سایت دکتر مسعود بنی صدر، دسامبر 2007
ابراهيم عزيز؛ سلام، اميدوارم که خوب و خوش بوده و مشگلات حقوقي و قضائي تو و جميل عزيز حل شده و زندگي نوئي را آغاز کرده باشيد. قبل از هر چيز از تاخير طولاني خود در پاسخ به نامه ات پوزش ميطلبم. در توضيح اين تاخير دو دليل اصلي دارم. اول مشگلات خصوصي و فردی بود که ميبايست به آنها ميپرداختم و قدری به زندگي خود سر و سامان ميدادم. در مورد تو و ساير دوستان جدا شده از فرقه نميدانم که حال و روز ذهني، عقيدتي و فرديتان چگونه بوده و هست؟ اما در مورد خودم همانگونه که در انتهای کتابم، در موخره آن نوشته ام، احساس ميکنم در پايان نگارش آن کتاب همچون کودک نو تولد يافته ای بودم که ميبايست بسياری از واقعيات زندگي را از نو ديده، آزمايش کرده و بياموزم. درست تر بگويم حتي فکر ميکنم فرد نجات يافته از فرقه در مواردی حتي از يک کودک هم عقب تر است، چرا که صفحه فکری يک کودک پاک است و وی ميتواند بر اساس فراگيریهای لحظه ای خود زندگي و آموخته هايش را بر آن صفحه تصوير کند. در حاليکه فرد نجات يافته از فرقه با انبوهي از دگميات فرقه ای که بشکل فرضيات، قطعيات، و اعتقادات در آمده اند روبرو است که بايد هر يک را از نو به چالش کشيده، درست و غلطش را تشخيص داده و با هزار زحمت خود را از آنها رها ساخته و نو آموخته ای را جانشين آن سازد. و اين تازه در نقطه ايست که وی بتواند خود را از دگم اصلي، يعني خود علامه بيني و خود بزرگ بيني فرقه ای رها کرده و بپذيرد که نه تنها از افراد عادی برتر نيست بلکه فرسنگها از آنها عقب افتاده تراست ونه تنها علم و فلسفه و تاريخ و سياست، بلکه بسياری از بديهيات ساده را بايد دوباره از ديگران بيآموزد و بعبارتي در بسياری از موارد بايد دوباره شاگرد کلاس اول دبستان شود. باری صفر بودن و سعي در صعود از صفر بخودی خود سخت است، چه برسد برای کسي که جامعه او را کودک نميداند و انتظار يک انسان ميان سال را از او دارد و باز در شرايطي که خود فرد خويش را نه تنها صفر نميبيند بلکه هزاران ميداند و گاها در اثر اعتماد بنفس کاذب فرقه ای بسياری از اطرافيانش نيز او را اينچنين ديده و از او انتظار دارند. فکر کنم تو و جميل شايد بهتر از هر کسي حرف مرا بفهميد، گر چه باز هم شما نسبت به من دو امتياز قابل توجه داشتيد، اول بودن در ميان خانواده، وجود عزيز مادری غمخوار که بتواند دوباره دستتان را گرفته و راه رفتن را از نو بشما بيآموزد و دوم به جبر و يا به شانس حضور در مام وطن و شکسته شدن اجباری بسياری از دگمهای فرقه ای، فارق بودن از غم دوری وطن و مادی بودن عشق به آن. باری من پس از گذر نسبي از اين مراحل ناگهان خود را در نقطه ای ديدم که شايد جواني نورسيده، بدور گشته از کانون مهر خانواده، در آغاز تقبل مسئوليت فردی، خود را آنچنان ميبيند. پذيرش اينکه اول زنده ام و بايد زنده بمانم، اين در مقابل مرگ طلبي دوران فرقه ای و تقدس مرگ در فرقه. دوم آنکه فردم، آزادم و مستقل و اين در مقابل نفي مطلق فرديت و راه رفتن بر پای خواهر مريم و وابستگي بدون قيد و شرط در تمامي جنبه های زندگي به بندهای فرقه ای و يا بعبارتي اسارت مطلق در زندان نامرئي آن. سوم آنکه مسئولم، قبل از هر چيز در مقابل خودم و فرزندانم، و سرانجام ملتم و کشورم، و نهايتا انسانيت و طبيعت. مسئولم اما نه در حد بزرگنمائي شده فرقه ای که در نهايت نافي هر مسئوليتي الي مسئوليت در مقابل رهبر فرقه ميشود، بلکه در حد يک انسان عادی که حيات دارد و در حد خود ميفهمد که چه چيز درست است و چه چيز غلط. پس بقول دوستي دريافتم که چون زنده ام بايد زندگي کنم تا بعد از آن بتوانم پذيرای مسئوليتهايم گردم.
