روز چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۳ خانواده های دردمند و چشم براه اسماعیل پورحسن کویخی، رضا حسن زاده و زهرا حسینی در دفتر انجمن نجات گیلان حضور یافتند و با مسئول انجمن نجات حول راهکارهای اعزام به آلبانی و ملاقات با عزیزان اسیرشان به تبادل نظر پرداختند ودر خاتمه ملاقات به تماشای فیلم سرهنگ ثریا نشستند.
خانواده های مذکور که خود در کارزار انسانی با فرقه رجوی حضور فعال داشتند و هرکدام به دفعات بمنظور دیدار و رهایی عزیزانشان در اضلاع چهارگانه اسارتگاه اشرف مضمحل شده به تحصن نشستند و فریاد دیدار با اسیرانشان سر دادند، در هنگام تماشای صحنه های فیلم بشدت متاثر شدند و خاطرات تلخ حضور شان را بازگو کردند.
مرضیه حسینی از خواهران دردمند زهرا حسینی با چشمانی اشکبار گفت :
” تماشای این فیلم خاطرات تلخ زیادی را برایم زنده کرد و ماجرای زندگانی اسارتبار خواهرم زهرا جلوی چشمانم مرور شد. از پیوستنش به رجویها در دهه شصت با یک فرزند خردسال به اتفاق همسرش مهدی خوشحال و رفتن به عراق تا جدا شدن از فرزندش که در دهه هفتاد از عراق به آلمان منتقل شد و دیگر هیچوقت حتی صداشو نشنید. همچنین اجازه ملاقات ندادن به من و بابای پیرم که به اشرف رفته بودیم و الان که نازنین خواهرم تک و تنها در زندان مانز آلبانی گرفتار است و اجازه تماس تلفنی با خانواده را ندارد و چه درد بزرگی است که ما گرفتارش شدیم و تمامی ندارد.
آقا جعفر که به اتفاق همسرشان فاطمه قاسمی پور در جلسه تماشای فیلم حضور داشت، گفت:
” برادرم اصلا مجاهدین را انتخاب نکرد بلکه در عملیات خرابکارانه مهران توسط رجویها اسیر شد و در دستگاه مغزشویی گرفتارشان شد که تاکنون ۳۵ سال است از وی بیخبر هستیم. من به اتفاق همسرم بارها برای دیدنش با مشقات زیاد به مقر اشرف در عراق رفتیم ولی موفق به دیدار نازنین برادرم نشدیم و خیلی هم از گماشته های رجوی چوب و چماق خوردیم و یک بار هم از ناحیه سر به شدت جراحت پیدا کردم که البته در این فیلم وحشی گریهای رجویها که به تصویر کشیده شده است خود بسیار گویا است “.
مرتضی پورحسن که همسرش لیلا عاشوری را به همراه داشت با کشیدن آهی گفت :
” برادرم اسماعیل هم در مهران به اسارت رجویها در آمد و با مغزشویی و ترس از فرار هم اکنون در اسارت آنها در آلبانی بسر میبرد. خاطره ای از اسماعیل همیشه آزارم میدهد که دلم می خواهد برایتان تعریف کنم. دومین سفرم به اشرف در پائیز ۱۳۸۳ بود که قول دادند در یک پارکی در اشرف میتوانم اسماعیل را ببینم. همه خانواده ها در پارک جمع شدیم. هر اسیر را که برای ملاقات به پارک می آوردند یک همراه و مسئول داشت و من و همسرم خیلی نگران شدیم که نمی توانیم آزادانه با اسماعیل صحبت کنیم. تا اینکه یک جیپ تویوتا آمد و توقف کرد و اسماعیل به اتفاق مسئولش به سمت ما آمدند. با دیدن اسماعیل داشتم از شادی پرواز میکردم و قادر به نگهداشتن اشکهایم نبودم. در همان حال البته با اضطراب و استرس از همراه و مسئول اسماعیل خواستم و خواهش کردم که ما را تنها بگذارد تا بتوانیم بطور خانوادگی با هم درد دل کنیم.
شاید باورتان نشود و من هم فکرش را نمیکردم ولی آن طرف با روی باز حرفم را پذیرفت و گفت اصلا ایرادی ندارد بروید در یگ گوشه پارک بنشینید و یک دل سیر با هم صحبت خانوادگی بکنید و من هم میروم داخل ماشین تا اسماعیل از ملاقات با شما برگردد. ”
آقای پورحسن که اشک در چشمانش جمع شده بود در ادامه گفت: نفر همراه و مسئول اسماعیل همین آقای پوراحمد بود که یکسال بعد به ایران آمد که بیشتر توضیح خواهم داد و اما لحظات هیجانی ملاقات با اسماعیل آنجا بود که در خاتمه دیدارمان دیگر از مسئول اسماعیل خبری نشد و پارک را ترک کرده بود و لذا شرایط را مستعد دیدم که طرح فرار اسماعیل را پیاده کنم. در آن شلوغی خانواده ها چادر تن اسماعیل کردیم و سوار اتوبوس مجاهدین شدیم تا ما را به بیرون درب اصلی انتقال بدهند. در این فاصله خیلی استرس داشتیم که چه اتفاقی می افتد. خروجی اشرف که رسیدیم متاسفانه یکی از همان گماشته های رجوی وارد اتوبوس شد و با ضرب و زور اسماعیل را با خودش برد و داغ سخت و سنگینی روی دلمان گذاشت. تا اینکه دقیقا یکسال بعد در پائیز ۱۳۸۴ برای خرید به یک مِغازه کالای پزشکی در رشت رفتیم که ناباورانه آقای پوراحمد را دیدیم و خیلی هم ذوق کردیم که توانسته بود از شر رجویها جدا شود و به وطن برگردد که البته تاکنون با هم ارتباط خانوادگی و کاری داریم که مسئول انجمن نجات گیلان هستند.”
گفت و شنود و خاطره گویی این خانواده های رنجدیده از فرقه رجوی در طول پخش فیلم تمامی نداشت ولیکن ته خط امیدوارانه عزم جزم داشتند که تا نیل به مقصود و در آغوش کشیدن عزیزانشان کوتاه نیایند.
دقتکار