حمید دهدار حسنی در قسمت قبل خاطرات خود از تشکیل تیم های عملیاتی برای ورود به خاک ایران و نحوه کار آنها گفت.
آخرین سه شنبه بهمن ماه سال 80 بود که بر حسب روال تعدادی از خانواده های زندانیان غیر ایرانی به ملاقات وابسته های خود به زندان آمدند. یکی از این زندانیان بنام ابوحسام که اردنی بود بعد از ملاقات با خانواده اش به یکی از بچه های ایرانی که با او دوست بود می گوید خانواده ام می گویند تحرکات نظامی ارتش عراق در شهرها بالا رفته، صدام هم دستور تشکیل بسیج مردمی داده و به نظرم احتمال حمله آمریکا به عراق وجود دارد. لازم به توضیح است که روزهای سه شنبه هر هفته تعدادی از خانواده های زندانیان غیر ایرانی به ملاقات نفرات خود در زندان می آمدند. مسئولین زندان در این روز همه ما ایرانی ها را از ساعت 8 صبح تا 12 ظهر و پایان ملاقات وارد سوله تاهیل (کارگاه) می کردند و حق خروج از آن نداشتیم. به هر حال براساس خبر خانواده های زندانیان غیر ایرانی ما هم در صحبت با همدیگر تحلیل می کردیم که اگر خبر درست باشد پس باید تبادل مجدد زندانیان بین ایران و عراق شروع شود تا اینکه حدودا سوم اسفند ماه همان سال بود که اعلام کردند همه زندانیان ایرانی در محوطه جلوی سوله تاهیل جمع شوند که تقریبا همه خوشحال به سرعت درآنجا جمع و در کنار هم نشستیم تا ساعتی قبل از آمدن مدیر زندان هر کس با کنار دستی خود در رابطه با موضوع احتمال تبادل، نظر می داد. اکثرا می گفتند ای کاش اینبار تعداد بیشتری در لیست تبادل قرار بگیرند. اما برخی ها هم بودند که در سکوت مطلق بودند و حرفی نمی زدند تا اینکه بالاخره مدیر زندان بعد از گذشت یک ساعت با یک پوشه در زیر بغل آمد جلوی ما ایستاد.
ابتدا سلام کرد و گفت اسم هر کس را که خواندم دستش را بالا ببرد. وقتی خواندن اسامی را تمام کرد، گفت نمی دانم کی ولی انشالله بزودی همه شما به ایران بازخواهید گشت که با این جمله مدیر زندان اکثرا ابراز خوشحالی کردند چون فکر کردند همه با هم تبادل می شوند و خوشحالی مهمتر اینکه برای عید نوروز می توانند در ایران و در کنار خانواده خود باشند. وقتی همه احساس کردند بحث تبادل جدی است یکی از بچه ها بنام حسن طویل بلند شد و به مدیر زندان التماس کرد و گفت مرا به ایران نفرستید! یک لحظه همه از درخواست او تعجب کردند چون تا آن زمان کسی نمی دانست او به چه علت در ابوغریب است ، مدیر زندان هم که تعجب کرده بود از حسن خواست بیآید جلوی همه و توضیح دهد چرا نمی خواهد به ایران برود. حسن به مدیر گفت من در ایران پرونده قاچاق کلان مواد مخدر دارم به همین خاطر اگر برگردم ممکن است اعدام شوم. مدیر زندان چند لحظه به حسن نگاه کرد و با تحکم به او گفت این مشکل خودته ولی من شنیدم دولت به همه شماها عفو داده و یکسری توضیحاتی در این رابطه داد. در حین صحبت های مدیر زندان یک لحظه متوجه شدم علی گروهبان که در کنارم نشسته ناراحت و سرش را پائین انداخته و اصلا حرفی نمی زند. من که حدس زدم او هم بخاطر قتلی که در ایران مرتکب شده دوست ندارد برگردد دست روی شانه اش گذاشته و گفتم علی جان درسته که مرتکب قتل شدی اما ناراحت نباش خدا بزرگه شاید تا الان خانواده مقتول رضایت داده باشند، علی که اشک در گوشه چشمش جمع شده بود گفت خدا از زبانت بشنود، اما فکر نکنم. همه خوشحال از فرا رسیدن روز آزادی از زندان ابوغریب هستند اما من ناراحت چون می دانم با رسیدن به ایران دستگیر و دادگاهی و در نهایت هم اعدام می شوم. البته اگر چنین هم نکنند باز من تا آخر عمر بخاطر کشتن همرزمم عذاب وجدان دارم. باورکن این چند سال هم که در ابوغریب زندانی هستم شاید چیزی بروز ندادم اما از درونم بخاطر کاری که کردم عذاب کشیدم .
