در قسمت قبل از روحیه ای که از ارتباط با خانواده ام گرفتم، گفتم. وقتی از اتاق تلفن خارج شدم و به مقرمان رفتم، سریع کاغذی برداشته و در آن خطاب به مسئولم نوشتم از این لحظه به بعد یک روز هم حاضر نیستم در تشکیلات شما بمانم و می خواهم بدنبال زندگی خودم بروم و نامه را به مسئول یگانم بنام محسن نیک نامی (کمال) دادم.
از لحظه ای که نامه درخواست جدایی ام را به فرمانده یگانم دادم، لحظات سرنوشت ساز من شروع شد چرا که می بایست در لحظه با افکار پوسیده ای که رجوی طی سالها در اذهان ما وارد کرده بود و به سراغم می آمد مبارزه می کردم تا مبادا تصمیمم را تحت تاثیر قرار دهد. از طرف دیگر واقعا از عواقب بعد از اعلام جدایی و برخوردهای پیش بینی شده فرقه با خودم ترس داشتم. چون معمولا با نفرات خواهان جدایی چنان برخوردهای وحشتناکی می کردند که فرد سوژه شده زیر فشارهای کشنده آرزوی مرگش را می کرد. یکی دیگر از موانع این بود که انگ “بریده” بخورم و وحشت داشتم اما من سعی کردم با اهرم خانواده موانع را کنار بزنم .
به هرحال دو روز بعد از تحویل نامه به فرمانده یگانم، صدیقه حسینی به عنوان فرمانده محور مرا صدا زد. بعد از اینکه وارد اتاق کارش شده و نشستم، درحالیکه داشت نامه مرا می خواند نگاهی به من کرد و به زعم خود خواست به من روحیه بدهد. گفت: من باور ندارم این صحبت های تو باشد! اگر مشکلی در رابطه با سازماندهی و مسئول و یا مسئولینت داری می توانم آن را حل کنم تا برگردی سرکارت و من این نامه را هم جلوی خودت پاره کنم. اما من با قوت قلبی که از خانواده ام گرفته بودم و از طرف دیگر بخاطر کم کردن شدت برخوردهای بعدی فرقه به او گفتم: خواهر صدیقه من حقیقتا در تشکیلات مشکلی با کسی ندارم و یا با خود تشکیلات سازمان هم مشکلی ندارم فقط می خواهم بروم دنبال زندگی خودم. کاری هم به کسی ندارم.
صدیقه باز با طرح مباحث دیگرسعی کرد من از درخواستم منصرف شوم. اما من محکم برخواسته خود تاکید کردم و گفتم: نه می خواهم بروم. او گفت یعنی این آخرین حرفته؟ گفتم بله. او که دید نمی تواند مانع من شود. گفت: باشه فعلا برگرد سرکارت تا بهت خبر بدهم .
من وارد یگان شدم اما خودم را برای هر پیشآمدی آماده کردم. مدتی گذشت و خبری از پاسخ به درخواست من نشد تا اینکه در 26 تیرماه سال 80 گفتند همه می رویم مقر باقرزاده برای نشست رجوی که به مسئولم گفتم من نمی آیم. او تعجب کرد و گفت یعنی نمی خواهی برادر (رجوی) را ببینی؟ فرمانده ام با من صحبت کرد و گفت تو بیا قطعا نظرت عوض می شود. در نهایت با اصرار به نشست رفتم. رجوی به نظرم یک روز کامل نشست گذاشت تا دررابطه با چرایی انتخاب مجدد آقای خاتمی بعنوان رئیس جمهور ایران و اینکه تشکیلات باید چه خطی را دنبال کند صحبت کرد. اتفاقا از حالت روحی اش مشخص بود ازاینکه تحلیل هایش در رابطه با انتخابات ریاست جمهوری درست از آب در نیآمده بسیار عصبانی بود. من که حقیقتا اصلا چندان هم به صحبت های او گوش نمی دادم و بیشتر در آخر سالن نشسته و یا اینکه می رفتم بیرون سیگار می کشیدم چون حس می کردم دارد دروغ به خورد ما می دهد و حس تنفرانگیزی نسبت به او پیدا کرده بودم.
