20 شهریور سال 80 دقیقا یک ماه و اندی از زندانی شدن من در زندان انفرادی فرقه در کمپ اشرف می گذشت و من به جز چهار دیواری اتاقی که در آن بودم، خبری از دنیای بیرون نداشتم. یادم هست چند روز بعد از آنکه به این زندان منتقل شدم و داشتم از تنهایی کلافه می شدم به مسئولین عمدا گفتم می دانم داشتن رادیو و تلویزیون برای اعضا ممنوع است، اما من که از تشکیلات شما جدا شدم حداقل برایم رادیو و تلویزیون بیآورید تا مشغول باشم که این درخواست من با واکنش شدید مسئولین فرقه مواجه شد و گفتند این چه درخواستی است که داری؟ ما چنین امکاناتی را نمی توانیم برایت فراهم کنیم .
بهرحال روزها و شبها کار من نگاه کردن به در و دیواراتاق بود و در افکار خودم سیر می کردم اما مصمم بودم تا شرایط سخت زندان را تا روز رهایی از فرقه تحمل کنم. تا اینکه غروب روز 20 شهریورماه سال 80 رسید و یکی از مسئولین بنام آرمان جم نفس زنان در حالی که دو برگه کاغذ در دست داشت با عجله وارد اتاق من شد و گفت خبرهایی برایت دارم که اگر بدانی سریعا به تشکیلات بر می گردی!
وی ادامه داد برج های دوقلو در آمریکا را زدند و آمریکا تهدید کرده به عراق حمله خواهد کرد و الان برادر مسعود اعلام آماده باش داده و گفته برای رفتن به عملیات سرنگونی آماده شوید که به محض حمله آمریکا ما هم به ایران برویم! بنابراین توصیه می کنم سریعا به تشکیلات برگردی. اگر ما به ایران رفتیم تو اینجا جا می مونی و آنوقت کسی نیست که حتی برایت غذا هم بیآورد! وی برگه را به من داد و گفت بیا خودت هم بخوان. من که آشنایی به ترفندها و از این دست آماده باش های توخالی رجوی داشتم با لبخند طعنه آمیزی نگاهی به وی انداخته و گفتم انگار یادتان رفته که قبل از اینکه مرا یه این زندان منتقل کنید چه برخوردهایی با من کردید! اصلا زندان لایق من بود؟ و در ادامه با طعنه به او گفتم از این آماده باش ها زیاد دیدم اما اینبار هر وقت خواستید به ایران بروید درب این اتاق را باز کنید. وقتی مطمئن شدم که به ایران رسیدید یک جوری خودم را به تهران می رسانم. نگران خورد و خوراک من هم نباشید.
او با لحن تندی گفت: یعنی اینقدر بی غیرت شدی که حتی دیگر حرف های برادر مسعود برایت اهمیتی ندارد؟! من با عصبانیت جواب دادم: لطفا برو که حال و حوصله این چرندیات را ندارم. البته درطی 6 ماهی که من در زندان بودم مرتب مسئولین مختلف نزد من می آمدند و هر کدام با فریبکاری و دادن وعده های مختلف سعی می کردند مرا متقاعد به بازگشت به تشکیلات فرقه کنند. بهرحال بعد از آنکه مسئول مربوطه پاسخ مرا شنید، گفت: خودت می دانی اگر جا ماندی به ما ربطی ندارد و بعد رفت .
بعد از رفتن او خبرهایی که در برگه نوشته بود را یکبار دیگر مطالعه کردم که فقط نوشته بود دو هواپیما به برج های دوقلو برخورد کردند و تعدادی کشته شدند و از این بابت مرحله حساسی است! برگه ها را به کناری انداخته و به فریبکاری و حقه بازی های رجوی و مسئولین فرقه اش خندیدم. اما از طرف دیگر هم خودم را بخاطر اینکه سالها وقت، عمر و جوانی ام را در فرقه بیهوده هدر داده و اینکه چرا زودتر از اینها جدا نشدم سرزنش کردم. بعد از 6 ماه سران فرقه مرا به زندان ابوغریب فرستادند تا شاید فشارهای آن زندان مرا شکسته و مجبور به بازگشت به تشکیلات شوم .
اما نهایت چی شد؟ من بعد از چندین ماه تحمل سخت ترین شرایط زندان ابوغریب به لطف و یاری خدا و البته با دعای خیر خانواده ام به وطن بازگشتم و برای همیشه از شر فرقه رجوی نجات یافتم. ولی سرنوشت فرقه چی شد؟ الان بیش از 23 سال از آن واقعه حمله به برج های دوقلومی گذرد ونه تنها رویای خیالی رجوی برای رفتن به ایران و سرنگونی محقق نشد بلکه تمامیت فرقه با خفت و خواری به فرسنگ ها فاصله از مرزهای ایران واقع در کشور آلبانی و در مکانی ایزوله شده منتقل شدند تا دوران کهولت را بگذرانند و قطعا در همانجا به مرور محو و به زباله دان تاریخ خواهند رفت. اما امیدوارم تا آن زمان، آن دسته از اعضایی که هنوز در فرقه مانده اند بتوانند با تصمیم درست زندگی خود را با جدایی از فرقه نجات داده و زندگی جدیدی را در هر مکانی که دوست دارند آغاز کنند .
حمید دهدار حسنی