و اما دليل دوم، احساس بي حاصل بودن نگارشهایم و بخصوص نامه نگاريهای دوطرفهمان بود. خود اين جمله دو بخش دارد. اول بي حاصلي نگارش به فارسي درخارج از کشوراست چرا که خريداری ندارد، بخصوص در جمع ايرانيان باصطلاح سياسي، نه ميتواني از آنها ياد گيری و نه ميتواني آموخته ای را به آنان بيآموزی. همه علامه دهرند و بي نياز از فراگيری چيزی نو. هر يک در ذهن خود برای خويش قلعه ای از اعتقادات و دگميات ساخته و در پناه آن خود را بر فراز عرش ميبينند. ايرانيان غير سياسي هم که الله و اعلم. اکثرا با شتاب هر چه بيشتر، بدنبال خارجي شدن و فراموش کردن خود ايراني، فرهنگ و تاريخ خود هستند. البته شايد هم چه بهتر، چرا که عمدتا آنچه در اينجا به نگارش در ميآيد از زبان و قلم کساني استکه مفتخر به خيانت به ملت و کشور هستند. اينجا قصدم توهين به عقليتي نيست که درد غربت دارند و حسرت دانستن. اما متاسفانه اين عده آنقدر قليل هستند که يافتن آنان همچون يافتن قطره ای است در دريائي خروشاني از بدبيني ها، تهمت زدنها، توهمات، کج انديشيها، و پيش فرضيها. باز همانطور که ميبيني اينجا وضع تو با من بسيار متفاوت است چرا که تو در ملائي هستي که ميتواني بيآموزی و احتمالا بيآموزاني، مفيد باشي و احساس مفيد بودن است که به تو حيات و حتي جواني و شادابي ميدهد.
و اما بخش ديگر مربوط به نامه های رد و بدل شده في مابين است. زماني که اولين نامه تو را دريافت کردم، نخستين احساسم، دريافت نامه ای از دوستي قديمي بود با ملاحظات و اجباراتي که تو را در خود محدود ميساخت. ملاحظات و اجبارات تو را که در بند بودی درک کرده و با توجه به آنها سعي کردم با دوستي حرف دل زده و از دل بشنوم. بعد از چندی ديدم که شايد درد دل گوئي های ما برای ديگران، بخصوص آناني که همچون ما اسير فرقه بوده اند مفيد فايده باشد، با صلاح و مشورت با تو، آنان را روی وب سايتم متشر کردم. اما پس از گذشت ده، پانزده نامه کم کم احساس کردم که ديگر مخاطب نامه های ما يکديگر نيستيم و گوئي اساسا داريم برای ديگران مينويسيم تا يکديگر. اين بخودی خود ميتوانست سبکي از نگارش و انتقال تجارب باشد. به دوشرط: اول آنکه خريداری نو ميداشت،کسي که نداند و بخواهد بداند. و دوم آنکه، در هر نامه حرف جديدی، و نو آموخته ای برای گفتن داشتيم. در حاليکه احساس من اين بود که در دوری تکراری افتاده و همچون مصاحبه های راديو مجاهد حرفهای يکديگر را تکرار ميکنيم و خودمان برای خودمان دست ميزنيم. با شناختم از تو ميدانستم که اين نه خواسته توست و نه من. بنابراين ايستادم و منتظر تحول شدم در زندگي خود و در افکار خود و به اميد رهاتر شدن تو از قيد و بندهايت در نگارشت. امروز هم مطمئن نيستم که چه من و چه تو در آن نقطه هستيم و يا نه؟ اگر نه که باز ميايستيم که به آن نقطه برسيم وگرنه که بسم الله. چرا که از تمام دوران فرقه اينرا آموخته ام که راه نرفتن بهتر از راه رفتن در تاريکي و بدور باطل چرخيدن و تخريب بجای ساختن است.
