ساعت 19:45 شب محل کارم در ساختمان قلعه را ترک کردم و وقتی به سمت سالن غذاخوری ستاد سر رشته داری می رفتم، سر و صدایی از داخل کتابخانه نظرم را جلب کرد. صدا و فریاد چند نفر با ضجه و شیون نفر دیگری در هم آمیخته بود!
“پدر سوخته، نامرد، باز رفتی سراغ آن عفریته؟ مگر توی نامرد انقلاب نکرده بودی؟ دوبار برگشتی به سمت آن استفراغ خشک شده؟”
مرد سکوت کرده بود و با هر مشت و لگدی که می خورد مجددا صدای فریادش بلند میشد، آخ آخ! به دادم برسید! در سکوت شب در حالیکه بر جایم میخکوب شده بودم به کتابخانه نگاهی انداختم. اکنون دیگر می توانستم او را بشناسم، شکرالله بود. بچه اصفهان که بچه های ستاد سر رشته داری او را شکری صدا می زدند. همانند هر اصفهانی دیگر شوخ طبع، بذله گو و صمیمی بود. مسئولیت وی علیرغم سابقه تشکیلاتی زیادش رانندگی ماشین یخچال دار بود. روی زمین در گوشه ای از کتابخانه و در حالیکه سر و صورتش را با دستانش گرفته تا از ضربات لگد در امان باشد نشسته بود. بر اثر سر و صدای زیاد چند نفر دیگر از بچه ها به محل کتابخانه آمده بودند. محمد تسلیمی، سیروس فتحی و محمد نجفی که از مسئولین ارشد در ستاد سررشته داری بودند او را در میان گرفته و ضرباتی به سر و صورت او وارد می کردند.
صدای سیروس فتحی سکوت شب را شکست، نامرد مگر نمی دانستی زنی را که طلاق داده ای دیگر در حریم رهبری است و متعلق به اوست؟ چرا مجددا به ناموس رهبری نگاه انداختی؟ محمد تسلیمی لگدی به سمت شکری پرتاب کرد و پرسید؟ از سلام و احوالپرسی با آن عفریته چه هدفی را دنبال می کردی؟ و شکری همچنان سکوت کرده بود. صدای مارش شام از بلندگوی سالن غذاخوری پخش شد. ولی من انگیزه ای برای رفتن و خوردن شام نداشتم. از آسایشگاهها و دیگر اتاق های کار سیل جمعیت به سمت سالن غذاخوری در حرکت بود. صدای آهنگی غم انگیز تر از همیشه از سالن به گوش می رسید.
بار دیگر نگاهی به کتابخانه که درب آن نیمه باز بود انداختم، شکری داشت التماس می کرد که بخدا هدفی نداشتم، فقط یک لحظه تصورات گذشته بذهنم زد و به یاد گذشته و خاطرات مشترکی که با همسرم داشتم به او سلام کردم. و بعد در من همان کشش و علاقه سابق بوجود آمد، تازه دوزاری ام افتاد که جریان چیست؟ دگمه های پیراهن شکری کنده شده بود و خونی به آرامی از بینی اش جاری بود. محمد تسلیمی برسرش فریاد میزد هر کسی که به انقلاب خواهر مریم خیانت کند حکمش اعدام است! میدانی چه خیانت بزرگی را مرتکب شدی؟ تو اکنون فردی ضدانقلابی شده ای که در مقابل رهبری ایستاده ای!
شکری با شنیدن کلمه ضد انقلاب عرق سردی بر پیشانی اش نشست، او می دانست که چه بهای سنگینی را باید بپردازد. چهره همسرش لحظه ای از مقابل چشمانش گذشت، روزی را بیاد آورد که بعد از ماهها تلاش به خواستگاری او پاسخ مثبت داده بود. و از خوشحالی در پوستش نمی گنجید، یک دست کت و شلوار نوک مدادی که همان روز خریده بود را پوشید و با یک جعبه شیرینی و دسته گل به اتفاق پدر و مادرش به خانه آنها رفته بود. و بعد از سالها مجردی می رفت تا زندگی مشترک جدیدی را تجربه کند. همسرش نیز اهل اصفهان بود، اکنون دیگر در دیار نصف جهان در کنار همسر مورد علاقه اش هیچ کمبودی را احساس نمی کرد و خودش را خوشبخت ترین انسان روی کره زمین می دانست. خیلی رویاها برای خودش ساخته بود، رویاهایی که او را به بهشت آرزوهایش پیوند می زد. فریادهای محمد نجفی او را به خود آورد و او را از آن دوران شیرین بار دیگر جدا کرد. به چه فکر می کردی؟ نکنه رفته بودی به دنیای قبل و خاطرات گذشته با آن عفریته را مرور می کردی؟ در اولین نشست عملیات جاری وغسل هفتگی که برایت گذاشتیم وقتی در دیگ تو را انداختیم تمامی این خاطره ها دود میشود وبه هوا میرود!
دیگر حوصله هیچ چیز را نداشتم. تمامی لحظات من را شکری پر کرده بود. و تمام ذهنم درگیر این تناقض بود که چرا و به کدامین گناه؟ من به کدامین سرزمین نفرین شده ای آمده ام؟! سرزمینی که عشق به همسر میوه ای ممنوعه بود!
دیگر تمایلی برای رفتن به سالن غذاخوری و خوردن شام نداشتم، دوباره بسمت اتاق کار برگشتم و پشت میز کار خودم را روی صندلی رها کردم. چهره شکری لحظه ای از ذهنم کنار نمی رفت، سکوت شب فضای ستاد را گرفته بود و گنجشکان هم بر سر درختان بلند ستاد ساکت و گویی با من و شکری هم داستان شده بودند، همچنان به قصه شکری فکر می کردم و صدها شکری دیگر.
ادامه دارد…
علی اکرامی