دیشب طبق معمول داشتم مسابقه پرتقال و اسلوونی در مرحله یک هشتم نهایی یورو 2024 که در ورزشگاه فرانکفورت ارنا برگزار میشد را نگاه می کردم که دختر نازنینم از پشت روی چشمانم را گرفت و بطوریکه احساس نوعی حسادت به او دست داده باشد، گفت: بابا منو دوست نداری؟ گفتم چرا عزیزم تو تمام عشق و زندگی منی، که بلافاصله جواب داد پس چرا همش فوتبال نگاه می کنی و توجهی به من نداری؟ مگر نمی دانی من از تنهایی خسته میشوم. او را در آغوش گرفتم و روی پاهایم نشاندم وغرق بوسه کردم و در گوشش گفتم بابا جان معذرت می خواهم. من از این لحظه در اختیار شما هستم و بعد تلویزیون را خاموش کردم.
دخترم نیایش امسال وارد هفتمین سال بهار زندگی اش شده است و خود را برای ورود به کلاس اول دبستان در مهرماه آماده می کند. در 23 مهرماه 1397 بود که بعد از چندین سال چشم انتظاری و راز و نیاز و دعا خداوند بر ما منت گذاشت و با حضور او فضای سرد خانه را گرمی بخشید. با ورود او به کانون خانواده مان مهر پایانی بر لحظات تنهایی ما گذاشته شد، و شک و تردیدهای ما به یقین تبدیل گردید. نام او را به پاس راز و نیازهای شبانه همسرم نیایش گذاشتیم. نیایش به مرور رشد کرد و بزرگ شد و چراغ خانه و دل من و مادرش شد، حضور او در خانه و شور و شیطنت های شیرین بچگانه اش باعث شد من به مرور زمان آن دوران و سالهای سیاه و سرد و سوت و کور اسارت در مناسبات مجاهدین خلق را رفته رفته بدست فراموشی بسپارم. گویی خدا بعد از سالها تنهایی می خواست سرنوشت من را طوری دیگر رقم بزند.
لحظه به لحظه از بودن با او لذت می بردم و خدا را بابت آن همه لطفی که به من کرد شکر می کردم. گرمای نفس نیایش که سرش را روی شانه من گذاشته بود و من را در آغوش خودش فشار می داد باعث شد که یکبار دیگر افکارم به سالهای دور گذشته کشیده شود. سالهایی که جوان پر شور و با جسارتی بودم که عواطف و احساساتم منطق من را تحت تاثیر قرار می داد. احساساتی که از عمق عواطف و شور و عشق به سرنوشت مردم وطنم ناشی میشد.
از دوران نوجوانی وضعیت وخیم معیشتی همشهری هایم در بزرگ ترین بندر کشور یعنی بندر امام (بندر شاهپور سابق) و خانه های کپری و حلبی در بزرگ ترین قطب اقتصادی کشور با آن همه اسکله و تجهیزات بندری و پتروشیمی و درآمد هنگفتی که از تولیدات این مراکز به خزانه دولت سرازیر میشد و بعد فقر مفرط مردم من را وارد عرصه سیاست کرد . و از آن به بعد در تلاش برای بهبود وضعیت همشهری هایم وارد داستان انقلاب 22 بهمن شدم. با این آرزو که با تغییر حاکمیت اوضاع دگرگون شود. با پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن 57 و به یمن آزادی های بدست آمده از خون شهیدان انقلاب گروهها و جریانات سیاسی مختلفی وارد عرصه اجتماعی کشور شدند. آنها همگی با شعارهای جذاب و دادن وعده های بهبود وضعیت معیشتی مردم تلاش می کردند هر کدام بخش هایی از اقشار مردم را بسوی برنامه های خود جلب کنند.
سازمان مجاهدین خلق با سابقه مبارزاتی و اعدام رهبرانش و همچنین شجاعت برخی از اعضا در دادگاههای رژیم شاه و گذشتن از جان برای آنچه حقوق مردم عنوان می کردند بدلیل اصرار بر ایدئولوژی اسلامی و تاکید بر عدالت امام علی (ع) و ایجاد جامعه ای عاری از طبقات و حمایت از قشر ضعیف کارگر و دهقان زمینه های جذب من را که بشدت تحت تاثیر شعارهای آنها قرار گرفته بودم، فراهم کرد. واینچنین بود که با آرزوی بهبود وضعیت مردم به این جریان پیوستم.
برای لحظاتی صدای نیایش رشته افکارم را پاره کرد. بابا چرا ساکت شدی و با من بازی نمی کنی!؟ به چشمان آبی رنگ قشنگش که می درخشید نگاه کردم و در پاسخ سوال او گفتم دختر گلم داشتم به این فکر می کردم که امروز چه بازی بکنیم؟ که بلافاصله گفت قایم موشک بازی، من بدلیل بالا رفتن سن و پایین آمدن قدرت تحرکم و درد های پا و مفاصل از این بازی استقبال نمی کردم و هر بار که نیایش این بازی را پیشنهاد می داد تلاش می کردم با آوردن بهانه های مختلف از دستش فرار کنم، ولی در نهایت بدلیل علاقه اش به این بازی مجبور میشدم علیرغم میل باطنی ام در مقابل خواسته اش تسلیم شوم. نیایش منتظر پاسخ من نشد به سرعت از آغوشم جدا و به سمت اتاق و پیدا کردن محلی برای مخفی شدن دوید. اکنون این من بودم که با شنیدن صدای او به سمت محل های مختلفی در خانه که حدس میزدم در آنجا مخفی شده، می رفتم .
با شنیدن صدایش بسختی از جا بلند شدم و بسمت مکانی که فکر می کردم در آنجا مخفی شده حرکت کردم. معمولا در کمد رختخوابها مخفی میشد و من برای پیدا کردن او باید تمامی پتوها و رختخواب ها را کنار میزدم. هر بار که کمد رختخوابها را برای پیدا کردن او باز می کردم خاطرات سالهای گذشته زندگی ام که از ترس مخالفت و دعوای مادرم، نشریات و اطلاعیه های سازمان مجاهدین خلق را در آنجا مخفی می کردم می افتادم. سالهایی که تمامی فکر و زندگی ام مجاهدین خلق و رجوی شده بود.
ادامه دارد…
علی اکرامی