و اما در پاسخ به نامه قبلي تو: اولا گفته بودی که جز مجاهدين کسي خواهان جنگ امريکا با ايران نيست، بايد در اينجا تو را تصحيح کنم، چرا که تمامي نيروهای بحران زي و جنگ طلب، خواهان جنگ و روياروئي آمريکا و ايران هستند، از جناح راست نو محافظه کاران امريکائي و هم آغوشانشان، مانند راست ترين جناح حاکميت اسرائيل گرفته تا عقب افتاده ترين و جنگ طلب ترين فرقه های باصطلاح مسلمان مثل القاعده. تمامي اين تمايلات فکری و سياسي، حيات خود را در بحران و جنگ ميبينند و در نتيجه در آرام گشتن طبل جنگ، صدای ناقوس مرگ خود را ميشنوند. در نتيجه بديهي است که بدنبال هر فرصتي برای زدن بر طبل جنگ باشند. اما در اين ميان وضع مجاهدين اين نيست که ادامه حياتشان مشروط به جنگ است و يا طرفي از جنگ هستند، بلکه اميد آنها قبل از جنگ به مردار است. آنها همچون کرکسان به اميد آن نشسته اند که جنگي در گيرد که شايد در ماحصل کشتار طرفين، آنان بتوانند از مردارهای جنگ تغذيه کرده و به نوعي به حيات ننگين خود رنگي نو دهند. آنها همچون کرکسان و يا مردار خواراني هستند که در گرد ميدان جنگ به گردش در ميآيند تا شايد که تکه ای از گوشت مردار هم نسيب آنان گردد. و دوست عزيز چه سخت است و غمگين، بيان چنين عباراتي. در حاليکه آنها را عين واقعيتي ميبينم که مجاهدين امروزه گرفتارش گشته اند. خوشابحال آنان که جان دادند و اين روز را نديدند. مجاهدي که روزی از همه چيز خود بخاطر استقلال وطن ميگذشت و حتي بعدها در اوج وابستگي به دشمن، در دوران صدام حسين، منکر دادن اطلاعات نظامي کشور به آنان بود، امروزه مفتخر به پادوئي اجانب و افشای صنايع ملي کشور (حتي بفرض نظامي بودن آنها که گناه ايشان را صد مقابل ميکند) است و خواهان و آتش بيار معرکه ای گشته که درصورت وقوعش نه تنها استقلال کشور بر باد خواهد رفت بلکه شايد بتوان ماحصل آن را فقط و فقط با حمله مغول به ايران برابر دانست و بس. يعني نابودی همه چيز و باز گشت به عقب چند صد ساله.
اما همانطور که ميداني من احتمال جنگ را بسيار نا چيز ميدانم، نه تنها بخاطر اتفاقات اخير و انتشار گزارش سازمانهای امنيتي آمريکا و يا گزارشات ديگر، بلکه اينکه في الواقع شرايط بهيچ عنوان برای جنگي نو از جانب آمريکا و انگليس، چه بلحاط افکار عمومي و چه بلحاظ نظامي و چه بلحاظ اقتصادی و سياسي در اينجا مهيا نيست و ضرورت آنهم با وجود ادامه دو جنگ در افغانستان و عراق، حتي برای راستترين جناحهای امريکا، کارخانه های سلاح سازی غرب و شرکتهای نفتي هم در کوتاه مدت واجب وحياتي نيست. به اعتقاد من و بسياری ديگر تمامي اين تبليغات برای ضربه زدن به اقتصاد ايران، به ورشکستي کشاندن آن و در نتيجه اجبارش به تسليم در قبال زورگوئيهای غرب است. به اعتقاد من آنها بيشتر به دنبال ليبي کردن ايران هستند تا عراق کردنش. بطور تاکتيکي اين پيروزی ميتواند بزرگترين دستآورد برای جناحهای راست در آمريکا و اروپا در مقابل رقبايشان باشد و بلحاظ استراتژيک بر باد رفتن آرزوی استقلال انرژی توسط کشورهای جهان سوم در دنيای فرداست.