حقیقتا برایش ناراحت شدم اما متاسفانه کاری از من به جز اینکه سعی داشتم با صحبت به او روحیه بدهم بر نمی آمد. در نهایت به او گفتم تو فکر می کنی اگر من و امثال من که درمجاهدین بودیم برگردیم ایران می توانیم آزاد باشیم ؟ تازه اگر بقول رجوی شیاد اعدام نشویم حداقل سالها حبس در انتظار ماست و اگر من خودم الان برای بازگشت به وطن خوشحالی می کنم بخاطر این است که اعدام و یا زندان در ایران را بر ماندن ذلت بار نزد مجاهدین و زندان ابوغریب ترجیح می دهم. چون واقعا خسته شدم. بنظرم بقیه نفرات سازمانی چنین نظری دارند چون هرکدام از ما علاوه بر از دست دادن عمر و جوانی طی سالها سختی زیادی در زندگی کشیدیم. شاید خدا بخواهد تقدیر بهتری بعد از رهایی برای ما رقم بزند. بنابراین تو هم به خدا توکل کن.
در حال صحبت با علی بودم که یکباره مدیر زندان با صدای بلند به زبان عربی به همه گفت ساکت شوید و ادامه داد خوب گوش کنید ما نمی توانیم کسی را اینجا نگاه داریم موضوع مشکلات شما هم به ما ربطی ندارد الان فعلا بروید تا بعدا که شما را صدا بزنیم. اما باز با این حرف “فعلا بروید” انگار دوباره آب سردی روی سر همه ریخته شد بطوریکه همه گفتند این آمارگیری هم بازی روحی و روانی بود ، علی گروهبان رو به من کرد وبا لبخند گفت انگار می توانم برای مدتی دیگر زنده بمانم که هر دو با هم خندیدم.
روزهای اسفند سال 80 درحال سپری شدن بود. هوا معتدل و آفتابی فقط شب ها کمی سرد می شد. همه بی صبرانه منتظر تحقق روز تبادل طبق وعده مدیر بودند، تا در اسفند ماه بتوانند در کنار خانواده های خود یکبار دیگر خاطرات آماده سازی های رفتن به پیشواز فصل دوست داشتنی بهار و شکفتن شکوفه ها و عید نوروز را زنده کنند . آخر برای ما ایرانیان اسفند ماه هر سال یادآور خاطرات خوش جنب وجوش خانه تکانی، تدارک الزامات سفره هفت سین ، خرید وسایل نو برای منزل، آماده سازی برای رفتن به سفرهای نوروزی و ذوق و شوق کوچکترها برای پوشیدن لباس نو و گرفتن عیدی از بزرگترها را تداعی می کند. ولی ما ایرانیان زندان مخوف ابوغریب و بخصوص برای ما اعضای جدا شده که علاوه بر سالها اسیر بودن در تشکیلات نفرت انگیز رجوی و پس از آن در زندان ابوغریب و به خاطر دوری از وطن و خانواده هایمان دلگیرتر از هر زمان دیگر بودیم، در اذهان هر کدام از ما شروع سال تحویل در زندان ابوغریب همراه بود با مرور خاطرات نشستن به همراه خانواده بر سر سفره هفت سین و تماشای رقص ماهیان در تنگ بلور، سنجد و سمنو و سماق و سکه که هرکدام نماد اعتقادات نیاکان ما و رزق و روزی بودند و شنیدن صدای تیک تاک عقربه های ساعت دقایق و ثانیه های قبل از شروع تحویل سال و بالاخره شروع سال جدید و خواندن دعای آن به همراه خانواده و بعد ازآن دیده بوسی و تبریک گفتن به همدیگر و دید و بازدید با اقوام بود که هیچگاه فراموش شدنی نبود.