وقتی به مقرمان در شهر کوت برگشتیم، روز بعد صدیقه حسینی مرا صدا زد و گفت خب چی شد؟ صحبت های برادر موثر بود و چه احساسی داشتی؟ آیا با صحبت های برادر از تصمیمت منصرف نشدی؟ من که دیگر از رجوی متنفر شده بودم جواب دادم: حقیقتا هیچ تاثیری در من نداشت. من فقط می خواهم بروم. او تعجب کرد و گفت چرا؟ و دوباره سعی کرد با صحبت هایی از قبیل اینکه تو بچه سازمان هستی، برای تو زشته این حرف ها، تو فرد مسئولی هستی و … من را قانع به ماندن کند. اما من دوباره به او گفتم خواهش می کنم سعی نکنید مرا منصرف کنید. پس از اینکه او دید من برای جدایی عزم جزم کردم، گفت: برو تا خبرت کنم. حدود یک ماه گذشت تا اینکه نزدیک برگزاری مراسم سالگرد عملیات فروغ شد و یک روز قبل از آن تعدادی پرچم را به من داده و گفتند اینها را اتو کن . که از صبح مثلا وقت مرا برای اینکار آزاد کردند. اما روز اول مرداد سال 80 حدودا 7 شب در حال اتو زدن درآسایشگاه بودم که سعید حبیبی از فرماندهان آمد و به من گفت: آماده شو باید برویم ماموریت فقط لباس نظامی نپوش. من متوجه شدم که ماموریتی در کار نیست و هر چه هست در رابطه با درخواست جدایی ام است. به همین خاطر سریع آماده شدم و لباس نظامی را هم با خودم برنداشتم و نامه هایی را که مخفیانه برای خانواده بعنوان درد دل نوشته بودم پشت آسایشگاه سوزاندم. یک ضبط واکمن به همراه دو نوار کاست ترانه “امید” را که یکی از نفرات بطور مخفیانه به من داده بود تا موقع نگهبانی با خودم برده و گوش کنم را در کمد او گذاشته و سریع رفتم جلوی سالن غذاخوری که دیدم یکی دیگر از نفرات بنام کیانوش که او هم مسئله دار بود، ایستاده است. سعید حبیبی برای رد گم کردن گفت بروید سلاح از اسلحه خانه بگیرید. دقایقی بعد به همراه سعید حبیبی و حسن سلیمانی با یک تویوتای دو کابین از مقر خارج شدیم. نمی دانم چقدر طول کشید اما از خواب بیدار شدم و دیدم وارد مقر باقرزاده که درنزدیکی بغداد بود شدیم. سلاح را تحویل و به سمت یک کانکس که ظاهرا از قبل آماده کرده بودند، رفتیم. سعید حبیبی گفت: بروید داخل استراحت کنید و خودش هم دم درب نگهبانی داد و من اینجا متوجه شدم که ریل جدایی من شروع شده است و باید منتظر هر اتفاقی باشم.
روز بعد سعید حبیبی مرا صدا زد و گفت: آماده شو می روی نشست خواهر نسرین (مهوش سپهری ). وقتی دید من لباس نظامی نِیآوردم گفت چرا نداری گفتم نیاز نداشتم تا اینکه برای رفتن به نشست لباس نظامی خودش را داد که بپوشم. تقریبا از 2 مردادماه 80 به مدت 9 شبانه روز مرا به نشستی که مهوش سپهری (نسرین) با حضور دیگر مسئولین رده بالای فرقه تحت عنوان نشست تعیین تکلیف افراد خواهان جدایی ترتیب داده بود، بردند. که هر نشست به مدت چند ساعت طول می کشید. حقیقتا توصیف فشارهای روحی و روانی همراه با تهدیدی که در این نشست بر من و بقیه وارد می کردند در یک صفحه و یاچند صفحه نمی گنجد. همین قدر بگویم، بودند نفراتی که بدلیل ترس جا زده و از درخواست جدایی خود انصراف دادند . اما من در تمام لحظاتی که زیر فشارهای روحی و روانی و حتی جسمی آن نشست بودم از طنین صدای دوستت دارم خانواده ام قوت قلب می گرفتم و به همین خاطر توانستم تمامی فشارهای نشست را برای رسیدن به آزادی تحمل کنم و موفق هم شدم.
از سرنوشت کیانوش اطلاعی ندارم. اما بعد از 9 شبانه روز نشست تعیین تکلیف، وقتی مهوش سپهری بعنوان مسئول نشست دید که نمی تواند مرا با تهدید و ارعاب از تصمیمم منصرف کند رو به من گفت: 2 الی 8 سال در زندان که خودشان خروجی می گفتند می مانی تا اطلاعاتت بسوزد! من هم گفتم اشکال ندارد این هم روی بقیه سالها ولی تا ابد که نمی توانید مرا زندانی کنید. مهوش سپهری درجواب گفت: چقدر تو پررو وبی غیرت شدی و فردای آن روز مرا به کمپ اشرف برده و در محل اسکان سابق زندانی کردند .
حمید دهدار حسنی
با سلام، اینجاست که می گویند : ” آزادی ” گوهر گرانبهائی است که باید برای بدست آوردنش ، جان کند و تلاش کرد. درود به همه ی دوستانی که انتخاب کردند به رجوی ” نه ” بگویند.