به اعتقاد من وابستگي در دنيای فردا بيش از هر چيز در دو عامل خود را نشان ميدهد، بلحاظ مادی، وابستگي در انرژی است و بلحاظ معنوی وابستگي فرهنگي و يا فرهنگ باختگي کشورها و ملتهای مغلوب است. توضيح آنکه من معتقدم حتي قبل از تمام شدن منابع فسيلي انرژی مثل نفت و گاز، استفاده از آنها برای توليد انرژی به جبر طبيعت و يا امريکا در تمام جهان ممنوع خواهد گرديد و تنها سوختي که در حال حاضر ميتواند بطور واقعي و مادی جانشين آن گردد سوخت اتمي است. در نتيجه کشورهائي که توليد ماده اوليه اين سوخت را در دست دارند ميتوانند قيمت آنرا بقيمت در بند شدن ساير ملل تعيين کرده و به آنها تحميل نمايند. ممکن است بگوئي که با توجه به اين بحث، چرا راستهای آمريکائي مخالف بحثهای گرمايش زمين و تقليل استفاده از سوختهای فسيلي هستند، به نظر من اين يک موضع تاکتيکي صرفا اقتصادی- سياسي است که بمحض نفي ضرورت تاکتيکي آن، (بالا رفتن صعودی قيمت نفت و گاز و آمادگي مردم خودشان برای پرداخت هزينه بيشتر برای سوخت و در نتيجه صرفه دار شدن استفاده از ساير سوختها) به تو قول خواهم داد که حتي در خلال عمر من و تو، همين جنابان نو محافظه کار، طرفداران يقه چاک کرده اوليه عدم استفاده از سوخت فسيلي خواهند شد و شعار دهنده و طرفدار محاصره اقتصادی و يا حمله نظامي به ملل و کشورهائي خواهند بود، که کما کان از سوخت فسيلي استفاده ميکنند. جالب است که در کنفرانس اخير مالي – اندونزی هم بحث بر سر اين بود که مصرف سوخت سرانه در نظر گرفته شود و يا کشوری و من حدثم اينست که نهايتا بحث بر سر سرانه خواهد شد که بزرگترين ضربه آن به ملل ساکن کشورهای نفت خيز (عمدتا کشورهای مسلمان) خواهد خورد.
به عنوان جوک بد نيست صحبت يکي از باصطلاح سياسيون وطني در خارج از کشور را برايت بگويم که در نفي نياز ما به اورانيوم غني شده ميگفت: اصرار رژيم در تهييه اورانيوم غني شده مثل آنست که ما بگوئيم که چون يک ماشين نو خريده ايم پس بايد يک پمپ بنزين هم در کنار گاراژ خود بسازيم. آيا اين حماقت است يا مزدوری من نميدانم؟ بقول يکي از معلمهايم: خدا بهتر ميداند.
باری آنطورکه به نظر ميرسد ايران در هر دو مورد، يعني چه در زمينه اصرار بر استقلال توليد انرژی غير فسيلي و استقلال فرهنگي، دانسته و يا نه دانسته، با سياستهای چپ اندر قيچي و گاه همراه با اشتباه های فاحش سياسي، به هر صورت، پرچم دار استقلال در دنيای فردا در ميان ملتها و کشورهای جهان سوم گشته و به همين علت سرکوب و شکست آن هدف نخستين راست ترين جناحهای حاکم در غرب شده است. البته نا گفته نماند که در اين ميان بين خواسته غرب از يکسو و روسيه و حتي شايد چين از سوی ديگر نبايد فاصله چنداني ديد و تضادهای تاکتيکي آنها را نبايد به حساب اختلافات استراتژيکشان گذاشت.
و اما در مورد مقاله ای نوشته بودی تحت عنوان متامورفيسم… خوشبختانه مدتهاست که نه علاقه ای به دنبال کردن اراجيف فرقه دارم و نه به آنها اهميتي ميدهم که بخواهم چشمم را با خواندنشان خسته کنم. در نتيجه اين مطلب را هم نديده ام و از تيتر آنهم که برايم نوشته بودی چيزی دستگيرم نشد. اما در دنباله اين نکته، مطلبي را به نقل از دوستي قديمي و مشترکمان گفته بودی که گويا گفته بود که من و تو بقول جلال گنجه ای بدرستي خرفت و کودن بوديم که اينهمه مدت در ميان فرقه مانديم و به واقعيت آن پي نبرديم! اولا که کاش اين خرفتي و کودني بود و بس. چرا که هم خرفتي و هم کودني دردهائي هستند که بالاخره درمان دارند. در حاليکه درد گرفتاری در فرقه درد بي درمان است. و درست به همين دليل است که من گرفتاران فرقه ای را بيتشر سحر و يا جادو شده، و ياخود خفته و خود مرده، ميدانم تا خرفت و کودن. درضمن تا آنجا که بياد ميآورم آن دوست مشترک در هواداری از مجاهدين بنوعي پيش کسوت تو و من بود، آيا براستي علت اينکه وی به هواداری خود ادامه نداد و ما داديم فهم امروز ما از مجاهدين است که وی داشت و ما نداشتيم؟ باری اگر او را مجددا ديدی خيلي سلام مرا به وی برسان و بگو افسوس بر خرفتان و کودنها که ما آنهم نبودیم و آنهم نشديم!
باری بيش از اين سرت را به درد نميآورم و تا نامه بعدی ترا به خدا ميسپارم. قربانت مسعود