ما منتظر بودیم تا با آزادی در اسفند ماه دوباره چنین خاطراتی را برای خودمان در ایران زنده کنیم اما متاسفانه اسفندماه به پایان رسید و چون خبری از تبادل نشد غم و اندوه ما شروع شد و چون تقویم ایرانی هم دراختیار نداشتیم ساعت دقیق تحویل سال را هم متوجه نشدیم و فهمیدیم که فروردین ماه و روزهای نوروز فرا رسیده است. هر کس را که در زندان می دیدم حال گرفته و نای حرف زدن نداشت. من خودم که در محوطه بود با اینکه می دانستم عید نوروز فرا رسیده هنوز روحم بسوی آن سالهای خوش قبل و بعد از عید نوروز در ایران در حال پرواز بود که با صدای دوستم اشرف تمامی رشته افکارم ازهم گسست و متوجه شدم در زندان ابوغریب هستم .
متاسفانه درزندان ابوغریب اجازه گرفتن جشن نوروز و امکان درست کردن سفره هفت سین نداشتیم. با اشرف موقع هواخوری که برای قدم زدن رفتیم متوجه شدم تعدادی برای همدیگراز آداب و رسوم شهر و دیارشان برای رفتن به استقبال فصل بهار و خاطرات خوش خود در عید نوروز تعریف می کنند، البته عده ای هم تنها و بی خیال از اینکه سال تحویل شده وعید نوروز فرا رسیده در گوشه ای نشسته و در افکار خود غرق بودند و برخی ها هم که اصلا دوست نداشتند در مورد خاطرات عید صحبتی کنند شاید که احساس می کردند بیان خاطرات بیشتر آنها را اذیت می کند که دوست من اشرف از این دسته نفرات بود. وقتی از وی خواستم برایم ازخاطرات و آداب و رسوم شهر خودشان تعریف کند صورتش سرخ و سفید شد و برای لحظه ای ایستاد و به من نگاه کرد و بعد از یک مکث کوتاه گفت: ای بابا حمید حوصله داری ؟ واقعا چی از ما مانده ، رجوی شیاد احساسات ، عمر و جوانی و زندگی ما را نابود کرد ودرآخر هم که ما را فرستاد به این زندان لعنتی که معلوم نیست کی آزاد شویم! حال بنظر تو صحبت از خاطرات عید و دیگر خاطرات خوش جذابیتی هم دارد؟ فقط حسرت و اندوه ما را بیشتر می کند.
در پاسخ به اشرف گفتم حق داری اما بنظر من بیان همین خاطرات است که می تواند ما را سرگرم و برایمان تا حدودی روحیه بخش باشد تا بتوانیم سختی های این زندان واقعا لعنتی را تحمل کنیم با این حرف من اشرف قبول کرد تا در مورد آداب و رسوم شهرشان در روزهای رفتن به استقبال فصل بهار برایم تعریف کند و من هم برایش از خاطراتم گفتم. بهرحال در مجموع طبیعی بود که همه ما ایرانیان زندان ابوغریب بخاطر محقق نشدن رویای آزادی از زندان ابوغریب و نرفتن به ایران در اسفندماه حال خوشی نداشته باشیم.
ادامه دارد
حمید دهدار حسنی