماند تا روز آزادیش فرا برسد.
ادامه دارد
حمید دهدار حسنی