بنام خالق هستی
سلام عموی مهربانم
من آیناز، 32 ساله، دختر سوم برادرت رضا هستم. سالهای مدیدی است که با شنیدن خاطره هایت زندگی می کنم. خاطرات دوران کودکی تان. خاطرات روستای زیبایمان. پدرم که همواره به یادت هست، همیشه برایمان از مهربانی هایت، شوخی ها، تکیه کلام ها، حتی عادت های غذایی ات که شاید اهمیت خاصی برای یک برادر که فرسنگ ها دور است نداشته باشد، تعریف می کند.
در آرزوی روزی که بتوانم عید نوروزی، جشن تولدی یا هر مناسبت دیگری خدمت برسم و دست بوست باشم، در ذهنم همواره خیال پردازی کرده ام. تا 8 سالگی نمی دانستم که عمویی به اسم مرتضی هم دارم. تا روزی که متوجه اشک های پنهانی مادر بزرگ شدم در حالی که لباس های جا مانده ات را بو می کشید و گریه می کرد. هیچ خاطره ای، هیچ تجسمی از تو در ذهن ندارم. جز چند قطعه عکس که روی دیوار خانه ی مادر بزرگ دیده ام!
شاید اگر بودی، دوران کودکی شیرین تری داشتم. شاید اولین هدیه ی کارنامه ام را از تو می گرفتم! شاید اولین تاب حیاط خانه ی پدربزرگ کنار درخت گلابی را تو برایم می بستی. شاید در جلسه ی دفاعیه ی دانشگاهم در ردیف اول می نشستی. یا نبات بله برونم را تو می شکستی.
عمو داشتن حس خوبی است. انگار پدری دیگر داری. قیافه ای تقریبا هم شکل پدر و با بویی مشابه. نمی دانم روزی خواهد رسید تا بتوانم گرمای وجودت را حس کنم یا نه. ولی دلم می خواهد بدانی که ندیده دوستت دارم. کاش می دانستی که اینجا دلمان همیشه برایت تنگ است. همه ی برادر زاده هایت، خواهر زاده هایت به اندازه ی من چشم انتظارت هستند. دلتنگی های مادر بزرگ!!! عمه ها! عموها! این همه سال گذشت و همه چشم انتظار زندگی شان را با پاک کردن اشک های حسرت از گوشه چشم هایشان سپری کردند. کاش بدانی که شاید شنیدن صدایت بتواند مرهمی بر دل منتظر همه مان باشد.
دوست دارت
برادر زاده ندیده ات
آیناز