حمید آراسته با نام مستعار حمید رادیو یکی از بدنام ترین شکنجه گران رجوی در پادگان مخوف اشرف بود. او در تاریخ 4 دیماه در برنامه ای تحت عنوان تحلیلی بر دادگاههای نمایشی رژیم، خط پایان ماراتون مزدور، در سیمای ضدآزادی فرقه شرکت و اقدام به نشخوار اراجیفی در مورد افشاگری اعضای جداشده در دادگاه محاکمه 104 نفر از فرماندهان و مسولین فرقه به اتهام جنایت برعلیه اعضا و خیانت و همدستی با دشمن بر ضد عالی ترین منافع مردم ایران در دادگاه نمود. برای آشنایی بیشتر با این کارشناس شکنجه گر به گزارش یکی از اعضایی که صرفا بدلیل طرح یک سوال، توسط او ودیگر همکاران بازجویش بشدت شکنجه و مورد آزار روحی و جسمی قرار گرفت، توجه کنید.
یک روز وقتی از آسایشگاه به سمت سالن غذاخوری می آمدم، متوجه اتاقی شدم که پنجره های آن را نرده زده بودند. یکنفر در آن زندانی بود، به نزدیک اتاق رفتم تا ببینم چه خبر است. نفر داخل اتاق را صدا زدم، او ترسید و گفت سریع از اینجا برو. من زندانی هستم و ممکن است سازمان تو را اذیت کند. تعجب کردم که می شنیدم سازمان زندان دارد و اعضایش را در این زندانها شکنجه می کند. مستقیم به نزد خواهر حشمت (فائزه خیاط حصاری) رفتم و بدون مقدمه پرسیدم سازمان زندان دارد؟ پاسخ منفی داد. من اصرار کردم با چشمان خودم دیدم که یک نفر داخل سلول بود! حشمت خندید و گفت: سازمان خیلی پاک تر از اینهاست، ما مبارزه می کنیم تا بعد از سرنگونی هر چه زندان در ایران است را خراب کنیم. روزهای بعد بدلیل اینکه از این پاسخ حشمت قانع نشده بودم مستمرا و از مسولین مختلف در مورد وجود زندان سوال می کردم تا اینکه یک روز حشمت من را به اتاقش صدا زد و گفت: هر کجا لازم بود باید چشمانت را ببندی و رد شوی.
بعدها فهمیدم تمامی ساختمان آنجا زندان بوده است که پنجره های آن را با موکت پوشانده بودند. مدتی بعد به قسمت ورودی که مسولیتش با مریم باغبان بود منتقل شدم. وقتی با نفرات جدیدالورود صحبت می کردم هرکس یک جور به سازمان بد و بیراه می گفت که فریبشان داده و به پادگان اشرف آورده است. روبروی محل ما یک مجموعه متروکه ای بود که یک نفر جلو آن نگهبانی می داد. یک شب از نگهبان سوال کردم داخل این اتاق چیست که مستمرا نگهبانی می دهی؟ پاسخ داد چند نفر هستند که می خواهند از سازمان جدا شوند. سوال کردم به همین دلیل زندانی هستند؟ پاسخ داد سازمان زندان ندارد اینجا بازداشت گاه است نه زندان!
هر روز که به سالن غذاخوری بخش ورودی می رفتم از تعداد نفرات مستمرا کم میشد!وقتی علت را سوال می کردم از طرف مسئولین پاسخ می دادند که نفرات به ماموریت رفته اند! وبه من تذکر دادند که دیگر این موضوع را دنبال نکنم. چون اطلاعاتی است! این داستان کم شدن و یا در حقیقت گم شدن اعضا ادامه داشت تا یک شب ساعت 2 نیمه شب ناصر هاشمی من را از خواب بیدار کرد و گفت بلند شو مریم باغبان کارت دارد، پرسیدم چکار دارد؟ پاسخ داد عجله نکن خودت می فهمی ! لباس هایم را پوشیدم و به اتفاق ناصر به اتاق مریم باغبان رفتم. لحظاتی بعد به مجموعه ای رسیدیم که ورود و خروج از آن توسط نگهبانان کنترل میشد. ناصر به من گفت پیاده شو، وقتی پیاده شدم دیدم تمامی پنجره های اتاق ها با نرده بسته شده است. از یک ساختمان صدای جیغ و داد و فریاد می آمد. از ناصر سوال کردم کسی را دارند کتک می زنند؟ جواب داد نه عادی است! از درب وارد اتاق که شدم یکمرتبه یک چوب محکم به سرم خورد و صدای داد وقریاد که مزدور، کثیف، نفوذی رژیم و لگد و مشت هایی که نثارم شد، دیگر چیزی نفهمیدم…
ادامه دارد…
علی اکرامی