سرزمینی که عشق به همسر میوه ای ممنوعه بود! – قسمت دوم

در قسمت قبل از شکرالله بچه اصفهان گفتم که در گوشه کتابخانه او را به مشت و لگد گرفته بودند. بر سرش فریاد میزد هر کسی که به انقلاب خواهر مریم خیانت کند حکمش اعدام است! میدانی چه خیانت بزرگی را مرتکب شدی؟ تو اکنون فردی ضدانقلابی شده ای که در مقابل رهبری ایستاده ای!

به ساعتم نگاهی انداختم. دیگر وقت زیادی به شروع نشست های عملیات جاری نمانده بود، هنوز گزارشم را ننوشته بودم. با هزار زحمت و کوبیدن به سر و مغز خود تلاش کردم که با مرور و یادآوری لحظاتی که در طول روز داشتم چند فاکت آبکی از طلب کاری ها و کار های نکرده ام برای رفع تکلیف در دفترم بنویسم. عقربه های ساعت 21:30 را نشان می داد، باید برای نشست به اتاق کبری طهماسبی معروف به هاجر فرمانده سررشته داری می رفتم. با بی حوصلگی به سمت اتاق نشست راه افتادم در حالیکه یک لحظه یاد شکری از خاطرم محو نمیشد.

نگاهی به نفرات شرکت کننده در نشست انداختم، شکری روی صندلی ردیف جلو نشسته بود. تجربه به من می گفت که او سوژه اصلی نشست امشب است، با ورود کبری طهماسبی نشست شکل رسمی بخود گرفت. محمد تسلیمی، یادداشتی به کبری طهماسبی داد و خودش ردیف آخر در کنار محمد نجفی و سیروس فتحی نشست. شکری سرش را پایین انداخته و با خودکار خودش بازی می کرد، صدای کبری طهماسبی بلند شد؛ چه کسی می خواهد گزارش بخواند؟ دستها با تاخیر و یک در میان بالا می رفت، نگاهی به شکری انداخت و گفت شکری بیاید گزارشش را بخواند!

شکری به سختی از روی صندلی بلند شد و با بی میلی کنار دیوار ایستاد و دفترش را باز کرد تا فاکت هایش را بخواند. داشت فاکت های کارهای نکرده اش را می خواند که صدای نعره محمد تسلیمی از ته نشست بلند شد، چرا چرت و پرت می خوانی؟ چرا روی فاکت های اصلی ات نمیروی؟ چرا از افتضاحی که امروز به بار آوردی گزارش نمی خوانی؟ اگر من لب تر کنم بچه ها همین جا تکه تکه ات می کنند! یا بگویم سقف سالن را روی سرت خراب کنند؟ بهتر است خودت شروع کنی، همهمه ای در میان جمعیت پیچید.

کبری طهماسبی که انگار از موضوع چیزی نمی داند خطاب به شکرالله گفت. موضوع چیه شکرالله؟! اینها چی میگن؟ شکری کاملا سکوت کرده بود، سیروس فتحی از جایش بلند شد و خطاب به کبری طهماسبی گفت: خواهر او یک ضد انقلاب خواهر مریم هست. نگاه نکنید که خودش را به موش مردگی زده است. او دزد ناموس رهبری است. صدای چند نفر از عوامل رجوی که دور شکری حلقه زده بودند بلند شد، تف بر تو خائن، مجازات تو اعدام است، به ناموس رهبری چشم داری؟ بعد به سمت او حمله ور شده و آب دهان بصورتش انداختند! شکری سرش را پایین انداخته بود و با دستش صورتش را پاک کرد و باز در سکوت فرو رفت.

صدای عوامل رجوی باز بلند شد. خواهر خودش باید صحبت کند وهمه چیز را بگوید. کبری طهماسبی در حالیکه سعی داشت عوامل رجوی را ساکت کند به شکری گفت: صحبت کن ببینم اینها چی میگن؟ شکری در حالیکه همچنان سرش را پایین انداخته بود با صدای لرزان گفت: مدتها بود که باز به خاطرات گذشته برگشته بودم. و در تمامی این مدت با آن خاطرات زندگی می کردم، از تنهایی و زندگی تکراری در اشرف خسته شده بودم، به انتخاب روز اول مبارزه شک کردم، دیگرعلاقه و انگیزه ای برای ماندن در مناسبات نداشتم، افکارم در خلوت خودم به روزهایی برگشت که بعد از سالها زندگی مجردی زن مورد علاقه خودم را پیدا کردم، و بلافاصله به خواستگاری اش رفتم تا زندگی جدیدی را شروع کنم. ازدواج کردم و بعد خداوند به ما فرزندی داد که شیرینی خاصی به زندگی ما داد. خودم را به هر لحاظ خوشبخت ترین انسان اصفهان می دانستم. عصر که از کار برمی گشتم صدای داد و فریاد بچه ها و لبخند محبت آمیز همسرم خستگی تلاش کار روزانه را از تنم خارج می کرد.

سکوت مرگباری فضای نشست را فرا گرفته بود! نفرات حاضر در نشست با شنیدن صحبت های شکری از گذشته یکبار دیگر به گذشته خود برگشته و در خاطرات آن سالها سیر می کردند. شکری ادامه داد: زندگی با همین روال می گذشت تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با سازمان آشنا شدم، فعالیت های من با کمک های مالی شروع شد. بعد رفته رفته به یک هوادار حرفه ای تبدیل شدم. با ورود سازمان به فاز نظامی و انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخست وزیری و موج ترورها من هم دستگیر شدم و به زندان افتادم. شرایط زندان و دوران محکومیت را به عشق آزادی و رفاه و خوشبختی مردم که در اهداف مجاهدین خلق می دیدم، سپری کردم. فکر می کردم با تحمل شرایط زندان دینم را به مردم ادا می کنم.

ادامه دارد…

علی اکرامی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا