در سال 70 تحت تاثیر تبلیغات رادیو موسوم به مجاهد در داخل کشور جذب مجاهدین خلق شدم و برای پیوستن به آنها به نوار مرزی عراق رفتم. بعد از ورود به خاک عراق توسط نیروهای امنیتی استخبارات رژیم صدام دستگیر و بمدت سه سال در زندان آنها بودم. در نهایت سال 73 بعد از پیگیری های زیاد به پادگان اشرف منتقل شدم. روزهای اول از اینکه بالاخره بعد از تمامی رنج و زحمت ها به سازمان رویایی خودم پیوسته بودم، خوشحال بودم و احساس می کردم کلید خوشبختی و آسایش مردم در دست آنهاست و انگیزه زیادی داشتم. ولی به مرور زمان دریافتم که تمامی آن شعارها و وعده ها فریب و دروغ و تشکیلات مجاهدین خلق دقیقا ضد آزادی و انتخاب و اختیار بود.
از آنجاییکه احساس کردم به باورهای من خیانت شده، تصمیم به جدایی گرفتم. درخواستم را به یکی از مسئولین دادم ولی آنها با درخواست جدایی من مخالفت کرده و برای اینکه من را از این درخواست منصرف کنند جلسات و نشست های طولانی برایم برگزار کردند. این جلسات با بدترین فحش و توهین و خشن ترین برخوردهای فیزیکی توام بود، که متاسفانه بدلیل تهدید و ترس از اجرای آن توسط سازمان مجبور به ماندن در تشکیلات شدم. اما هیچگاه ته دلم با سازمان نبود تا اینکه در نهایت در سال 79 تصمیم گرفتم تا به هر قیمت از تشکیلات جدا شوم و به مسئولم تصمیم خودم را اعلام کردم که اینبار بعد از اعلام جدایی دادگاههای مختلفی برایم تشکیل شد.
مسئولین این دادگاهها مهوش سپهری و فهیمه اروانی و دیگر مسئولین بودند. آنها در جریان دادگاه به دروغ به من می گفتند بخاطر اینکه از طرف رژیم اعدام نشوی با جدایی تو مخالفت می کنیم که من در پاسخ گفتم ترجیح می دهم که اعدام شوم ولی دیگر در مجاهدین خلق نمانم. در نهایت وقتی تصمیم مرا جدی دیدند ابتدا 6 ماه مرا به زندان انفرادی سازمان فرستادند که درآنجا یکی از شکنجه گران بنام حسین مشار که از مسئولین قدیمی بود من را بشدت کتک زد. در زندان اسکان روزی نیم ساعت بیشتر هواخوری نداشتم. تحت تاثیر شرایط بد زندان دچار بیماری و همچنین افسردگی شدید شدم. بعد از این مدت مرا به زندان مخوف ابوغریب فرستادند.
روزهایی که در زندان ابوغریب بودم که عمدتا محل زندانی کردن برخی از متهمان جنایی اتباع بیگانه بود، قدم می زدم و باورم نمیشد که سازمانی که برای پیوستن به آن از خانواده ام گذشته و نزدیک به سه سال زجر و شکنجه زندانهای امنیتی عراق را تحمل کرده بودم و خوشحال بودم که به جریانی پیوسته ام که رفاه و خوشبختی مردم ایران را رقم خواهد زد، حال صرفا برای انتخاب مسیر آینده زندگی و جدایی از آنها، مرا به زندان مخوف ابوغریب فرستادند! در نهایت در سال 81 در آستانه حمله نظامی آمریکا به عراق ما را با اسرای عراقی معاوضه کردند.
بعد از بازگشت به ایران تلاش کردم با فراموش کردن گذشته زندگی جدیدی را بسازم. ازدواج کردم و خداوند به من دو فرزند عطا کرد که در حال حاضر بزرگ ترین سرمایه زندگی من محسوب میشوند. بودن با همسر و فرزندانم باعث شده است که آن گذشته تلخ را بدست فراموشی بسپارم. واقعا وقتی به گذشته بر می گردم احساس می کنم که اگر احساسی تصمیم نگرفته بودم و در انتخابم منطق را بکار گرفته بودم و روی شناخت مجاهدین خلق دقت بیشتری به خرج میدادم به این سرنوشت تلخ دچار نمیشدم.
اما در نهایت خدا را شکر می کنم که به من قدرت و اراده تصمیم گیری و عزم جزم برای جدایی از سازمان مجاهدین و آغاز زندگی جدیدی را داد. با توجه به تجارب زندگی خودم آرزو می کنم که اعضای گرفتار در تشکیلات مجاهدین خلق در آلبانی با یک تصمیم جدی و بکارگیری اراده خود از این تشکیلات ضدانسانی جدا شده و مسیر جدید زندگی خود را در پیش بگیرند. بی شک با قرارگرفتن آنها در کنار خانواده زخم سالهای اسارت التیام پیدا خواهد کرد و زندگی را به معنای واقعی تجربه خواهند کرد. به امید آن روز
علی سرخیان