مسئولین فرقه مجاهدین به اطلاع مقامات آمریکائی رسانده بودند در صورتی که ارتش ایالات متحده آمریکا به عراق حمله کند، فرقه تروریستی مجاهدین خلق در این جریانات احتمالی دخالت نمیکندو بی طرف خواهد بود.
یادم می آید که در طول جنگ سال 2003 میلادی میان آمریکا و حکومت عراق، فرمانده هان فرقه همواره میگفتند که: ما کروکی قرارگاهها و محل های استقرار نیروهای سازمان را به آمریکائی ها داده ایم و آنان به ما قول داده اند که با ما کاری نخواهند داشت.
قابل توجه است که مجاهدینی که خود به عنوان جزئی از نیروهای امنیتی دولت صدام حسین در طول این سالیان در درون کشور عراق فعالیت کرده بودند، اطلاعات زیادی از نقاط حساس عراق و همچنین انواع تأسیسات دولتی و نظامی مهم عراق را در اختیار داشتند، حال این سئوال مطرح میشود که: مجاهدین چه کاری برای آمریکائی ها انجام داده و یا چه استفاده ای آمریکائی ها میتوانستند از فرقه مجاهدین بکنند که به آنها قول داده بودند در صورت بروز جنگ، با فرقه کاری نخواهند داشت؟!!
اما آنچه را که ما در طول جنگ 2003احساس کردیم این بود که مسئولین فرقه، علاوه بر اینکه کروکی محل استقرار خود را به نیروهای آمیریکائی داده بودند،کروکی مکان ها و نیروهای دیگری را نیز به ارتش اشغالگر آمریکا داده بودند.
بلی آقای مسعود خان در این شرایط حساس و تاریخی کشور عراق به پدر خوانده خویش (صدام مستبد) هم رحم نکرده بود و در قبال این همه خدمتی که دیکتاتور سابق عراق به او کرده بود، حال رجوی وقتی که بوی کباب به مشامش خورده بود دستور داده بود که تیمی از اعضای فرقه به واشنگتن بروند و ابراز سرسپرده گی او را به اطلاع مقامات کاخ سفید برسانند البته اگر طرف مقابل او را به حساب می آورد و برای او ارزشی قائل میشد.
اما در دنیای بده و بستان سیاسی مگر کسی از خوشخدمتی مفت و اطلاعات بدرد بخور بدش میاید، بنابریان یقیناً دستگاه حاکمه کاخ سفید به روی این خوش خدمتی، روی خوش نشان داده بود وتحفه رجوی یعنی فروش اسرار پدر خوانده اش (صدام حسین) را پذیرفته بود.گواه این ادعای من حوادث بعد از جنگ است که در جای خود به آن خواهم پرداخت.
بلی در اواخر اسفند سال 1381 خورشیدی بودیم. دیگر اردوگاه کار اجباری اشرف در حال خالی شدن بود. تمامی یگانهائی که در اردوگاه کار اجباری اشرف مستقر بودند به نواحی مرزی ایران و عراق نقل مکان کردند. فقط تعداد کمی از نیروها در اردوگاه برای محافظت از بنا ها و وسایل موجود در اردوگاه اشرف باقی ماندند.
در همین ایام یک بار فرشته شجاع که در آن زمان از اعضای شورای رهبری فرقه بود ما را به نشستی فرا خواند. او در این نشست گفت که: با نزدیک شدن به شروع جنگ شما ها نیز به یگانهای دیگری از ارتش منتقل خواهید شد. در صورت بروز در گیری بین سازمان و رژیم ایران، جانانه از سازمان دفاع کنید.
وی هم چنین میگفت: ممکن است ما دوباره به قرارگاه اشرف باز گردیم. که در صورتی که دوباره به اشرف بر گشتیم شماها نیز دوباره به همین قسمت برمیگردید و ادامه بحث های انقلاب خواهر مریم را با هم پی گیری خواهیم کرد.(در آنروزها ما ها در حال فراگیری به اصطلاح مباحث دنباله دار و بی سر و ته مربوط به انقلاب کذائی خواهر مریم بودیم.)
در آن هنگام معنای این حرف او یعنی بازگشت دوباره به اردوگاه کار اجباری اشرف،قابل درک و فهم نبود به این دلیل که چندی قبل از این نشست، مسعود رجوی،سرکرده فرقه گفته بود: هیچ کس حق نگاه کردن به پشت سر را ندارد و همه نگاهها باید رو به جلو باشد. یعنی رو به جنگ تمام عیار با رژیم حاکم بر ایران.
مسئولین فرقه دستور داده بودند که تمام انرژی تان را برای انجام عملیات بهمن کبیر بگذارید. اما حالا این حرف های فرشته شجاع در تناقض با حرفهای قبلی مسعود رجوی بود.
حالا دیگر پس از انجام یکسری پاکسازی درونی که در چند ماه اخیر صورت گرفته بود که در طی آن اکثر منتقدین جدی فرقه سرکوب یا سر به نیست شده بودند، مسئولین فرقه این جور وا نمود میکردند که همه چیز برای انجام عملیان نهائی بر علیه دولت ایران در حال مهیا شدن است.
مسئولین فرقه تأکید داشتند که قرارگاه اشرف باید در طول جنگ کاملاً سالم بماند زیرامسعود رجوی گفته بود که پس از سرنگونی رژیم ایران، ما میخواهیم قرارگاه اشرف را تبدیل به یک موزه بزرگ بکنیم.
مسعود رجوی سرکرده فرقه میگفت: ((مردم ایران باید بیایند و از این جا یعنی مرکز مبارزات مردم ایران علیه ملاها بازدید کنند. به همین دلیل این جا باید سالم بماند.))
اما در عالم واقع رجوی امید داشت که بعداز حکومت صدام نیز اردوگاه کار اجباری اشرف همچنان مکان سپری شدن باقی مانده دوران خلافت او خواهد بود. غافل از اینکه تاریخ جور دیگری رقم خواهد خورد و ظلم ظالمان نمیتواند پایدار بماند و همین اردوگاه اشرف تبدیل به مکان مرگ فرقه خواهد شد.
بلی تمامی هم یگانی های من را به واحدهای مختلف ارتش فرستادند =. من نیز به قرارگاه ششم ارتش به اصطلاح آزادی بخش فرستاده شدم. در آنجا شخصی به نام گوهر فرمانده این قرارگاه بود. فرمانده یگان من در این قرارگاه شخصی به نام محمدصادقی و فرمانده دسته ام محمد فانی بود.
در تاریخ29.12.1381 شمسی پس از آنکه من به این قرارگاه فرستاده شدم شروع به بار زدن و آماده کردن باقی مانده مهمات و ادوات جنگی قرارگاه جهت انتقال به محل تعین شده جهت استقرار قرارگاه ما در نزدیکی مرز ایران و عراق کردیم.
حدود ساعت 12 شب بود که خودروهای قرارگاه ما از یکی ازدربهای فرعی اردوگاه کار اجباری اشرف خارج شدند و به طرف مرز حرکت کردند.
این لحظه برای من لحظه بسیار با شکوهی بود زیرا امید داشتم که شرایطی پیش آید که دیگر هیچ وقت به این مکان ظلم و وحشت بر نگردم و از شر این شیاطین رها شوم.حدود 5 الی 6 ساعت در حال حرکت به سوی مکان استقرار قرارگاهمان در نزدیکی مرز با ایران بودیم.
من نیز به همراه چند تن دیگر از هم یگانی هایم با یک خودرو تویوتا دوکابین که محمد فانی فرمانده دسته مان راننده آن بود در میان ستون خودروئی قرارگاه به سوی مرز در حال حرکت بودیم.
در طول مسیر خیلی جا ها خود روهای ما از میان مزارع کشاورزان بیچاره عراقی عبور میکردند و آنها را خراب مینمودند.
همه ما ها در اثر کار زیادی که در طی روز و شب گذشته انجام داده بودیم خیلی خسته بودیم.راننده ما محمد فانی چند بار خوابش برد و نزدیک بود که ماشین از جاده خارج شود.
نفراتی که در خودرو ما بودند همگی خوابشان برده بود. فقط من بیدار بودم و مواظب محمد فانی بودم که مبادا خوابش ببرد و کاری دستمان بدهد.
خودروی ما دارای یک رادیو چند موج نیز بود. با توجه به این که نزدیک عید نوروز بودیم من از محمد فانی فرمانده دسته مان خواستم که اجازه دهد رادیو گوش کنیم.
من به او گفتم: اگر رادیو را روشن کنیم تو هم خوابت نمیبرد و میتوانیم با رادیو خودمان را سرگرم کنیم.
او در ابتدا مخالفت میکرد اما در نهایت راضی شد که رادیو را روشن کنیم.من رادیو را روشن کردم و شبکه رادیو فردا را گرفتم.
ادامه دارد……
محسن عباسلو 07.02.2008